| کد مطلب: ۴۶۸۴

حقیقت در انحصار هیچ گفتمانی نیست

حقیقت در انحصار هیچ گفتمانی نیست

گفت‌وگو با علیرضا مرادی درباره کتاب مارکسیسم و علوم اجتماعی در ایران

گفت‌وگو با علیرضا مرادی درباره کتاب مارکسیسم و علوم اجتماعی در ایران

اندیشه اجتماعی چپ در ایران در فضای بیرون از دانشگاه و محیط‌های آکادمیک به موازات علوم اجتماعی دانشگاهی در قالب گفتمان مارکسیستی رشد کرد. از این منظر می‌توان گفت شاهد یک دوگانگی در علوم اجتماعی ایران بودیم که در یک دیالکتیک تاریخی بر هم تاثیر گذاشتند و تاثر پذیرفتند. علیرضا مرادی در کتابی با عنوان «مارکسیسم و علوم اجتماعی در ایران» که از سوی نشر «اگر» منتشر شده، تلاش کرده تا به همین مسئله بپردازد. درواقع این کتاب نسبت چشم‌انداز مارکسیستی را با علوم اجتماعی در ایران بررسی می‌کند و نشان می‌دهد که در ایران فقط یک نوع علوم اجتماعی وجود نداشته است. به این بهانه با علیرضا مرادی درباره موضوع کتاب به گفت‌وگو نشستیم که در اینجا می‌خوانید.

به نظر می‌رسد که در تحولات اندیشه‌ای در ایران همواره شاهد دو جریان آکادمیک و روشنفکری به موازات هم بودیم که یکی در فضای رسمی دانشگاهی و دیگری بیرون از این فضا و در دل کنشمندی‌های فرهنگی و اجتماعی جریان داشته است. آیا این دوگانگی محصول وضعیت تاریخی در جامعه ماست یا در جوامع دیگر هم وجود داشته است؟

این دوگانگی هم در ایران وجود دارد، هم در علوم اجتماعی خارج از ایران شاهد شمایلی از این دوگانگی هستیم. اینکه ریشه این دوگانگی چیست، بستگی به این دارد که ما اندیشه اجتماعی را چه می‌دانیم و چطور می‌فهمیم. این شاید به نوعی یک دعوای قدیمی در تاریخ علوم اجتماعی باشد. جامعه‌شناسان یا دست‌کم دسته‌هایی از جامعه‌شناسی، مارکسیسم را برنمی‌تابند و اصلا علم نمی‌دانند و بیشتر آن را یک امر سیاسی می‌دانند و آن سویه رادیکالش را نمی‌پذیرند. از آن سو مارکسیست‌ها هم جامعه‌شناسی را دانشی در خدمت سرمایه‌داری می‌دانند. به تعبیری دیگر آنها معتقدند، جامعه‌شناسان دانش را قطعه‌قطعه می‌کنند و کلیت جامعه را لحاظ نمی‌کنند یا نمی‌بینند. ریشه تاریخی این جدل را دست‌کم باید در نوع معرفت‌شناسی پی گرفت. یکی معرفت‌شناسی آگوست کنتی به‌عنوان بنیانگذار علم جامعه‌شناسی و دیگری هم معرفت‌شناسی مارکسی. آگوست کنت در مدرنیته یک بحران می‌بیند و دانش اجتماعی مورد نظر او دانشی است که می‌خواهد این بحران را مدیریت کند. درواقع او از طریق جامعه‌شناسی دنبال سیاست‌گذاری اجتماعی است. درحالی‌که نقطه شروع مارکس، نقد فلسفه است. فلسفه‌ای که امکان تحقق خود را در تغییر می‌داند.

درواقع تفاوت نگره یا فلسفه مارکسیستی با نحله‌های فکری دیگر این است که مارکسیسم در پی تغییر جهان بود، نه توصیف و تفسیر آن.

بله. آن تز یازدهم فوئر باخ روایت همین روش و نگرش است. درواقع نقطه شروع مارکسیسم، تغییر جهان است. اختلاف دیگری که بین نگره دورکیمی با مارکسی وجود دارد این است که دورکیم واقعیت را امری بیرونی و شیء شده می‌داند درحالی‌که در مارکسیسم بین سوژه و ابژه درهم‌تنیدگی گسترده‌ای وجود دارد. یعنی واقعیت آن چیزی نیست که من محقق از بیرون به آن نگاه کنم. او بخشی از من است و من بخشی از او هستم، بنابراین من خود واقعیتم و هر کنش من، تغییر ایجاد می‌کند. به این معنا، تعهدی که مارکسیست‌ها برای انقلاب برای تغییر واقعیت اجتماعی قائلند، به شکل بنیادی با معرفت‌شناسی دورکیمی متفاوت می‌شود. پس این اختلاف‌ها و دوگانگی‌ها در اندیشه‌های بنیانگذاران علوم اجتماعی هم وجود داشته است. این مسئله وقتی به ماکس وبر می‌رسد، می‌بینیم که او هم بین دانشمند و سیاستمدار تمایز قائل می‌شود که چنین تفاوتی در معرفت‌شناسی مارکسیستی وجود ندارد. یعنی از منظر مارکسیستی، دانشمند به این معنا که ما پدیده‌ها را در آزمایشگاه و از بیرون مورد سنجش قرار دهیم، وجود ندارد. بلکه آنها معتقدند هرلحظه بین سوژگی و ابژگی، رابطه دیالکتیک برقرار است. اینها اختلافاتی بود که در مارکسیسم اروپایی و جامعه‌شناسی اروپایی از بدو امر وجود داشته است. البته آنها از یکدیگر هم متاثر می‌شدند،گاه جامعه‌شناسی از مارکسیسم و گاهی بالعکس. آنچه به آن جریان اصلی یا جریان دورکیمی در جامعه‌شناسی می‌گویند، گاهی اوقات در دل مارکسیسم هم لانه می‌کرده. این اتفاق مثلا در کسی مثل لوکاچ رخ داده است. به‌طورکلی در حیطه اندیشه اجتماعی مسائلی مثل قشربندی، طبقه یا مکتب تضاد، همه از پارادایم مارکسیستی آمده است. یا رویکردهایی خرد و جزئی‌نگر در فهم جامعه از معرفت‌شناسی کنتی در مارکسیسم پوزیتویسمی وام گرفته شده است. مارکسیستی که می‌خواهد به بازشناسی عینی واقعیت بپردازد. درواقع این گفت‌وگو و دیالکتیک همواره بین نگرش مارکسیستی و جامعه‌شناسی وجود داشته که به شکل‌گیری گفتمان‌های گوناگونی منجر شده است. من در کتاب «مارکسیسم و علوم اجتماعی در ایران» تلاش کردم رفت و برگشت‌هایی که بین دو معرفت‌شناسی کنی و مارکسی وجود داشت و تاثیراتی که این دو جریان بر هم گذاشتند را روایت کنم.

ظاهرا این تاثیر و تاثرات در علوم اجتماعی ایران در نسبت با مارکسیسم، موقعیت‌های تاریخی و اندیشه‌ای متفاوتی را طی کرد. در این باره بیشتر بگویید.

بله. درباره ایران این چالش‌ها و نزاع‌ها متفاوت بوده است. فکر می‌کنم آندره انگبل می‌گوید که در ابتدای قرن بیستم بخش عمده کسانی که علاقمند به اندیشه اجتماعی بودند یا می‌خواستند جامعه‌شناس شوند، تمایلی به رادیکالیسمی که در مارکسیسم بود، داشتند. گویی مارکسیسم‌ بودن یک پرستیژ روشنفکرانه و مبارزاتی داشت که افراد علاقمند بودند از این خاستگاه به تحلیل جامعه یا نقش‌آفرینی در آن بپردازند. اما در انتهای قرن بیستم با شکستی که اردوگاه سوسیالیسم و بلوک شرق با آن روبه‌رو شد، این مکتب به لحاظ نظری فروپاشید، بنابراین دیگر هیچ افتخار و پرنسیوی برای مارکسیست بودن، نبود. آنها همه به دپارتمان‌های علوم اجتماعی، علوم سیاسی و تاریخ، حقوق و رشته‌هایی از این دست کوچ کردند یا پناه بردند و استاد دانشگاه شدند. اما در ایران چنین وضعیتی وجود نداشته است. یعنی در ایران از ابتدای شکل‌گیری علوم اجتماعی چه با تاسیس موسسه تحقیقات علوم‌اجتماعی، چه تاسیس دانشگاه تهران، یک مارکسیسم نام‌آور وجود نداشت که مثلا بخواهد در آنجا تدریس کند. جریان‌های تاثیرگذار مارکسیستی، روشنفکران و اندیشمندان متعلق به آن، بیرون از فضای آکادمیک و محیط دانشگاهی فعالیت می‌کردند. بعد هم با وقوع انقلاب 57 اوضاع برای مارکسیست‌ها بدتر می‌شود و با شکست احزاب سیاسی مارکسیستی آنها نمی‌توانند به قدرت دست پیدا کنند و چهره‌های برجسته آن نه‌نتها نمی‌توانند در دانشگاه‌ها مستقر شوند که اساسا مجبور به جلای‌وطن می‌شوند و مهاجرت می‌کنند. بنابراین آنچه بر علوم اجتماعی ما و نسبت‌اش با مارکسیسم رخ می‌دهد، مشابه آن چیزی نیست که در غرب اتفاق می‌افتد. ضمن اینکه جامعه‌شناسی در آنجا بنا می‌شود و آنها از پشتوانه علمی قدرتمندی برخوردارند که به گفت‌وگوها و نزاع‌های علمی آنها غنا می‌بخشد. در ایران اساسا نحوه مواجهه علوم اجتماعی با مارکسیسم متفاوت است. اصلا مفاهیم و کانسپت‌های مارکسیستی پیش از تشکیل دانشگاه در بیرون از فضای دانشگاهی شکل می‌گیرد و در جریان است؛ چه در قالب مباحث فکری، چه در جریان کنش‌های سیاسی. من در این کتاب فقط یک نمونه یعنی سلطان‌زاده را به‌عنوان مورد ذکر می‌کنم که او مانند یک جامعه‌شناس، تحلیل اجتماعی می‌کند و حتی می‌توان گفت به‌عنوان یک جامعه‌شناس چپ‌گرا به دنبال بازشناسی طبقات اجتماعی، تضادهای طبقاتی و شیوه‌های تولید در ایران را بازشناسی می‌کند و برای این کار با یک دقت پوزیتویستی از روش تحقیق و آمار بهره می‌گیرد. او این کارها را در سال 1303 تا 1311 انجام می‌دهد و در نوشته‌ها و کتاب‌هایش طرح می‌کند. درواقع این اتفاقات یک دهه قبل از تاسیس دانشگاه تهران و چیزی دو دهه قبل از تاسیس رشته‌ای به اسم علوم اجتماعی در ایران توسط سلطان‌زاده صورت می‌گیرد. در اینجا بحث درست یا غلط بودن تحلیل‌های او نیست، مسئله استفاده و بهره‌برداری او از مفاهیم و روش‌های علمی علوم اجتماعی قبل تولد آکادمیک آن در دانشگاه‌هاست. تفاوت او با اندیشمندان برجسته اواخر قاجار در این است که سلطان‌زاده با مفاهیم مدرن این تحلیل‌ها را انجام می‌دهد.

خب سوال اینجاست که آیا مفاهیمی مثل طبقه، تضاد، انقلاب، از خودبیگانگی و مفاهیمی از این دست آیا در انحصار گفتمان مارکسیسم است و هرجا در علوم اجتماعی از آنها صحبت شود، به معنای تاثیرپذیری یا وام گرفتن از اندیشه‌های مارکسیستی است؟

موضوع را باید اینگونه ببینیم که تفاوت در میزان نوع تاکید بر این مفاهیم در معرفت‌شناسی‌های مختلف است، نه اینکه این مفاهیم در انحصار تفکر مارکسیستی باشد. برخی مواقع هم خوانش مشابهی از این مفاهیم در گفتمان‌های مختلف وجود دارد. ضمن اینکه در علوم اجتماعی هم با یک پارادایم واحد سروکار نداریم. درواقع نه با جامعه‌شناسی که با جامعه شناسی‌ها مواجه‌ها هستیم. آنچه را که من در این کتاب مورد بررسی قرار دادم آن نوع جامعه‌شناسی است که در مقابل مارکسیسم قرار می‌گیرد. درواقع تفاوت اینها در نوع و میزان تاکیدهای‌شان بر سر کانسپت‌ها و مفاهیم اجتماعی است و همانطوری که گفتم گاهی این مفاهیم به تحلیل‌های مشابهه هم می‌انجامد. مثلا دیدگاه کارل مارکس درباره مفهوم ازخودبیگانگی در جوامع سرمایه‌داری به مفهوم قفس آهنین ماکس وبر درباره جامعه سرمایه‌داری یا مدرن شباهت دارد. به عبارت دیگر همه فیلسوفان و جامعه‌شناسانی که به تحلیل تاریخ یا تحلیل تاریخی می‌پردازند از مفاهیمی مشترک بهره می‌گیرند که البته آن مفاهیم در نسبت با پارادایم‌ها و گفتمان‌های معرفت‌شناختی هرکدام واجد معنا یا میزانی از معنا هستند که آنها را از هم متمایز می‌کند وگرنه مفاهیم معرفتی لزوما در انحصار یک معرفت‌شناسی خاص نیست.

یا برخی از این مفاهیم به دلیل رخدادهای بیرونی و تاریخی از اهمیت مضاعفی برخوردار می‌شوند.

دقیقا. مثلا شکل‌گیری علوم اجتماعی در ایران بر چند فیلد و زمینه متمرکز می‌شود. اولا که آنها در چارچوب مکتب و نظریه نوسازی قرار می‌گیرند، به دنبال انسجام و نظم اجتماعی هستند. انسجامی که درواقع رضاشاه با ایجاد دولت مدرن قصد داشت در جامعه ایجاد کند. اساسا تاسیس دانشگاه هم در راستای هدف نوسازی و مدرنیته صورت می‌گیرد. علوم اجتماعی هم در این بستر و برهه تاریخی به دنبال ایجاد نظم و انسجام اجتماعی و فرآیند نوسازی در جامعه است. بنابراین جامعه‌شناسانی که در دانشگاه‌ها تربیت می‌شوند، در خدمت عوامل دولت مدرن برای پیشبرد نوسازی و جامعه مدرن هستند.

درواقع همینجا می‌توان خاستگاه متمایز علوم اجتماعی و مارکسیسم در ایران را صورت‌بندی کرد. به این معنا که علوم اجتماعی دانشگاهی در پی ایجاد نظم و ثبات در جهت نوسازی بود، اما مارکسیسم بیشتر به تغییر و تحول اجتماعی می‌اندیشید و اندیشه انقلاب در سرداشت.

در مورد ایران همین توضیح شما صدق می‌کند. ببینید این نظم اجتماعی، انسجام و توسعه آمرانه در دوره رضاشاه که به‌واسطه دولت متمرکز و سرکوب عرصه سیاسی و ملت و درواقع با سرکوب دیگری همراه بود، در ادامه اندیشه ترقی و پیشرفتی است که در اواخر دوره قاجار در ایران مطرح می‌شود. تاسیس دارالفنون در دوره ناصری به این معناست که آنها علت عقب‌ماندگی ایران را غیاب فن و تکنولوژی می‌دانند. درواقع آنها مشکل را نه در سیاست و حیطه حکمرانی که در غیاب تکنولوژی و دانش می‌دانند. این باور که در ایران ما می‌توانیم دانشی را بیاوریم که مسئله بهداشت، پزشکی و بیماری‌های واگیر را حل کند، در انتهای دوره قاجار شکل می‌گیرد و رضا شاه هم می‌خواهد به‌عنوان پدر ترقی و ایران‌نوین، همین الگو را عملی کند. درحالی‌که مسئله مارکسیسم، توده‌ها و عدالت و خودآگاهی طبقاتی است. اگر آنجا دنبال دولت‌سازی هستند، اینجا دنبال ملت‌سازی هستند. اگرآنجا دنبال انسجام اجتماعی بودند، اینجا با کشف تضادهای اجتماعی مواجه هستیم. اگر آنجا دنبال نظم اجتماعی بودند، اینجا تغییر اجتماعی مطرح است. اگر او برایش اجزای جامعه مهم است، برای مارکسیست‌ها کلیت و ساختار جامعه اهمیت دارد. اساسا مارکسیسم را حتی در بین نیروهای مذهبی هم به‌عنوان علم مبارزه اجتماعی می‌فهمند. این تاثیرپذیری از مارکسیست چه آگاهانه، چه ناآگاهانه را در نیروهای سیاسی مختلف می‌توان شاهد بود. به همین دلیل مارکسیست‌ها به‌خاطر باور به تغییر ساختارها از ورود به فضاهای آکادمیک که به دنیال نظم و ثبات بود، منع می‌شدند.

آیا این دوگانگی مارکسیسم و علوم اجتماعی در ایران به‌جز مولفه‌هایی که مطرح کردید، شاخص‌های دیگری هم داشته است؟

اگر بخواهیم این دوگانه را در ایران با شاخص‌های کلی‌تر بررسی کنیم، باید بگویم که نسبت علوم اجتماعی و مارکسیست را با قدرت باید صورت‌بندی کنیم که یکی در کنار قدرت قرار می‌گیرد و دیگری در برابر آن. علوم اجتماعی دانشگاهی بیشتر در خدمت اجرایی کردن برنامه‌های توسعه‌گرایانه دولت قرار گرفته است و برای انجام پروژه دولت، متخصص و کارشناس تربیت می‌کند که برخی به آن تکنسین اجتماعی هم می‌گویند، اما جریان مارکسیستی دربرابر قدرت قرار گرفته و به نقد آن پرداخته است. ضمن اینکه علوم اجتماعی دانشگاهی در بستر نهاد رسمی علم یعنی دانشگاه متولد می‌شود و در ذیل ایده ترقی و پیشرفت اجتماعی رشد می‌کند. مثلا برای جامعه‌شناسان دانشگاهی، مسئله ملی‌گرایی بسیار مهم بود که این ملی‌گرایی متاثر از بخشی از اندیشمندان مشروطیت می‌آمد. یا در برخی از آنها مثل احسان نراقی از جامعه‌شناسی بومی سخن می‌گفتند. خب در مقابل، علوم اجتماعی چپ‌گرا چه نسبتی با تاریخ ایرانی دارد؟ واقعیت این است که در اینجا یک پارادایم وجود ندارد. بخشی از آنها تاریخ گذشته ایران را بازخوانی می‌کنند و مفاهیم خودساخته‌ای را برای تبیین و توجیه دیدگاه خود از آن بیرون می‌کشند. مثلا مولوی را هگل مشرق زمین می‌نامند یا از منظری ماتریالیستی به تحلیل منصور حلاج می‌پردازند. درواقع به نوعی احیای ایران باستان، منطبق با تفکرات مارکسیستی دست می‌زنند. به عبارتی دیگر، در بستر جهان مدرن سراغ تاریخ پیشامدرن می‌رفتند تا آن را به خوانش مارکسسیتی روایت کنند. اینها متعلق به آن گروهی از علوم اجتماعی‌های چپ‌گرایی است که معتقدند بین مارکسیست و تاریخ پیشامدرن ایران گسستی وجود ندارد. اما کسانی مثل سلطان‌زاده با وجود تفکرات چپ‌گرایانه، به ایرانیت فکر نمی‌کردند و از چیزی به اسم وطن و میهن حرف می‌زدند و خود را در جناح چپ مدرنیته جهانی تعریف می‌کردند. او به سوسیالیسم فکر می‌کند، چه اینکه این رویکرد با مسائل اجتماعی دوران پیشامدرن ایران سازگار باشد یا نباشد. یکی دیگر از شاخص‌های تفاوت رویکرد مارکسیستی با علوم اجتماعی رسمی و آکادمیک این بود که مهمترین کانسبت و مفهوم‌اش را حول محور آگاهی ‌طبقاتی صورت‌بندی کرده و پی می‌گیرد. آنها به دنبال این هستند که در جامعه ایرانی تضادها را مبتنی بر همین مفهوم آگاهی‌ طبقاتی بازشناسی کنند و آن را در مسیر تغییر به کار ببرند اما در علوم اجتماعی غیرچپ‌گرا، صورت‌های مختلفی از آگاهی وجود دارد. برخی آن را در اندیشه‌های ناسیونالیستی و برخی دیگر در اندیشه‌های لیبرالیستی مطرح می‌کنند. تفاوت‌های ریزتری هم در این میان وجود داشت که مربوط به گنجینه‌هایی بود که یک دانشمند چپ‌گرا با یک دانشمند علوم اجتماعی دانشگاهی راست‌گرا داشت؛ که یکی مسئله انتشارات بود. ما در جناح بیرون دانشگاه شاهد پدیده‌ای بودیم به اسم متون یا کتاب‌های جلد سفید. کتاب‌های ممنوعه‌ای که جلد نداشتند و به شکل زیرزمینی منتشر می‌شدند. ضمن اینکه جامعه‌شناسان دانشگاهی از یک پرستیژ و منزلت اجتماعی رسمی برخوردار بودند که علوم اجتماعی‌های چپ‌اندیش فاقد آن بودند. به همین دلیل در موقعیت علوم اجتماعی ایران، این جامعه‌شناسان دانشگاهی بودند که دست بالا را داشتند و در درون نهاد علمی به‌عنوان اساتید دانشگاهی شناخته می‌شدند. حتی فیگور و شمایل ظاهری این دو گروه هم از هم متفاوت بود. به تعبیر فوکو یک نظم سراسربینانه‌ای در فضای دانشگاه وجود داشت که از انسان دانشگاهی نسبت به روشنفکر بیرونی، ژست رسمی‌تری خلق می‌کرد به آنها وجاهت علمی و هژمونیک می‌بخشید. درنهایت باید گفت؛ اساتید جامعه‌شناسی در متن و جامعه‌شناسان چپ‌گرا در حاشیه علوم اجتماعی ایران قرار داشتند. به عبارتی می‌توان گفت در این تمایزپذیری شاهد ایجاد نوعی فرادستی و فرودستی در علوم اجتماعی بودیم. جامعه‌شناسی چپ‌گرا در ایران درواقع فرودستان علوم اجتماعی و افرادی بی‌صدا بودند. مثلا دکتر آریان‌پور هیچ‌گاه در دپارتمان‌های اصلی علوم اجتماعی تدریس نکرد و او را به درون اصحاب اصلی علوم اجتماعی دانشگاهی راه نمی‌دانند. شاید بتوان جامعه‌شناسان و علوم اجتماعی کمونیستی را در تاریخ فرودستان طبقه‌بندی کرد. اصحاب دانشگاهی علوم اجتماعی برای تدریس در دانشگاه‌ها حقوق می‌گرفتند و اصحاب‌چپ علوم اجتماعی خارج از دانشگاه به دلیل مبارزه با حاکمیت به زندان می‌رفتند یا محاکمه می‌شدند.

