دیوی که دیگر سپید نیست/روایتی از خشک شدن برفهای قله دماوند
این روزها اما دماوند دیگر سپید نیست و آیینهای شده تا فاجعه خشکسالی و بیآبی و تشنگی ایران را در آن نظاره کنیم و بپرسیم: سپیدیات کو و چرا بیبرف شدهای؟!
دماوند را همه نخست با سپیدی باشکوه آن میشناسیم و با این شعر ماندگار بهار:
ای دیو سپید پای دربند
ای گنبد گیتی ای دماوند
این روزها اما دماوند دیگر سپید نیست و آیینهای شده تا فاجعه خشکسالی و بیآبی و تشنگی ایران را در آن نظاره کنیم و بپرسیم: سپیدیات کو و چرا بیبرف شدهای؟!
از پیچ و خمهای جاده هراز که گذشتم تابلوی پلور را که دیدم ناگهان مخروطهای سفید در مقابل دیدگانم ظاهر شد. با اشتیاق فریاد برآوردم: دماوند، دماوند! شور و اشتیاق دیدار با دماوند چنان وجودم را پر کرده بود که سرمای سوزناک روزهای آخر اسفند را احساس نمیکردم.
دماوند، با قامتی بلند و پوشیده از برف، چون مادری آرام و سرشار از وقار، بر پهنه زمین ایستاده بود. گویی چادر نماز سپید خود را بر سر کشیده و دستانش را برای دعا و سرافرازی فرزندان به سوی آسمان گرفته بود و من چونان کودکی کوچک و شگفتزده و تنها در سکوت به راز و نیاز مادر مهربان و سپیدپوش خیره شده و چشم دوخته بودم. احساس میکردم با هر نگاه، پرده تازهای از عظمت و شکوه دماوند برایم آشکار میشود. گویی دماوند مرا به دامان خود فرا میخواند. وسوسهای ناگهانی مرا به سوی جاده کشاند؛ با خود میگفتم: «چرا حالا که اینجا هستم، نه و به روزی دیگر موکول کنم؟ وقتی همین حالا میتوانم گام بر دامنههای آن بگذارم، از ارتفاعات آن بالا روم تا به بلندترین نقطه آن برسم.» در آن لحظه، دماوند برایم نه یک کوه، بلکه مادری بود که میخواستم توجه و عشق او را به دست آورم. همچون کودکی بازیگوش که چادر نماز مادر را با شیطنت از سر او میکشد تا تمام توجه او را به جانب خود جلب کند.
من در چند قدمی قله بودم، تنها چند قدم برای رسیدن به آرزویی که سالها در دل پرورانده بودم فاصله داشتم، ولی گامهای واپسین پرچالش شد چون برای عبور از روی یخچالها به کرامپون(یخشکن) نیاز بود و من همراه نداشتم. لحظه به لحظه بر میزان و ارتفاع برف افزوده میشد. در حد فاصل تپه گوگردی تا قله بیشترین میزان برف، صعود را دشوارتر و دشوارتر میکند. سرانجام گامهای خسته من بعد از 8 ساعت پیمایش از روی یخچالها به قله رسید. اینک من بر بلندای ایران ایستادهام. میزان برف به نحوی است که اگر عینک آفتابی نداشته باشی در کمتر از چند ساعت از شدت انعکاس نور آفتاب به روی برف اصطلاحاً دچار برف کوری خواهی شد. دماوند، هیچگاه حتی در گرمترین روزهای تابستان از سپیدی برف تهی نمیشود.
بارها از درها و یخچالهای دماوند عبور کردهام و خودم را به بلندترین نقطه ایران زمین رساندهام. همان نقطه که ارتفاع برف آن حتی در تابستان به چند متر میرسد. همان نقطه که همواره رنگ سپید خود را حفظ کرده گویی با زبان بیزبانی فریاد میزند: سپیدی من نمادی از دلهای بیآلایش و مهربان مردم این سرزمین است. هر بار که برای صعود به دامنههای دماوند قدم میگذارم توجهم بیشتر معطوف یخچالهایی است که میلیونها سال چونان نگهبانی سپیدپوش از پهنه دماوند محافظت کردهاند و هویت جغرافیایی دماوند را شکل دادهاند. سیوله، دوبیسل، عروسکها و یخار عمده این یخچالها هستند که نهتنها منبع عظیم رودخانههای اقلیم اطراف دماوند به حساب میآیند بلکه در زیبایی و چشمنوازی دماوند و شکوه دماوند نقش این یخچالها و برفچالها انکارناپذیر است. شوربختانه اما در چند سال اخیر به دلیل گرمایش زمین و نابارندگیهای موثر این یخچالها رفته رفته از پهنه دماوند محو شدهاند؛ بهگونهای که در پی تابستان 1404 دیگر هیچ اثری در چشمانداز این کوه زیبا و باشکوه نمیتوان مشاهد کرد. چه تصویر دهشتناکی است دماوند بیبرف. دماوند سپید ناپوشیده...