| کد مطلب: ۵۴۹۷۸

کتاب؛ قهوه یا اسنوکر...

بعضی از راسته‌ها به‌هرشکلی درآیند؛ بافت، بن‌مایه و خمیرمایه‌شان همانی است که باید. ازجمله این خیابان و معابر نامی تهران، راسته کتاب‌فروشی‌های انقلاب است.

کتاب؛ قهوه یا اسنوکر...

بعضی از راسته‌ها به‌هرشکلی درآیند؛ بافت، بن‌مایه و خمیرمایه‌شان همانی است که باید. ازجمله این خیابان و معابر نامی تهران، راسته کتاب‌فروشی‌های انقلاب است. تقریباً بعد از 10سال مسیرم بدان‌جا رسید. تهیه کتاب بسان سابق نیست؛ می‌توان در هر نقطه شهر، کتاب و ناشرانی را پیدا کرد. به‌همین‌سبب اگر کار خاصی در انقلاب نداشته باشند اهالی کتاب و کتاب‌خوانی، شاید طی سال حتی با ماشین نیز از آنجا رد نشوند. برای نویسنده این سطور نیز بعد از سال‌ها چنین اتفاقی افتاد. هرچه در ذهنم بود، فرو ریخت.

تقریباً بیشتر کتاب‌فروشی‌هایی که می‌شناختم تغییر شغل داده بودند. کافه‌ها بودند که خودنمایی می‌کردند. دستفروشان نیز. تا سر خیایان مظفر و ابوریحان از ابتدای خیابان رازی پیاده رفته بودم. انگار قرنی گذشته باشد. چهره‌ها توفیر اساسی کرده بود. نوع پوشش و گفتار هم. آن‌وقت‌ها حتی گپ‌وگفت در این راسته قداست داشت. یا از کتاب حرف می‌بود یا از فیلم و نمایش. حالیه اما این نسلِ گوشی و تبلت، گویی از تنها چیزی که حرف نمی‌زنند؛ کتاب، فیلم و تئاتر است در این راسته. اگر پچ‌پچ و حرف‌زدنی هم شنیده می‌‌شود از دل‌دادگی‌هایی است که بالمآل جایی در خلوت پیدا نمی‌کند.

در مقابلت، آبرو و مرام خیابان را به حراج می‌گذارند. سخت است که چنین مکانی را در ذهن پرورانده باشی و با آنچه اکنون می‌بینی، فرسنگ‌ها توفیر داشته باشد. بوی قهوه و سیب‌زمینی، جای کتاب‌های نداشته در دست را گرفته است. بوی خوش کاغذ را دیگر جایی نیست. ولی هرچه باشد و هر تغییر خواسته و ناخواسته‌ای هم انجام شده باشد، راسته کتاب را نمی‌توان از ذهن‌ها پاک کرد‌. زدودن این مکان حتی با وجود گره‌های اقتصادی هم کار آسانی نیست. شاید بتوان جغرافیای مکانی را تغییر داد، ولی به‌حتم یاد و مانایی آن در ذهن را نمی‌شود از بین برد.

در نیم‌ساعتی که به قدم‌زدن در این مکان گذشت، هرچند غم و افسوس بزرگی عارض گشت، ولی دیدن کتاب‌فروشی‌های خالی از خریدار، شاید پیام پنهانی هم داشته باشد. پیامی‌که نشأت‌گرفته از نافرمانی در امری است که می‌توان آن را نوعی از کردار فرهنگی هم قلمداد کرد. جماعت کتاب‌خوان دو الی سه دهه پیش، این راسته را با کتاب می‌شناسند. بوی قهوه و حضور دستفروشان، آنان را ترغیب به آمدن بدین‌جا نخواهد کرد. مخلص کلام آنکه، در ذهن و یادشان این خیابان با کتاب پیوند خورده است. کتاب‌هایشان را از جغرافیایی دیگر در سطح شهر خواهند خرید.

به این مکان هم اگر آیند، از بد حادثه است و بس. دست‌کم برای بسیاری طی این سال‌ها، چنین بوده است. شاید هرجایی در دنیا چنین راسته‌هایی باشد، همت به مانایی‌اش افزون‌تر شود. صحبت از دخالت دولت و حاکمیت در ماندگاری معنوی این مکان است. چه شده که دستفروشان (که در کسب درآمدشان شکی نیست) ‌باید در این خیابان آن‌چنان جولان دهند که از ابتدا گویی، این مکان بازار مکاره‌ای بیش نبوده است! کجای کار می‌لنگد.

تلخی ماجرا در این گشت‌وگذار نیم‌ساعته آنجایی بود که در یکی از پاساژهایی که سابقاً کتاب‌فروشی بود، باشگاه بیلیاردی بود بس عظیم؛ با جمعیتی شاید باورنکردنی که منتظر میز برای بازی بودند. راقم این سطور برای کار دیگری، به‌طور اتفاقی بدان‌جا راهش کشیده شد. کمی مات شدم ابتدا. متصدی باشگاه متوجه شد و صدایم کرد. گفتم الان از آنجا می‌روم و پوزش خواستم که ناگهان وارد شده بودم. اصرار کرد که جلو بروم. پرسید چرا مات و مبهوتم؟ کمی از آنچه در این نیم‌ساعت گذشت برایش گفتم. خندید و گفت این جماعتی که اینجا می‌بینی، شاید روزگاری بسان شما فکر می‌کردند.

ولی تجربه تلخ چنددهه زندگی بدان‌ها آموخت که کتاب، کتاب‌شناسی و راسته خیابان کتاب‌خوانی، جز هدردادن وقت نیست! گفتم، چطور با این تأکید می‌گویید؟ گفت، می‌خواهی بار دیگر از همین‌جا با هم برویم از جایی‌که پیاده آمدی تا بگویم چرا چنین می‌گویم؟ گفتم، نیازی نیست، متوجه شدم چه در سر دارید. گفت حالا یک دست اسنوکر یا یک جلد کتاب یا یک فنجان قهوه؟! پرسشی که جواب‌دادن بدان، پرسش‌ها و تحلیل‌های دیگری نیز با خود به‌همراه خواهد داشت.

معطل نکردم و ادامه راه را با پیک‌موتوری برگشتم. جالب آنکه پیک نیز از من پرسید که چرا همه برای قهوه خوردن، گشتن بی‌هدف و نشستن سر میزهای دونفره، به این خیابان می‌آیند؛ مگر اینجا زمانی راسته کتاب‌فروشی‌ها نبود...! سکوتم دیگر اجازه نداد حرف‌اش را ادامه دهد. درواقع من نیز هیچ جوابی نداشتم. شاید سال‌ها طول بکشد که این راسته به مبدأ اولیه خود برگردد و شاید هم دیگر چنین نشود...

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
پربازدیدترین
آخرین اخبار