با این حساب آیا مارکسیسم در نسبت با علوم اجتماعی بیشتر به‌عنوان یک گرایش سیاسی شناخته می‌شد یا یک رویکرد شناختی و معرفتی؟

آن چیزی که در ایران به‌عنوان اندیشه اجتماعی مستقر در نهادهای رسمی شناخته می‌شود مثل دانشکده‌های علوم اجتماعی بر این باور بودند که مارکسیست یک مکتب فکری با گرایش سیاسی است که علم نیست، بلکه ایدئولوژی است که از خارج ایران و خاستگاه تاریخی دیگری به داخل کوچ کرده و نه واجد روش‌شناسی است، نه اساسا ربطی به تاریخ ایران و منطق تاریخی آن دارد. به همین دلیل بسیاری معتقدند، آنچه از مارکسیست در ایران رخ داد یک پدیده اصیل و اورجینال نبوده، بلکه جعل آن بوده که حتی به خود مارکسیسم هم ربطی ندارد. طبق دیدگاه سفر نظریه‌ها که ادوارد سعید مطرح می‌کند، نظریه مارکسیستی درواقع به ایران مهاجرت کرده و در اینجا روایت‌ها، خوانش‌ها و تقدیر تاریخی متفاوتی را تجربه می‌کند. من در کتاب به بررسی همین مسئله می‌پردازم، یعنی سرگذشت مارکسیسم در علوم اجتماعی ایران. نه اینکه بگویم آنچه از تقدیر مارکسیسم در ایران می‌بینیم منطبق با اصل آن است یا همان مسیری را تجربه کرده که در کشورهای دیگر رخ داده یا اساسا مارکسیسم خوب است یا بد. مسئله در اینجا سرگذشت مارکسیسم در ایران در مواجهه و به موازات علوم اجتماعی دانشگاهی و رسمی است. هیچ‌گاه جریان اصلی و رسمی علوم اجتماعی در ایران اجازه نداد که مارکسیسم از حواشی به متن وارد شود اما این بدین معنا نبود که در درون علوم اجتماعی دانشگاهی، هرگز دانشجوی چپ یا رادیکال نباشد. مثلا مطالعات روستایی در علوم اجتماعی بیشتر متاثر از تفکرات چپ‌ها بوده است.

