| کد مطلب: ۲۴۱۴

دمت سرد

دمت سرد

درباره عکسی از چند قالب یخ

درباره عکسی از چند قالب یخ

قالب یخ را توی لیوان می‌اندازم و رویش آب می‌ریزم. از جایش تکان می‌خورد. ترک بر می‌دارد. صدا می‌دهد. انگار توقع نداشت چنان شوکی به او بدهم. لیوان را بلند می‌کنم. چشم در چشم یخ می‌شوم. صدایش می‌زنم، می‌گویم تو که سخت‌تر از این را به چشم دیدی. این اداها چیست؟ می‌گوید من عمر درازی ندارم. خیلی وقت‌ها از سر طبیعتم ترک بر می‌دارم. صدایم در می‌آید و آب می‌شوم. در طول تاریخ آدمیزاد چه بلاها که بر سرم آوار نکرده. کار به جایی رسیده که به خانه اجدادی‌ام هم حمله کرده است. اخبار را که دنبال کنی می‌بینی هر روز تکه‌ای از یخ‌های قطب‌ جنوب یا شمال دود می‌شود و هوا می‌رود. با خودم می‌گویم لابد سرنوشتم این‌چنین رقم خورده است. با این حال خودم را دلداری می‌دهم. شیره جانم را به آب و شربت می‌دهم تا آتش جگر آدمیزاد را گلستان کنم. اما دیگر طاقتم طاق شده است. حق من این نبود.

نمی‌نویسم نفسم بند آمده و خفه شده‌ام. پوست‌کلفت‌تر از آنم که بغضم بترکد. لیوان را پایین می‌آورم. دستم را در لیوان می‌کنم. سرمایی احساس نمی‌کنم. چشمم را می‌بندم و یخ را بین انگشتانم فشار می‌دهم. می‌گویم حق با توست هیچ‌کس درد تو را نمی‌فهمد. حکما خیلی برایش عزیز بودی. اینقدر عزیز که تن بی‌جانش را به دست تو سپرد. دمت سرد که سنگ تمام گذاشتی و دیر آب شدی.

می‌گوید، بلا چنان سهمگین بود که اقتضای طبیعت‌ام را از یاد بردم و از خجالت آب نشدم.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی