درسهایی از گذشته
دیپلمات آمریکایی از تجربه سالهای دور خود در لبنان میگوید

دیپلمات آمریکایی از تجربه سالهای دور خود در لبنان میگوید
فردریک هاف*
دیپلمات آمریکایی
ترجمه: مجتبی پارسا
دیپلماسی بسیار فراتر از آن است که افرادی دور یک میز کنفرانس بنشینند و ادب را رعایت کنند. در واقع، دیپلماتها و سایرینی که درگیر دیپلماسی یا تلاشهای مرتبط با آن هستند، زمان و تلاش بسیار بیشتری را صرف جمعآوری و گزارشدهی اطلاعات میکنند تا اینکه صرف مذاکرات رسمی کنند.
همانطور که چارلز دبلیو فریمن جونیور در کتاب «هنرهای قدرت» نوشته، «دیپلماتها چشم و گوش قابل دولتهای خود در سرزمینهای خارجی هستند» و «هدف از گزارش دیپلماتیک این است که دولت بتواند رویدادها را بهنفع خود شکل دهد یا تأثیر تحولات نامطلوب را کاهش دهد.»
این موضوعات اخیراً فکر من را به خود مشغول کرده است؛ آینده و وضعیت جهان، جایگاه دیپلماسی در آن و شغل و زندگی دیپلماتها در دهههای آینده. به گذشته فکر کردم، به شغل و زندگی خودم، خصوصا به دورانی که در لبنان بودم. کتاب فوقالعادهای را در مورد دیپلماسی و دستاندرکاران مختلف آن کشف کردم: «دیپلماسی و ساختن سیاست جهانی»؛ نویسندگان این کتاب با موفقیت تعریف مصنوعی و ناقص یا سادهشده از دیپلماسی را حذف کردهاند. یعنی این تعریف که دیپلماسی، جایگزین صلحآمیزی برای جنگ است.
نویسندگان این کتاب با این استدلال که چنین تعریفی برای مدتی طولانی بر نظریه روابط بینالملل تسلط داشته است، به خوانندگان یادآوری میکنند که اهداف دیپلماسی همیشه خشونتپرهیزانه نیستند؛ حتی اگر رویه آن چنین باشد. سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجه روسیه، این موضوع را پیش از حمله روسیه به اوکراین نشان داد. همانطور که کتاب را میخواندم، به تجربیات خودم بهعنوان وابسته نظامی در دورانی بهخصوص دشوار در تاریخ لبنان فکر میکردم. حالا دوباره با نگاه به گذشته، باز هم درسهایی آموختم. من در طول جنگ داخلی لبنان (1975-1990) به عنوان دیپلمات نظامی آمریکایی در بیروت خدمت میکردم. خدمت آسانی نبود. در طول جنگ، نیروهای لبنانی، دیپلماتها و شهروندان مختلف از چندین کشور را هدف قرار میدادند. مثلا در سپتامبر 1984، حزبالله لبنان، به محوطه جدید سفارت آمریکا در عوکر، در شمال بیروت نفوذ و یک خودروی بمبگذاریشده بزرگ را منفجر کرد و دو تن از کارکنان وابسته دفاعی سفارت کشته شدند. این حمله، پیش از حملهای بسیار بزرگتر بود که کمتر از یک سال قبل از آن اتفاق افتاده بود، زمانی که تهران و دیگران، بمباران مقر تیم فرود گردان تفنگداران دریایی
ایالاتمتحده را در مجاورت فرودگاه بیروت سازماندهی کردند. آنها 241 نظامی آمریکایی را کشتند.
از اواسط دهه 1970 تا 1990، لبنان مکانی غیرمعمول برای انجام وظایف سفارتی (نظامی و غیرنظامی) بود. «مدرسه وابسته دفاعی» در واشنگتن در طراحی یک برنامه آموزشی خاص برای لبنان که فاقد اقتدار دولتی حتی تا سطح پلیس راهنمایی و رانندگی بود، مشکل داشت؛ کشوری که گویی نظم و قانون فقط در محوطه و ساختمانهای نیروهای مسلح لبنان وجود دارد. نیروهای مسلح لبنان (LAF) یکی از عناصر مسلحی بودند که برای کسب قدرت و نفوذ تحت نظر رئیسجمهور ناتوان و دیگر سیاستمداران ضعیف تشکیلات، رقابت میکردند.
وظایف اصلی یک وابسته نظامی آمریکایی که در لبنان در طول جنگ داخلی خدمت میکرد، مشابه وظایف یک وابسته نظامی در هر کجای دیگر بود: مشاوره به سفیر و تیم کشور سفارت در مورد مسائل نظامی، نشان دادن خدمت سربازی خود به دولت و ارتش میزبان و گزارش دادن به وزارت دفاع ایالاتمتحده در مورد تحولات سیاسی و نظامی در آن کشور.
گزارش دادن در مورد بسیاری از جنبههای عذابآور و خشونتآمیز لبنان، زمانبَرترین و خطرناکترین این کارها بود. چراکه مستلزم مشاهده دقیقی بود. در طول مدتی که من در لبنان خدمت میکردم، به دستور سفیر دو منطقه برای پرسنل سفارت ممنوع بود: اردوگاههای فلسطینی و آن مناطقی از جنوب لبنان که تحت فرماندهی سعد حداد، افسر سابق ارتش لبنان بود؛ او با اسرائیل برای مقابله با فلسطینیان مسلح همکاری میکرد. در بسیاری از مناطق، واحدهای ارتش سوریه حضور داشتند.
در اصطلاح یک وابسته نظامی، مسافرت با اتومبیل که شامل مشاهده واحدهای نظامی، تسلیحات و امکانات میشد بهعنوان «تجسس جادهای» شناخته میشد. متوقف شدن و بازجویی توسط عناصر مسلح در ایستهای بازرسی امری عادی بود.
وقتی از شما سوال میشود که اینجا چهکار میکنید، باید بتوانید تصویری از یک چیز باستانی در همان نزدیکیها نشان دهید و راهنمایی بخواهید، مخصوصاً وقتی که نتوانید به نگهبانان ثابت کنید که نه پلاک ماشین و نه راننده، وابسته به سفارت آمریکا هستند.
هر زمان که امکان داشت، ماشین کرایسلر را در سفارت رها میکردم و با وابسته نظامی یک کشور متحد سفر میکردم. همکارم رانندگی میکرد و من هم اطراف را مشاهده میکردم. همراه مورد علاقه من در «تجسس جادهای»، یک همتای بریتانیایی، بهنام سرگرد تونی باکس بود.
یک روز خوب، من و تونی به سمت شمال به سوی شهر زغرتا حرکت کردیم و سپس به سمت شرق، به سوی درختان سرو مشهور لبنان حرکت کردیم. با این حال، هدف من شناسایی یک واحد سوری بود که شایعه شده بود نیروهای ویژه هستند و در امتداد جادهای که شهر کوهستانی حدث الجبه را به تنورین الفوقا در جنوب آن متصل میکند، هستند. (ارتش سوریه در سال 1976 به بهانه جلوگیری از پیروزی فلسطینیان بر شبهنظامیان مسیحی وارد لبنان شده بود و تا سال 2005 باقی ماند.) بهانه ما، همانطور که به یاد دارم، جستوجوی یک صومعه قدیمی مارونی بود.
افسوس، هنگامی که ما از میان یک اردوگاه بزرگ سوری که در دو طرف جاده پراکنده شده بود رانندگی میکردیم، توسط سربازانی که هیچ علاقهای به اهداف توریستی یا موقعیت دیپلماتیک ما نشان نمیدادند، متوقف شدیم. به ما گفتند که از ماشین پیاده شویم.گمان میکنم ماشینمان فیات بود. آنها همهجای ماشین را گشتند و حتی صندلیها را جدا کرده و بررسی کردند.
وقتی ماشین دوباره مونتاژ شد، با تهدید اسلحه به ما دستور دادند به صندلیهای جلو برگردیم و دو سرباز سوری - که پشت سر ما نشسته بودند - به ما دستور دادند تا به سمت مقر یگان برانیم. همانطور که تونی رانندگی میکرد، یادداشتهایی را که روی کاغذ نازکی نوشته بودم، تا حد امکان یواشکی قورت دادم. در نهایت، ما را به داخل یک چادر بزرگ اسکورت کردند و با یک ستوان خشمگین سوری مواجه شدیم که با گفتن اینکه که خارجیهای عجیب و غریبی سعی میکردند مستقیماً از میان هنگ رانندگی کنند، بیدارش کرده بودند. ستوان دستور داد مدارک ما را ضبط کنند. من با استناد به مصونیت دیپلماتیک اعتراض کردم، اما حرفم هیچ تاثیری بر افسر نداشت. او با مطالعه اسناد تونی، به سربازی دستور داد که برای او سرنیزه بیاورد. زبانِ عربیِ من آن روزها خوب بود، بنابراین دستور را فهمیدم. تونی که عربیاش ناقص بود، از من پرسید ستوان چه گفت. وقتی به او گفتن، فکر کنم جوابش این بود: یا خدا.
با این حال فهمیدیم که ستوان فقط چیز تیزی میخواست که کاغذهایی (که ماهیت پزشکی داشتند) را که در پاسپورت تونی منگنه شده بود، جدا کند. من سعی کردم با عذرخواهی به دلیل ناآگاهی از حساسیت نظامی منطقه و با تاکید بر توریستی بودن سفرمان و پرسیدن از ستوان که آیا خدماتی مرتبط با سفارت وجود دارد که بتوانم برای تشکر از آزادی فوری ما ارائه دهم، تنش را کاهش دهم. چنین کاری طبق قوانین بینالمللی الزامی بود.
او پاسخ داد که در هیوستون، تگزاس پسر عمویی دارد و میخواهد برای دیدن او، ویزای آمریکا بگیرد. به او گفتم که اگر بتواند خود را به سفارت آمریکا در بیروت یا دمشق معرفی کند، شخصا رسیدگی میکنم. به نظر خرسند میآمد و دستور داد فورا برویم. دریافتکنندگان گزارش نهایی من در واشنگتن از مخمصهای که من برای خودم و همکار بریتانیاییام ایجاد کرده بودم، بسیار سرگرم شدند. من بعدها هرگز چیزی در مورد ستوان سوری و ویزای او چیزی نشنیدم.
اولین گزارش
همه گزارشها نیازی به سفرهای گسترده در بالا و پایین مناطق کوهستانی و پرپیچوتاب لبنان نداشتند. ورود من به بیروت بهعنوان وابسته ارتش ایالاتمتحده مصادف شد با ورود یک گروه شبهنظامی سوری بهنام شوالیههای سرخ که در یک زمین که قبلا زمین فوتبال بود، درست روبهروی آپارتمان من موضع گرفتند. در عرض 20 دقیقه پس از ورودم به آپارتمان به همراه مافوقم، «سرهنگ جان تولنای»، جهنمی بهپا شد. شوالیهها تصمیم گرفته بودند با شلیک و مسلسل در بلوار «کورنیش» بیروت حضور خود را اعلام کنند.
آنها ابتدا تردد وسایل نقلیه را متوقف کردند، اما هنوز تعداد انگشتشماری از عابرانی که بهمعنای واقعی کلمه در زمان اشتباه، در مکان اشتباهی بودند، کشته و زخمی شدند.
به بالکن طبقه ششم خزیدم تا روند کار را تماشا کنم. پس از چند دقیقه، یکی از شوالیههای سرخ مرا دید و علامت داد که به داخل ساختمان برگردم. آنچه را که مشاهده کرده بودم به تولنای گفتم. او که خیلی آرام روی یک مبل نشسته بود، پاسخ داد: «خوب. این اولین گزارش اطلاعاتی تو خواهد بود. بهمحض اینکه تیراندازی متوقف شد، به سمت سفارت میرویم. میتوانید شروع به نوشتن کنید.»
شوالیههای سرخ - که بهخاطر رنگ واقعی لباسهایشان به پلنگ صورتی معروف شدند - موضوع چندین گزارش بودند. آنها تحت فرماندهی «رفعت اسد»، برادر حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه بودند.
ماهها پس از آشنایی من با پلنگ صورتی، پشت میزم در سفارت مشغول نوشتن گزارشها بودم که هماهنگکننده عملیاتی ما در سفارت در تلآویو، پیامی فوری را از وابسته دفاعی ایالاتمتحده به من داد.
براساس این پیام، اسرائیل یک «بالگرد تروریستیِ» در حال ساخت را در جنوب غربی بیروت مشاهده کرده است. با پیشبینی عملیات انتحاری فلسطینیها در آینده، نیروی هوایی اسرائیل در حال آمادهسازی ماموریتی برای انهدام هلیکوپتر بود. زمان این ماموریت نامشخص بود، اما همکاران ما در اسرائیل مختصات دقیق منطقهای را که در حال پیشبرد این هدف بود، به ما دادند.
من یک نقشه را بررسی کردم و متوجه شدم که مکان ذکر شده در یک منطقه مسکونی پرجمعیت است که شاید 20 دقیقه با ماشین از سفارت فاصله داشته باشد. داخل اردوگاه فلسطینیها نبود. سوار ماشین کرایسلر شدم و با حداکثر سرعت به سمت محل تعیینشده حرکت کردم. چیزی که پیدا کردم مضطربم کرد. بقایای سنبادهخورده، صافشده و تازه رنگشده یک هلیکوپتر کوچک - احتمالا از سوی یک بازنشسته کهنهکار هوانوردی غیرنظامی لبنان - بالای سولهای فلزی در جایی که به نظر میرسید یک زمین بازی است، بود. پیچ و مهره شده بود، بدون هیچ ابزار و سلاحی و با وجود نردبان کوچکی که به سوله تکیه داده شده بود، بدیهی بود که این هلیکوپتر برای اهداف تفریحی است.
بهسرعت به سفارت برگشتم - در این سالها هنوز تلفنهای همراه وجود نداشتند - و وقتی وارد ساختمان شدم، شروع به ارسال پیامی با بالاترین اولویت به دفتر وابسته دفاعی آمریکا در تلآویو کردم. شاید 15 دقیقه طول کشید تا این پیام را بفرستم. بخشی از پیام را به صورت شعر نوشته بودم، البته شعری بد: زمانی هلیکوپتر بوده، دیگر نیست. نه موتور دارد، نه خبر از دری است» به جز این شعر بیمایه، من به نثر نوشتم که عملیات برنامهریزی شده باید لغو شود تا از یک فاجعه جلوگیری شود. (بهخاطر اینکه آن هلیکوپتر در فضایی مسکونی بود.) همکارانم خیلی از پیامم خوششان نیامد. توسل من به شعر توسط وابسته دفاعیمان در تلآویو مورد انتقاد قرار گرفت - حق داشت - شاید این کار، حرفهای نبود. اما قصد من این بود که توجه را در تلآویو و واشنگتن به حداکثر برسانم تا از چیزی واقعاً وحشتناک جلوگیری کنم.
همکاران آمریکایی من در تلآویو مثل همیشه وقتشان را برای اینکه اسرائیل، عملیات برنامهریزیشده را لغو کند، تلف نکردند. من تا امروز نمیدانم که چنین اتفاقی محصول تجزیهوتحلیل ناقص شناسایی هوایی بوده یا ناشی از گزارش نادرست یک مخبر لبنانی یا ترکیبی از این دو.
در طول مدت تصدیام در لبنان، من نه از عملیاتهای تروریستی اسرائیل اطلاع و نه فرصتی برای گزارش دادن درباره این عملیاتها داشتم. در واقع، نیروهای دفاعی اسرائیل احتمالا روی یک وابسته نظامی آمریکایی در بیروت حساب باز کرده بودند تا قبل از برداشتن گامهای بیشتر، هدف احتمالی را زیر نظر بگیرند.
من بهطور رسمی به ستاد ارتش لبنان که در روستای «یرزه»، در جنوب شرقی بیروت بود، گزارش میدادم. باید مدارک خود را ارائه میکردم؛ نامهای از وزیر دفاع وقت ایالاتمتحده، کاسپار واینبرگر که رسماً من را منتخب خود برای خدمت بهعنوان وابسته ارتش آمریکا در سفارت بیروت معرفی میکرد.
من نامه را به سرهنگ «جونی عبده»، افسر ارشد اطلاعات ارتش و مشاور نزدیک پرزیدنت الیاس سرکیس ارائه کردم. عبده که فردی جذاب بود، از من خواست که از اقامتم در لبنان لذت ببرم و به او و کارکنانش تکیه کنم تا هرگونه اطلاعاتی را در مورد وضعیت نظامی این کشور که لازم است به واشنگتن منتقل کنم، به من بدهند.
پس از ارائه مدارک خود و شرکت در مراسم افتتاحیه، به دفتر فرمانده نیروی زمینی ارتش، ژنرال «ویکتور خوری»، یک افسر مجرب و توانا رفتم که در ارتش بهعنوان یک «لبنانی واقعی» بسیار مورد احترام بود. در میانه صحبت صمیمانه من و ژنرال خوری، ناگهان صدای غرشهای بلندی را از دور شنیدیم.
او گفت شاید بهتر باشد گفتوگویمان را بهپایان ببریم. از او تشکر کردم و با سرعت هرچه تمامتر به بیرون از ساختمان رفتم؛ به نقطهای که منظرهای باز و کامل از بیروت داشت. دیدم که ساختمان خاصی مورد هدف قرار گرفته است (و در واقع، پنجرههای خاصی در ساختمان مورد اصابت مهمات قوی قرار گرفته است). با نگاهی به سراسر آسمان صاف، هیچ هلیکوپتر یا جنگندهای را ندیدم. برای حدود یک دقیقه، گلولهها با دقت و قدرت، از مقصدی که برای من قابل مشاهده نبود، ادامه داشتند.
در عرض دو ساعت، گزارشی را به واشنگتن فرستادم و در آن گزارش، چیزهایی را که دیده بودم یا بیشتر درباره چیزهایی که ندیده بودم شرح دادم. به نظرم نتیجهگیری من منطقی بود: حمله اسرائیل به ساختمانی که شاید محل اقامت یک شخصیت برجسته فلسطینی است و احتمالاً از ارتفاع بالا با استفاده از موشکهای هدایتشونده با فناوری بالا، انجام شده است.
پاسخ واشنگتن که ظرف 24 ساعت منتشر شد، بهطور خلاصه تحقیرآمیز بود و نشان میداد که مشاهدات من بهشدت ناقص بوده است. بنا به دلایلی که مشخص نشد، واشنگتن اصرار داشت که گزارش را پس بگیرم.
سرهنگ تولنای پاسخ واشنگتن را خواند و لبخند زد. «فِرِد، پسرم، تو جنجال بهپا کردی. آخرین چیزی که واشنگتن میخواهد بشنود این است که اسرائیل با استفاده از این مهمات برای چیزی غیر از دفاع از خود، شرایطی را که براساس آن، مهمات تهیه شده بود، نقض کرده است. این به آن معناست که یک نفر باید به اسرائیلیها اعتراض کند. چه کسی میخواهد این کار را بکند؟»
من از حساسیتهای سیاسی پیرامون گزارشم بیخبر بودم. من فقط گفته بودم آنچه قابل مشاهده بوده، حاکی از استفاده از مهمات با فناوری پیشرفته است. بله، ممکن است اشتباه کرده باشم. اما وظیفه من به عنوان یک دیپلمات نظامی گزارش دادن بود، و آنچه دیده بودم انفجارهای متعددی بود که در یک منطقه هدف بسیار کوچک اتفاق افتاده بود. شاید حدس و گمان من در مورد ماهیت مهمات بیدلیل بوده باشد. شاید باید بهسادگی به چیزی که دیده و ندیده بودم میچسبیدم.
وقتی تولنای و من فکر میکردیم که بعداً چه کار کنیم، یک بازدیدکننده غیرمنتظره را ملاقات کردیم: وابسته دفاعی یونان، سرهنگ نیروی هوایی که بهطور گسترده بهعنوان خلبان جنگنده در ایالات متحده آموزش دیده بود، آمد تا مشاهدات خود را از یک حمله هوایی اخیر به ساختمانی در مرکز شهر بیروت گزارش دهد.
او که در یک جلسه در همان نزدیکیها بوده، برای مشاهده حمله به پشتبام رفته بود. او مهمات قدرتمند و دقیقی را توصیف کرد که یکی پس از دیگری به حدود هشت یا 10 پنجره اصابت میکرد. او آسمان را برای یافتن هواپیما جستوجو کرده بود و چیزی نیافته بود. متوجه شدم که لبخند سردی بر چهره جان تولنای نشست.
30 دقیقه پس از رفتن سرهنگ یونانی، پیام برای پنتاگون آماده بود. گزارشی که توسط تولنای نوشته شده بود. او مشاهدات سرهنگ یونانی را گزارش کرد و نظر خود را نتیجه گرفت: در این حمله، اسرائیل از مهمات با فناوری پیشرفته استفاده کرده است.
این بار هیچ پاسخی دریافت نشد. سالها بعد، در حال آماده شدن برای تدریس یک دوره دیپلماسی در کالج بارد، کلمات زیر را که توسط چارلز فریمن در «هنرهای قدرت» نوشته شده بود خواندم: «دولتهایی که صراحت و رکگویی را تایید میکنند، صراحت دریافت خواهند کرد. آنهایی که این کار را نمیکنند، صراحتی هم دریافت نمیکنند. دیپلماتها باید دولتهای خود را نسبت به حقایق و پیامدهای این واقعیتها آگاه کنند، حتی زمانی که دولت آنها گوش شنوایی برای شنیدن این هشدارها نداشته باشد.»
گزارش نهایی
در گزارش نهایی خود از لبنان، در بهار سال 1982، به درخواست واشنگتن به دنبال پاسخ به سوالی بودم که ذهن مقامات و دیگران را درگیر کرده بود: آیا اسرائیل به لبنان حمله خواهد کرد؟
من هم خیلی به این سوال فکر کرده بودم. دو چیز برایم جالب بود. یکی اینکه شیعیان لبنان با نیروهای فلسطینی در جنوب لبنان درگیر شده بودند. دوم اینکه، باوجود تحلیلهای مرسوم، بعید به نظر میرسید که شبهنظامیان لبنانی بهطور معناداری در عملیات نظامی اسرائیل مشارکت داشته باشند. در نهایت نتیجه گرفتم: «نه»، اسرائیل حمله نخواهد کرد.
در واشنگتن، گزارش من سروصدای زیادی به پا کرد و به عنوان یک شاهکار تحلیلی مورد استقبال قرار گرفت. سپس در اوایل ژوئن 1982، سفیر اسرائیل در لندن توسط تندروهای فلسطینی هدف گلوله قرار گرفت و تقریباً نزدیک بود که کشته شود. تهاجم آغاز شد. مطمئنا، نیروهای لبنانی به جای هماهنگی با متحدان اسرائیلی خود، برای مقابله با دشمن دیرینه خود، ولید جنبلاط، رهبر دروزیها، به کوههای شوف حمله کردند.
شیعیان جنوب لبنان در ابتدا از مهاجمان استقبال کردند. ظرف یک سال، نیروهای مسلح لبنان با پشتیبانی تیراندازی از ناو جنگی نیوجرسی نیروی دریایی آمریکا، با نیروهای جنبلاط میجنگد و بهطور ناخواسته صلحبانان تفنگداران دریایی ایالاتمتحده را در یک مقر در نزدیکی فرودگاه بیروت هدف قرار میدهد.
در اوایل صبح روز 23 اکتبر 1983، ساختمانی که آن تفنگداران دریایی را در خود جای داده بود، توسط یک بمبگذار کامیون به نمایندگی از یک سازمان - که نام «حزبالله» را برگزید- منفجر شد. (در این حادثه تروریستی 241 نظامی آمریکایی، 58 نظامی فرانسوی و 6 غیرنظامی جان باختند.)
بنابراین، تواناییهای پیشبینی یا تحلیلی من ناگهان پس از این اتفاق به موضوع طنز تمسخرآمیزی تبدیل شد. با گذشت زمان، به این فکر میکنم که اگر رهبران اسرائیل گزارش من را میخواندند و با هوشیاری بیشتری به مزایا و معایب تهاجم فکر میکردند، رفتار متفاوتی از خود نشان میدادند؟
شاید آنها به همان نتیجهای میرسیدند که من رسیدم و از اشغال پرهزینه جنوب لبنان اجتناب میکردند (یا آن را به تأخیر میانداختند. در زمان تهاجم، احساس بدی داشتم که اینقدر در اشتباه بودم. من خودم را به خاطر نوشتن گزارشی سرزنش کردم که در آن مهمترین متغیر مؤثر بر تصمیم اسرائیل را در نظر گرفته بودم: رهبری سیاسی اسرائیل و سوگیریهای آن رهبری در مورد موضوع مورد بحث. بله؛ من در لبنان مستقر بودم نه در اسرائیل.
و من یک سرگرد ارتش ایالات متحده بودم. بنابراین از نزدیک با تفکرات «مناخیم بگین»، نخستوزیر اسرائیل یا آریل شارون، وزیر دفاع آشنا نبودم. شاید میتوانستم و باید گزارش خود را با فرآیند تصمیمگیری در اسرائیل تعدیل میکردم و نه با حقیقت یا دستکم با واقعیت. من چهار دهه پیش در لبنان خدمت کردم. امروز، میبینم که آنچه را که در آن زمان تجربه کردهام، در چارچوب وقایعی که اکنون در حال آشکار شدن است، بازتاب میدهم. من شک ندارم که این گزارشها از چالشهای جمعآوری و گزارشدهی که من در جنگ داخلی لبنان با آنها روبهرو بودم، امروز مشابه خود را در دفاتر وابسته دفاعی آمریکا در سراسر جهان دارد. لبنان امروز لزوما ثبات بیشتری ندارد یا احتمال کمتری برای گرفتار شدن در جنگ داخلی ندارد. در واقع، پرسنل وابسته نظامی آمریکا و سایر پرسنل سفارت هنوز با چالشها و خطرات روبهرو هستند. وابستگان نظامی آمریکا نقش دیپلماتیک حیاتی در اطلاعرسانی دقیق واشنگتن در مورد مسائل سیاسی و نظامی دارند. بله، آنها به سفیر و سایر اعضای تیم سفارت در مورد مسائل نظامی مشاوره میدهند. آنها با جمعآوری و گزارش به موقع اطلاعات تحت شرایط چالشبرانگیز، بیشترین
سهم را در دیپلماسی آمریکایی دارند.
* فردریک هاف، مدیر مرکز «رفیق حریری» برای خاور میانه در اندیشکده شورا آتلانتیک است. او پیشتر دیپلمات وزارت خارجه، افسر ارتش آمریکا و مدیرعامل اجرایی بخش خصوصی بوده است.