در رگ / در مرگ...
درباره عکسی از احمدرضا احمدی

درباره عکسی از احمدرضا احمدی
روزنامهنگاری حرفه غریبی است. روزنامهنگاری عین بلاتکلیفی است. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوی نمیتوانی تصمیم بگیری که تا آخر شب چهکارهای. این اخبار است که افسار زندگی و ذهن روزنامهنگار را دست میگیرد. اگر بخت یارش باشد اسب سرنوشت آنروز به جشن، عروسی، امضای برجام، صعود تیم ملی یا... میبَرَدَش. اما از آنجایی که کفه ترازوی اخبار تلخ همیشه سنگینتر بوده، بیشتر روزها اخبار روزنامهنگار را به عزا، تحریم، سیل، زلزله، آتشسوزی، ترور، انتحاری، جنگ، بدبختی و هزار بلایی میبردش که... نمیدانم چرا این مسئله تا دیروز برایم اینقدر عیان نشده بود. ماجرا از این قرار بود. هر روز صبح در گروه تلگرامی روزنامه دبیرها موضوعاتی که قرار است به آنها پرداخته شود را مینویسند، بعد سردبیر و دیگر اعاظم اگر نکتهای داشته باشند اضافه میکنند و هر کس سر کارش میرود تا محتوای آن روز تهیه شود. دیروز اما یکی از آن روزهایی بود که رشتههای تحریریه با خبری کوتاه پنبه شد. تا قبل از این خبر داشتم به این فکر میکردم که موضوع کدام گروه قابلیت عکس یک شدن دارد و توی ذهنم اخبار را بالا و پایین میکردم. ناگهان اما خبر آمد که احمدرضا احمدی
هم رفت. وقتی خبر را خواندم عکسی از جوانی احمدرضا آمد جلوی صورتم. قاعده این است که ارتباط شاعر و مردم با کلمه باشد، احمدرضا اما از این قاعده مستثنی بود. با یک سرچ ساده در هر مرورگری میتوانید از احمدرضای دو، سه ساله تا هفتاد ساله را ببینید. داشتم فکر میکردم، چه عکسی مناسب بار سفر بستن احمدرضا است که یادم آمد روزنامه ما در مرگ بزرگان دست به دامن طراح روزنامه میشود. میخواستم به هادی بگویم احمدرضا خیلیخیلی خوش عکس بود. اصلا اگر شاعر هم نبود از روی عکسهایش میشد عاشقش شد. تلفن را برداشتم که نوتیفیکیش ایمیلم بهصدا در آمد. هادی طرح احمدرضا را فرستاده بود. گوشی را قطع کردم و روی کاغذ زیر دستم نوشتم:
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
در مرگ...