دریا عشقش را غرق کرد
درباره عکسی از دل و دریا

درباره عکسی از دل و دریا
ماشین که از کندوان و سیاهبیشه یا از سوادکوه و ورسک سرازیر میشود کمکم عطر شمال به مشام میرسد. موهای بیتاب، تابدار میشود و لایه نازکی از نم روی پوست جا خوش میکند. اگر به چشم عقل نگاهش کنی، میتوانی نک و نال کنی و از رطوبت و بوی نم آزار ببینی اما اگر با چشم دل ببینی اوضاع فرق میکند. با سرازیری جاده دلت هم سرازیر میشود و چشم که باز میکنی خودت را کنار آب میبینی. دریا جذبهای دارد که هر اهل دلی را به سوی خودش میکشد. برای بچهها قضیه دلیتر هم میشود. وقتی که دیگر به نزدیکای ساحل رسیدی، جایی هست بین کودکی و دریا، تپهای از شن که بالا آمده و قد کوتاه بچه نمیگذارد که آبی دریا را ببیند. اینجاست که داد میزند و زیر لب میخواند «دریا دلم گرفته، مرا از این گرفتگی رها کن...» من در تمام سالهای کودکیام اینطور با دریا مواجه شدم. آن هنگام که به آن تپه لعنتی میرسیدم هر چه جان داشتم در پاهایم میریختم تا زودتر دریا را ببینم. حالا اما اوضاع فرق کرده، گرد پیری یواشیواش خودش را بر سر و ریشم آوار کرده. از روزهای کودکی تنها حسرتش به جانم مانده. این بار که به دریا رسیدم خبری از دویدن نبود. دوربین همراهم بود، اما خودم نبودم. شوقی در دلم نمانده بود که خرج دویدن تا آبش کنم. این بار سلانهسلانه قدم برداشتم و به ساحل رسیدم. رو به آبی آسمان و دریا به تماشای کودکی نشستم که روی ساحل قلب میکشید و منتظر میماند تا موج دریا قلبش را غرق کند و دوباره بکشد و دوباره غرقش کند و دوباره... در غروب یک روز داغ تابستان 1402 در حسرت روزگار رفته به تماشای کودکی نشستم که معنی عشق را به جان فهمیده بود.