اما آنچه در کتاب شما درباره فعالیت‌های علوم اجتماعی چپ یا مارکسیست‌ها بررسی می‌شود به فضای بیرون از دانشگاه و محیط‌های آکادمیک ربط دارد. اینکه مارکسیست چطور به موازات دانشگاه، در درون جامعه رشد کرد و به بازتولید گفتمان خود پرداخت.

همینطور است. درواقع این کتاب متمرکز است بر فضای بیرون از دانشگاه که البته سعی کردم نگاه کلان‌تری به آن داشته باشم. به این معنا که ردپای مارکسیست را نه فقط در مباحث فکری، انتزاعی و مفهومی که حتی در کنش‌ها و مبارزات سیاسی چپ‌ها بررسی کردم. مثلا یکی از این موارد، بررسی فعالیت‌های حزب توده است که به‌ویژه در دهه 20 فعالیت‌های خیلی گسترده‌ای در ایران داشت. مثلا اینکه حزب توده در دهه 20 دست به نهادسازی می‌زنند مثلا با جمع کردن سی،سی و پنج نشریه معروف آن روز برای اولین‌بار اتحادیه‌ای برای نشریات ایجاد می‌کنند و جبهه آزاد مطبوعات را تشکیل می‌دهند. یکی دیگر از فعالیت حزب توده، ترجمه کتاب‌هاست. در یک بررسی معلوم می‌شود که 260 عنوان کتاب در حوزه ادبیات توسط آنها ترجمه شده که بالغ بر 60درصد از آن حاوی آموزه‌های سوسیالیستی بوده است. درواقع ادبیات مدرن ایران پیش از اینکه در دانشگاه‌ها راه پیدا کند، توسط مارکسیست‌ها رواج پیدا کرد. بنابراین در آن دوره بخش اعظم جریان روشنفکری ایران تحت‌تاثیر مارکسیست قرار داشتند و حتی تمایل به توده‌ای شدن پیدا کردند، چنانکه می‌بینیم حتی نویسنده‌ای مثل جلال آل‌احمد هم ابتدا تحت‌تاثیر این جریان قرار می‌گیرد. درنهایت می‌خواهم بگویم یک جریان پویایی در بیرون از فضای آکادمیک وجود داشت که علوم اجتماعی چپ‌گرایانه را بسط می‌دهد. حتی بسیاری از مفاهیمی مثل ملی‌گرایی یا قومیت در پروژه کمونیسم جهان سومی، پروبلماتیک و مسئله‌مند می‌شود یا منازعه رفرم یا انقلاب در بستر اندیشه اجتماعی چپ در ایران در بیرون از دانشگاه تولید می‌شود.

شاید بتوان گفت بخشی از گفتمان‌سازی روشنفکری در ایران که خارج از فضای آکادمیک و دانشگاهی شکل می‌گیرد، توسط جریان چپ کمونیستی بنا می‌شود.

درواقع اندیشه چپ به‌تدریج به یک گفتمانی در تاریخ روشنفکری ایران تبدیل می‌شود که با واکنش‌هایی مواجه می‌شود. یکی واکنش علمی و دانشگاهی است که موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران تاسیس می‌شود برای مقابله با گفتمان و علوم اجتماعی چپ. دوم انقلاب سفید شاه و اصلاحات ارضی در برابر مباحث انقلابی چپ و تحت فشار آن راه می‌افتد. درواقع به‌لحاظ نظری ایده‌های انقلابی چپ را نمی‌پذیرد اما در عمل آن را اجرا می‌کند. درواقع تاثیر اندیشه چپ را در نظام علمی و سیاسی به این گونه شاهد هستیم. سوم شاهد تاثیر این گفتمان بر جریان روشنفکری مذهبی و خوانش‌های آن از دین هستیم که به‌ویژه در اندیشه‌های دکتر شریعتی تجلی می‌کند. اینها درواقع واکنش‌های چندگانه‌ای است که در علوم اجتماعی چپ‌گرا در ایران در حیطه‌های فرهنگ، علم، سیاست و اجتماع شاهد بودیم.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی