صداهایی که هنوز میآید/حافظه جمعی جنگ و بازگشت به زندگی روزمره در پساجنگ
زیستن پس از جنگ، بهمثابه نوعی سیاست روزمره، همچنان به دوش حافظه جمعی و تلاش برای به فراموشی نسپردن آنچه رخداده است، استوار میماند. این بازگشت، بازگشت به جهان پیشین نیست؛ بلکه بازآفرینی یک هستی اجتماعی تازه در دل زخم است

«مردم یاد میگیرند که ادامه دهند، حتی وقتی آسمان در حال فرو ریختن است.» آصف بیات1
در پس هر جنگ، جهانی فرو میپاشد و جهانی دیگر، در دل همان ویرانهها، آرامآرام قد میکشد. آنچه اما پابرجا میماند، پژواک صداهایی است که هنوز میآیند؛ صداهایی که از سنگفرش خیابانها، از شیون کودکان، از خوابهای پارهپاره شبانه، از لرزش دستان پدران و از اضطرابهای ریز و درشت شهروندان، طنینانداز است.
جنگ، نه فقط یک رویداد تقویمی یا یک گسست سیاسی-نظامی، بلکه نوعی تجربه وجودی است که در تار و پود زیست روزمره رسوب میکند. تجربهای که در واژگان هالبواکس2، در قالب «حافظه جمعی» (collective memory) تجسد و از رهگذر نهادها، روایتها، نشانهها و مناسک، تداوم مییابد. بازگشت به زندگی روزمره پس از جنگ، ازاینمنظر، نه بازگشتی ساده به پیشینهای خنثی و امن، بلکه سیر آشتیجویانه یا حتی منازعهآلود سوژه با زمان، مکان و بدن خویش است؛ تلاشی برای زیستن دوباره در جهانی که دیگر آن جهان پیشین نیست.
بازگشت به روزمرهگی، در چنین بستری، فرآیندی یکدست و خطی نیست. این بازگشت، از خلال کنشهای کوچک و بهظاهر بیاهمیتی چون چایخوردن عصرگاهی، صدای رادیو در پسزمینه، پرسهزنی در شهر، یا حتی نظمبخشی به قابهای شکسته روی دیوار محقق میشود اما این کنشهای ظاهراً پیشپاافتاده، حامل بار سنگین معنا و مقاومتی هستند که خود را نه در میدان نبرد، بلکه در صحنه زیستجهان روزمره نشان میدهند. زندگی پس از جنگ، به تعبیری، نوشتن دوباره روایت فردی و جمعی است، اما اینبار با دستهایی که میلرزند و چشمانی که هنوز نگرانند. در اینمیان، آنچه بازمانده جنگ را در مسیر تداوم حیات یاری میدهد، نوعی خلاقیت در زیستن است؛ یعنی یافتن فرمهای نوین معنابخشی به زیست، در جهانی که منطقاش پیشتر، تخریب و مرگ بوده است.
در اینمیان، بهنظر میرسد که جوانان، بیش از هر گروه دیگری، توانایی خلق این فرمهای نوین را دارند. شاید بتوان گفت آنچه آصف بیات از آن با عنوان «ظرفیت جوانی» (Youthfulness) یاد میکند، دقیقاً همین توانایی برای بازیابی فضا، بازتعریف معنا و خلق امکانات نو برای بودن است؛ آنهم نه در عرصههای رسمی، بلکه در ژئومتری مقاومتهای خرد. بیات در آثار و مصاحبه خود3، ظرفیت جوانی را عمدتاً بهعنوان نیروی محرک جنبشهای اجتماعی، انقلابها و کنشهای تغییرخواهانه تحلیل میکند؛ ظرفیتی که از دل وضعیتهای حاشیهای، بیثبات و ناپایدار، امکان سازماننیافتگیِ خلاق را فراهم میآورد.
بااینحال بهگمان من، این ظرفیت را میتوان نهفقط در عرصه کنشهای انقلابی، که در بازگشت به زندگی روزمره نیز سراغ گرفت؛ آنجا که جوانان با حساسیتپذیری ویژه، میل به آزمودن و شجاعت در تجربهزیستن، بیش از دیگر گروههای اجتماعی میتوانند فضاهای کوچک زیست را به میدانهای معنا، امید و آگاهی بدل کنند.
آنان با دستکاری خلاقانه فضاهای بهظاهر فرسوده یا خنثی، امکانهای تازهای برای زیستن میآفرینند؛ با بازگشت به زمینهای بسکتبال نیمهمتروک، با برگزاری میتینگهای موسیقی رپ در گوشهوکنار شهر، با پرسهزنیهای جمعی در شبهای شهری، با مصرف مشارکتی فیلمها و سریالها در پلتفرمهای غیررسمی و با بازتولید سبکهای پوشش، زبان و معاشرت. انگار آنها بهتر از دیگران بلدند چگونه در دل ویرانی، حیات اجتماعی را احیا کنند؛ چگونه در دل سکوت، صدایی بیابند و چگونه با تداوم کنشهای کوچک اما معنادار، امید را به زندگی جمعی تزریق کنند.
حال این بازسازی زیستجهان روزمره، بهویژه در دوران پساجنگ، فقط بهمعنای بازگشت به وضعیت پیشین نیست، بلکه نوعی مواجهه خلاق با زخم است؛ زخمِ زمان، زخمِ مکان و زخمِ حافظه. تجربه جنگ، بهمثابه ضربهای بنیادین، شکافی در تجربه زمان پدید میآورد. حافظه فردی و جمعی درهممیپیچند و آنچه بهجا میماند، پازلی آشفته از تکهروایتهایی است که گاه تناقضآمیز، گاه سرکوبشده و گاه در قالب نوستالژیهای جعلی بازتولید میشوند.
در اینجا، مفهوم «پساتروما» بهمثابه یک برساخت اجتماعی و روانی اهمیت مییابد؛ پساتروما نهتنها بهمعنای عبور از ضربه، بلکه بهمعنای زیستن با زخم است. همانطور که در بدن، زخم هیچگاه ناپدید نمیشود بلکه بدل به بخشی از بافت اندام میشود، در حافظه جمعی نیز، جنگ در قالب سکوتها، تکرارها، شوخیها، ترسها و نهادها ادامه مییابد. زندگی روزمره پساجنگی، محل بازتولید این زخمهاست؛ زخمهایی که نهتنها بر سوژه فردی، بلکه بر پیکره اجتماعی و نمادین نیز حک شدهاند.
از اینروست که تجربه بازگشت به زندگی روزمره، خود میتواند کنشی سیاسی باشد. بازسازی خُردهروایتها در دل تروما، نوعی مقاومت در برابر فراموشی و کالاییشدن حافظه است؛ از اینروست که تجربه بازگشت به زندگی روزمره، خود میتواند کنشی سیاسی باشد. بازسازی خُردهروایتها در دل تروما، نوعی مقاومت در برابر فراموشی و کالاییشدن حافظه است؛ مقاومتی که چنانکه تجربههای زیسته حاشیهنشینی و جنبشهای اجتماعی در خاورمیانه نشان دادهاند، لزوماً در قالب تظاهرات آشکار یا نبردهای کلاسیک نمود نمییابد، بلکه در کنشهای کوچک، در چانهزنیهای روزمره با نهادهای قدرت، در اصرار بر زیستن با کرامت، تبلور مییابد. ازاینمنظر، زیستن در جهان پساجنگ، همچون ساختن یک خانه تازه در دل ویرانههاست، خانهای که دیوارهایش از خاطره ساخته شده و سقفاش از امید.
خانهای که در آن، «صداهایی که هنوز میآید» نهتنها پژواک رنجاند، بلکه طنین امکان هم هستند؛ شما بخوانیدش امکان زیستن، امکانی که نه در هیاهوی خیابان، بلکه در لایههای پنهان هستی اجتماعی شکوفا میشود؛ در پیوندهای نامرئیِ همبستگی، در بازخوانی خویشتنِ جمعی از دل شکست و زخم. این امکان، بازگشت صرف به وضعیت پیشابحران نیست، بلکه تکوین نظمی نوین در دل بینظمی است؛ نظمی که در آن، سوژهها دیگر تنها ابژههایرنج نیستند، بلکه حاملان معنا، تولیدکنندگان روایت و کنشگرانی آگاهاند.
امکان کنش جمعی رهابخش، یعنی نفی صورتبندیهای سلطهمحور حافظه و جانبخشی به روایتهای حاشیهنشین و بهحاشیهراندهشده. جاییکه نجوای بدنهای فراموششده، تاریخ را از نو مینویسد؛ نه از منظر فاتحان، بلکه از چشمانداز بازماندگان. این زیستن، نوعی بازسیاسیکردن امر روزمره است، برساخت دوباره میدانهای کنش و احضار امر جمعی در برابر منطق فردیت افسارگسیخته. ازاینحیث، زندگیکردن نهفقط بقا، که نوعی پافشاری بر معناست، پافشاری بر اینکه هنوز میتوان جهانی دیگر را تصور کرد؛ جهانی که در آن، صدای سرکوبشدگان پژواک مییابد، حافظهها به تاراج نمیروند و سوژهها نه در مقام قربانی بلکه در مقام مؤلفان آینده برمیخیزند. این است وعده امکان؛ زیستنی سرشار از امکانهای گشوده برای گسست، برای خلق و برای آغازی دیگر.
باید اذعان کرد که روایت جنگ و پساجنگ، خود عرصهای برای نبرد معناهاست. همانطور که جان الکسان4 در پروژه « اجرای خاطرهی جمعی» یادآور میشود، حافظه، صرفاً بازنمودی منفعل از گذشته نیست، بلکه در فرآیند بازروایی، همواره در حال بازتعریف هویت جمعی است. به همین اعتبار، صداهایی که هنوز میآیند، میتوانند به روایتهای حاکم، رسمیتیافته و حتی ایدئولوژیک بدل شوند.
اما در دل زیستجهان مردمان، صداهایی دیگر نیز هست؛ صداهایی شکستخورده، طردشده یا حتی آمیخته به شوخی و سکوت. آنان که با اندامهای ناقص، با حافظههای تکهتکه، اما با امیدهای کوچک و پابرجا به خیابانها برگشتند، درحقیقت حاملان یک پروژه معنابخشی نویناند. پروژهای که در آن، سیاست دیگر نه در سطح دولتها و قراردادهای رسمی، بلکه در سطح زندگی زیسته و حافظههای پراکنده بازتعریف میشود؛ چون نهاد قدرت، هرچند میکوشد از خلال رسانهها، یادمانها و گفتارهای مسلط، حافظه را مدیریت و دگرگون کند اما در برابر تکثر معناهایی که از دل زیست روزمره برمیخیزند، همواره با بحران مشروعیت مواجه است. در همین نقطه است که بازگشتن مردم به خیابانها، نه بازگشت به نظمی پیشین، بلکه آفرینش نوعی نظم بدیل است؛ نظمی که در آن، قدرت از بالا به پایین جریان نمییابد، بلکه در کنشهای خُرد، در مواجهههای روزمره، در بدنهای زخمی اما ایستاده، از نو معنا میگیرد.
شاید این کنشها در نگاه اول پیشپاافتاده بهنظر آیند؛ عبورهای خاموش، تجمعهای بینشانه یا حتی ایستادن در یک صف طولانی. اما در عمق این عادیبودگی، چیزی پنهان است؛ نوعی طغیان آرام، یک استراتژی زیست غیرمسلحانه در برابر سازوکارهای سلطه. درست در همین معناست که مارشال برمن5 خیابان را قلب تپنده مدرنیته میداند؛ فضایی که در آن، تنش میان بیگانگی و عاملیت، میان سلطه و رهایی، لحظهبهلحظه بازآفرینی میشود.
خیابان نهفقط محل عبور، بلکه میدان برخورد نیروهای اجتماعی، میدان مواجهه پنهان و آشکار با اشکال مختلف اقتدار است. در خیابان، نظم نمادین قدرت به چالش کشیده میشود. در خیابان است که سوژهها خود را نه بهمثابه تودهای مطیع، بلکه بهمثابه بدنهایی حساس، حافظهمند و مقاوم بازمیشناسند. این خیابانِ زیسته، نه صرفاً مکانی فیزیکی، بلکه صحنهای است برای بازیافتن خویشتن جمعی، برای رقص متکثر معناها و برای شکستن یکدستی گفتمانهای مسلط.
در چنین وضعیتی، مسئولین، در برابر این تکثر سیال و بدیلهای نامنتظر، سرگردان میشوند. چراکه این معناها، خلاف گفتمانهای رسمی، به آسانی به انقیاد درنمیآیند؛ آنها ریشه در تجربه دارند، در خندهها و زخمها، در شبهای بیپایان خاموشی و در بیداری صبحی که هنوز نیامده. این معناها در تعاملاند، در تلاقیاند و درست بههمین دلیل، هرگونه کنترل یکپارچه بر آنها ناکام میماند. از اینمنظر، بازگشت به خیابان نهتنها بازگشت به عرصه عمومی است، بلکه بازگشت به امکان است؛ امکانی برای بازسازی سوژهگی، برای احیای عاملیت و برای ترسیم چهرهای دیگر از آینده. خیابان، در قامت یک میدان معنایی، تبدیل به بوم نقاشی مقاومت میشود؛ بومی که بر آن، هر کنش خرد، هر نگاه و هر تردید، ردپایی است از زندگی. آری، این همان زندگی است که هنوز میخواهد معنا داشته باشد، حتی پس از همه شکستها.
زیستن پس از جنگ، بهمثابه نوعی سیاست روزمره، همچنان به دوش حافظه جمعی و تلاش برای به فراموشی نسپردن آنچه رخداده است، استوار میماند. این بازگشت، بازگشت به جهان پیشین نیست؛ بلکه بازآفرینی یک هستی اجتماعی تازه در دل زخم است. صداهایی که هنوز میآیند، نهتنها بازمانده گذشتهاند، بلکه جزئی از اکنوناند؛ آنجا که جنگ، نه در تصاویر آرشیوی، بلکه در مناسبات جاری قدرت، در شکافهای بازتولیدشونده طبقاتی، در اضطراب و گسست هویتی، حضوری موذیانه و پیوسته دارد. جنگ در حافظه فرو نمینشیند، بلکه در فرمهای روزمره سلطه، در سرکوب صداهای حاشیه و در نامرئیسازی بدنهای فرودست، تداوم مییابد.
در شهر، آنجا که زندگی به اجرا درمیآید، بازماندگان همچنان میزیند، با حافظههایی سیال و صداهایی بیقرار. زیستن در چنین شرایطی، به کنشی چندوجهی بدل میشود؛ کنشی که نهفقط با زندهماندن، بلکه با معنادادن به زیست خویش پیوند دارد. فضاهای شهری، از مترو گرفته تا کوچههای فراموششده، از مراکز خرید تهی از خریدار تا بوستانهایی با نیمکتهای سالخورده، همگی به صحنههایی بدل میشوند برای بروز خُردهمقاومتها و ساختن روایتهای دیگر. بدنها، با تکرارِ کنشهایی گاه ساده و بهظاهر کماهمیت، فضا را از انقیاد تهی و به محمل امکان تبدیل میکنند.
در دل این زیستشدنهای روزمره، شاهدیم که زندگی نه بهمثابه بازماندهای خاموش، که چونان فرآیندی در حال تکوین، در برابر حافظههای مصادرهشده و گفتمانهای مسلط، قد علم میکند. این زیستن، نه با فریاد، بلکه با دوام، نه با تصریح، بلکه با حضور مستمر، خود را به جهان تحمیل میکند و همین است که آن صداها را هنوز زنده نگه میدارد؛ صداهایی که نه بازتاب گذشته، که پژواک پایداریاند؛ پایداری برای بودن، برای معنا دادن و برای ساختن جهانی که هنوز نیامده است.
این زیستن، برساختی منفعل نیست، بلکه کنشی است معطوف به بازپسگیری معنا؛ تلاشی برای احیای پیوندهای ازهمگسسته و بازتعریف نقش سوژه در نظمی که دیگر انسجام گذشته را ندارد. حافظه، در این فرآیند، به نیرویی مقاوم بدل میشود که از طریق آن، سوژه رنجدیده، هم از بهحاشیهراندهشدن میگریزد و هم امکانی برای بازیابی عاملیت خود مییابد. در اینجا، زیستن، نه بهعنوان تداوم زیستی بیمعنا، بلکه بهمنزله بازآفرینی مستمر خود و دیگری در جهانی از نو ترسیمشده، ظاهر میشود. جهانی که در آن، هر کنش خرد، حامل بار سنگین معنا، حافظه و امکان است و شاید در همین تداوم خُرد، در همین پافشاری خاموش، آن افق رهایی نهفته باشد؛ افقی که در آن، صدایی که هنوز میآید، صرفاً پژواک گذشته نیست، بلکه نوید آیندهای دیگر است.
پینوشتها:
1- Bayat, A. (2025, June 30). The spirit of Tehran. New Lines Magazine.
2- Halbwachs, Maurice. (1992). On collective memory (L. A. Coser, Ed. & Trans.). University of Chicago Press. (Original work published 1950)
3-برگرفته از سخنان دکتر آصف بیات در نشست انجمن علمی مطالعات شهری دانشگاه تهران، اردیبهشتماه ۱۴۰۴.
4-Alexander, Jeffrey C., Eyerman, Ron, Giesen, Bernhard, Smelser, Neil J., & Sztompka, Piotr. (2004). Cultural trauma and collective identity. University of California Press.
5-Berman, Marshall. (1982). All that is solid melts into air: The experience of modernity. New York: Simon and Schuster.
منابع
Alexander, Jeffrey C., Eyerman, Ron, Giesen, Bernhard, Smelser, Neil J., & Sztompka, Piotr. (2004). Cultural trauma and collective identity. University of California Press.
Connerton, Paul. (1989). How societies remember. Cambridge University Press.
Halbwachs, Maurice. (1992). On collective memory (L. A. Coser, Ed. & Trans.). University of Chicago Press. (Original work published 1950)
Nora, Pierre. (1989). Between memory and history: Les lieux de mémoire. Representations, (26), 7–24.
Bayat, Asef. (2010). Life as politics: How ordinary people change the Middle East. Stanford University Press
Berman, Marshall. (1982). All that is solid melts into air: The experience of modernity. New York: Simon and Schuster.
Bayat, Asef. (2025, June 30). The spirit of Tehran. New Lines Magazine. https://newlinesmag.com/first-person/the-spirit-of-tehran/