نقاش فیگور/ بهبهانه نمایشگاه آثار بهرام دبیری در موزه هنرهای معاصر
گاهی فکر میکنم اگر نقاشی ایران بهجای واردات فرنگی ادامه همان رسم و رسامی بود، حالا با چه تابلوهایی مواجه بودیم. نقاشیهای دبیری این حسرت را در من زنده میکند؛ صدالبته اگر منتقدان بگذارند خود نقاشی، تکلیف مواجهه با خودش را مشخص میکند.
عدمتوجه به تاریخ چندهزارساله رسم و رسامی و نگارگری در فلات ایران و واردات نقاشی در دوران صفویه و قاجار، ازجمله توسط محمد زمان و محمد غفاری، باعث شد ایرانی با زبان انگلیسی با نقاشی مواجه شود.
کلمه painter که بهمعنای ساختن با رنگ است، نقاش ترجمه شد و در فلات ایران نقش [شکل] را به ساختار [فرم] اولویت داد. همچنین کلمه فیگور که ریشهیابی آن به «ساختن» میرسد، شکل و پیکره ترجمه شد.
حالا مجبوریم در مورد یک نقاش صددرصد ایرانی با کلمات غیرایرانی حرف بزنیم. ساختار هر نقاشی، امری بدنی و مربوط به دست و چشم نقاش است، بههمین لیل منحصربهفرد یعنی منحصر به همان نقاش است که ما آن را با امر ذهنی و عمومی فیگوراتیو جابهجا کردیم. ما از این جابهجاییهای تاریخی تاریک، زیاد داشتهایم. زعفران را با گوجهفرنگی و ظرفهای چینی گلسرخی را با ملامین عوض کردهایم.
نقاشی فیگوراتیو وابسته به موضوع و وظیفهاش است، یعنی بازنماینده است. پیشوند باز، نشانه امر دست دوم و جعل از اصل است. درخت سرو که اصلاش در باغ است، با رنگ و لعاب، نشانه آزادی و فلان و بهمان بهشکل دست دوم در نقاشی فیگوراتیو بازنمایی میشود.
اما نقاشی درخت سرو اگر فیگور باشد بهرغم تشابه با شکل درخت سرو، حتی بهعنوان درخت هم بهچشم بیننده نمیآید؛ به این وضعیت آبستراکسیون میگوییم. فیگور سرو، یک میدان حسی در برابر بیننده میشود که کمترین توجهی به سرو ندارد و با گذشت زمان این میدان حسی به تکامل تدریجی مستمر و بیپایان میرسد. یعنی موضوع در خدمت امر نقاشانه و نقاش قرار میگیرد؛ نه بالعکس. الزامی برای وجود یک شکل قابلشناسایی مثل انسان یا حیوان در نقاشی فیگور وجود ندارد.
نقاش فیگوراتیو، یک مخاطب نقاشی است؛ نه نقاش. با مواد حاضر، یک ذهنیت را خلق میکند و بعد از ارتباط ذهنی یعنی کالبدشکافی، رمزگشایی و تفسیرهای متعدد، کار نقاش و بیننده تمام میشود و میتوانند بنشینند کنار همان نقاشی، چای بخورند و از قیمت دلار حرف بزنند. اما نقاشی بدنمند فیگور، یک میدان حسی مستمر و بیپایان دارد، آدم را راحت نمیگذارد و حتی شاید ناراحت کند.
در نقاشی فیگور اینکه این نقاشی چیست و چهشکلی را یاد ما میآورد، اهمیتی ندارد؛ چون این یادآوری اتفاق نمیافتد؛ چون موضوع برای نقاش و نقاشی بهانهای برای تولید یک وضع جدید است؛ نقاش واضع است. ایجاد این وضع جدید و یگانه نیازمند یک ساختار منحصربهفرد است؛ این ساختار توسط دست و چشم نقاش ساخته میشود چون ذهن امر منحصربهفرد ایجاد نمیکند، همه میتوانند یک موضوع مشخص را در ذهنشان داشته باشند اما وقتی توسط بدن تبدیل به نقاشی میشود [نقاشی اصیل، نه بازنمایی] شخصیت و یگانگی توسط ساختار اجرا به نقاشی تزریق میشود.
پس در فیگور، چگونگی نقاشی مهمتر از چیستی آن است و در نقاشی فیگوراتیو، چیستی بر چگونگی مقدم میشود. بهرام دبیری، نقاش فیگور است، نه فیگوراتیو. چون بهراحتی با چگونگی [ساختار اجرا] میتواند زنبودن، درختبودن و کلاً، بودن را فعال کند. منتقد معروفی در مورد کارهای سزان میگوید: سزان سیب، نقاشی نمیکند بلکه انرژی سیببودن را قابل حس میکند. انتقال حس زنبودن، مهمتر از بازنمایی زن است.
نقاش اصیل، هستی و بودگی موضوع را انتقال میدهد چون اصل چیستی موضوع در بیرون از نقاشی وجود دارد. اگر هدف، بازنمایی درخت باشد یکچیز دست دوم تولید کردهایم ولی هستی درخت در نقاشی یک پدیدار دست اول است. حالا به عنصر خط در نقاشیهای بهرام دبیری میپردازم. توجه ایشان به عنصر خط، ردپایی از رسم و رسامی در فلات ایران دارد.
گاهی فکر میکنم اگر نقاشی ایران بهجای واردات فرنگی ادامه همان رسم و رسامی بود، حالا با چه تابلوهایی مواجه بودیم. نقاشیهای دبیری این حسرت را در من زنده میکند؛ صدالبته اگر منتقدان بگذارند خود نقاشی، تکلیف مواجهه با خودش را مشخص میکند.