آخرالامر بههرحال سحر خواهد شد
درباره عکسی از زبالهگردی سرگردان

درباره عکسی از زبالهگردی سرگردان
عکس را دیدم و رفتم به آن شب. شبی که غم، همچون کولهبار زشت و بدبوی زبالهگردی روی دلم بلکه دوشم سنگینی میکرد. شبی که هر چه به خود نهیب میزدم میان حقیقت و مجاز، طرف مجاز را بگیرم، حقیقت روشنتر از آفتاب چشمم را کور میکرد؛ که حقیقت تلختر از زهر هلاهل کامم را تلخ میکرد؛ که آبی آسمان خاصیت آرامشبخشش را از دست داده و دلم از زمین و زمان گرفته بود.
یک شب که در انتظار شراب شدن سرکه شده بودم؛ که نمیتوانستم فراموش کنم؛ که خیابانها برایم راههای آشکار جهنم شده بودند؛ که به هر دری میزدم قفل و زنجیر میشد؛ که اشک امانم را بریده بود؛ که دشواریها سرم آوار شده بود؛ که مثل خوره به جانِ تنم افتاده بودم و خودخوری میکردم؛ یک شب که هر چه ارض و سما را قسم میدادم ندایی نمیگرفتم؛ یک شب که بیخ صبرم بریده شده بود؛ یک شب که همچون تازی سرگردانی زوزهکش و پوزهکش به دنبال بویی میگشتم.
یک شب که آخرالامر به هر حال سحر خواهد شد.