چه میجویید؟ عشق
درباره عکسی از مردی در خیابان میرزای شیرازی

درباره عکسی از مردی در خیابان میرزای شیرازی
خیابان میرزای شیرازی گذر عجیبی است. روزنامه ما در یکی از کوچههای نرسیده به خیابان تختطاووس است. این روزها که کریسمس و سال نوی میلادی نزدیک است، پیادهرو خیابان پر از کاجهای کریسمس شده است. هر روز در راه روزنامه مردان و زنان کاج به دستی را میبینم که سعی میکنند یک کاج دومتری را سوار پراید و 206 و... کنند. اما از تمام جنبوجوشی که در خیابان است یک نفر فارغ از بالا و پایینهای روزگار هر روز با سه توشه مشکیرنگ سر یک ساعت مشخصی خودش را به قرار معهودی میرساند و سیگاری آتش میکند. بر لب جوی مینشیند و گذر عمر میبیند. در همه این روزها که ما بر سر و کول خودمان میزدیم، اینترنت نداشتیم و فیلترشکنمان وصل نمیشد، وقتی بابت آلودگی هوا شیر میخوردیم، وقتی میگفتیم جای خبرنگار زندان نیست، وقتی میگفتیم اعدام نکنید، وقتی از شکست تیم ملی ناراحت میشدیم، وقتی دغدغهمان خواندن سرود ملی بود، وقتی ابر متان بر آسمان شهرمان خیمه زده بود، وقتی نگران بالارفتن قیمت دلار و پراید بودیم، وقتی بابت جزایر سهگانه به هول و ولا افتادیم، وقتی به امضای شیجینپینگ واکنش نشان میدادیم، وقتی... او هر روز میآید و توشهاش را از
اضافات من و شما پر میکند. در آرامشی وصفناشدنی همینجا مینشیند سیگار آتش میکند و زیر لب میگوید، چه میجویید؟ آرامش؟ همین جاست. چه میجویید؟ انسان همینجاست؟ چه میجویید؟ عشق. همین جاست. و شاید آن یار هم اینجا باشد. به اینجا که میرسد شاید اشکی بریزد تا تیرگیهای عالم را با قطره اشکی بشوید.
میخواهم اعترافی کنم. این مرد را نمیشناسم. نمیگویم گرفتار بیعملی شویم. نمیگویم همچون او بیخیال عالم و آدم شویم. اما آرامشاش را که میبینم به این فکر میکنم که از هزاران اندکی زین صوفیند/ باقیان در دولت او میزیند.