نویسندهای که فیلسوف هم بود/نوشتن داستان فلسفی فقط از عهده نویسندگانی نادر چون داستایفسکی برمیآید
کتاب «فلسفه داستایفسکی» نوشته سوزان اندرسن، با ترجمه خشایار دیهیمی و به همت نشر نو به بازار عرضه شده است.

کتاب «فلسفه داستایفسکی» نوشته سوزان اندرسن، با ترجمه خشایار دیهیمی و به همت نشر نو به بازار عرضه شده است. خرید و خواندن این کتاب شاید در همان آغاز امر با این تردید مواجه شود که اگر عمده و اصل شهرت داستایفسکی مرهون رمانهای ادبی اوست و همانطور که میدانیم او برخلاف کسانی چون ولتر که رمان را ابزاری برای بیان آرای فلسفی خود میدانستند، به رمان بهعنوان آفریدهای ادبی مینگریست؛ پس چگونه و چرا باید از «فلسفه داستایفسکی» سخن گفت؟ این پرسش البته میتواند فراتر از شخص داستایفسکی درباره نسبت ادبیات و فلسفه نیز موردتوجه قرار بگیرد.
به همین دلیل هم خانم اندرسن نخست به رابطه کلان فلسفه و ادبیات پرداخته، سپس مضامین فلسفی مستتر در آثار داستایفسکی را وا کاویده است. البته چون نویسنده این کتاب درباره موضوع نخست که همان رابطه فلسفه و ادبیات است، بهاجمال قلم زده، من قسمت بیشتری از متن معرفی را به این موضوع اختصاص میدهم و چون درباره زندگی داستایفسکی و رگهها و مضامین فلسفی در آثار او بهتفصیل سخن رانده است، چندان به جزئیات حیات و بحثهای فلسفی داستایفسکی ورود نمیکنم؛ مبادا لذت خواندن کتاب از بین برود.
رابطه فلسفه و ادبیات
اگر به تأسی از نیچه، هوسرل، هایدگر و بسیاری دیگر، یونان را زادگاه فلسفه بدانیم، آنگاه میتوان گفت فلسفه از آغاز رابطهای تناقضآمیز با ادبیات داشته است. نخستین متفکران قوم یونانی، شاعرانی چون هومر و هسیود بودند و بعدها سنت شعری و ادبی در قالبهایی نظیر تراژدی سوفوکلس، آیسخولوس و... امتداد پیدا کرد. برخی از فلاسفه پیشاسقراطی چون کسنوفانس و فیثاغورثیان نیز از کلام منظوم برای انتقال افکارشان بهره بردهاند، اما ماجرای این وصل موقت وقتی به موقف افلاطون میرسد، به فصل میانجامد. افلاطون که پیش از آشنایی با سقراط شعر میسروده و نمایشنامهای نیز نوشته بوده است، گویا در اثر تحول ناشی از افکار استاد به جدایی فلسفه و ادبیات و برتری بیچونوچرای اولی بر دومی حکم میدهد، در شهر آرمانی خویش، جایی برای حضور شاعران نمییابد و اخراج آنان از پولیس را شایستهتر میپندارد.
نزد افلاطون برای پیروی از لوگوس (خرد فلسفی) باید با دنیای میتوس (اسطورهاندیشی) خداحافظی کرد. او شعر هومری را که بهمثابه آگاهی قومی جایگاهی ویژه نزد یونانیان داشت، نماینده سنت اسطورهای میداند، بنابراین ستیزی سهمگین با اسطورههای هومری را میآغازد. افلاطون البته با دیگرانی نیز سر ستیز داشت و ازجمله آنها، سوفیستها و تراژدینویسان بودند که ازقضا برای سنت ادبی یونانی احترامی خاص قائل بودند و از آن برای ترویج افکار خود بهره میبردند.
تاریخ فلسفه تا حدود قرن بیستم نشان میدهد پیروز آن نزاع افلاطون بوده است، زیرا سامانه نظری عظیمی که افلاطون طراحی کرد و به متافیزیک شهره است، همواره معیاری قاطع برای تفکیک فلسفه از سایر حوزههای معرفت و جدایی فیلسوف از سایرین اعم از شاعر، عارف و... بوده است. در دهههای پایانی قرن نوزدهم اما شورش بر سنت افلاطونی و سنت فلسفی متجسد در کاخ فلسفی عظیم هگل در اندیشه متفکرانی چون کیرکگارد و نیچه ظهور پیدا کرد. البته پیشتر از آنها این رمانتیکها بودند که مرز میان فلسفه و ادبیات را درنوردیدند و حتی از برتری تخیل بر تعقل سخن به میان آوردند.
با این تفاسیر، فلسفه نیچه و این سخن او را که زبان بهذات استعاری است، میتوان در ادامه سنت رمانتیسم بهتر درک کرد. وجه افراطی گسترش نظریه نیچه در اندیشه دریدا به درهمریختگی و ویرانی مرز فلسفه و ادبیات میرسد و به این واقعه نمادین ختم میشود که وقتی در سال ۱۹۹۲ دانشگاه کمبریج قصد کرد جایزه سالانهاش را به دریدا اختصاص دهد، مناقشهای جدی رخ داد و در برابر ۳۳۶ رأی مثبت، ۲۰۴ رأی منفی نیز به این تصمیم داده شد؛ آرایی که بیانگر دیدگاه غالب فلاسفه تحلیلی درباره دریدا نیز بود: او اصلاً فیلسوف نیست.
بخشی از نزاع ادبیات و فلسفه در مناظره دو مکتب فلسفی موسوم به قارهای و تحلیلی نیز دیده میشود. تحلیلیها فلسفه را بیان واضح، صریح و دقیق مفاهیم و گزارهها میدانند و احساسات مستتر در ادبیات را مانع فهم جامعومانع میدانند. سبک آثار قارهایها اما خود مؤید تلقی یکسره متفاوتی از این نسبت است؛ کمااینکه سبک نوشتاری فرانکفورتیهایی چون آدورنو و بنیامین در بسیاری از آثارشان متفاوت با رسالههای مرسوم فلسفی است؛ شکل گزینگویه و قطعهوار دارد و چون تتبعات ادبی آمیخته با استعاره و تمثیل است.
نمونهای شایان توجه از این سبک را میتوان در کتاب «دیالکتیک روشنگری» سراغ گرفت. اگزیستانسیالیستهایی چون سارتر و کامو نیز به این نتیجه رسیدند که برای طرح مسائل مبتلابه بشر معاصر، باید «تفکرمان را با تجارب تخیلی و ملموس رمانها قوام بخشیم» و «رمان چیزی نیست مگر فلسفهای در قالب داستان». در اندیشه پستمدرن نیز شاهد محو تدریجی مرزهای ادبیات و فلسفه هستیم و بخشی از اتصاف صفت «نوسوفسطاییگری» به این تفکر نیز به همین نکته اشاره دارد.
چرا رمانهای داستایفسکی اهمیت فلسفی دارند؟
آثار داستایفسکی اما در این میانه از چه ویژگی خاصی برخوردارند که دنیل کولاک، سرویراستار مجموعه Wadsworth Philosophers Series را متقاعد کرده است که نگارش کتابی درباره «فلسفه داستایفسکی» را به خانم سوزان اندرسن سفارش بدهد؟ اندرسن خود در توضیح چرایی اهمیت فلسفی رمانهای داستایفسکی به سه دلیل اشاره میکند:
نخست اینکه نویسنده روس دلمشغول مسائل فلسفی بود و ازجمله به دو مسئله بنیادین فلسفی اعتنایی تام داشت: ۱ـ مخمصه انسانی چیست؟ و ۲ـ ما با این مخمصه چگونه باید زندگی کنیم؟ در پاسخ به این دو پرسش، داستایفسکی بسیاری از موضوعات فلسفی چون «جبر و اختیار»، «ماهیت انسان»، «وجود خدا و مسئله شر» و چگونگی سازگاری این دو در جهان را به رمانهای خود وارد کرد و تأثیر چنین سؤالهای سترگی بر انسانهای فرومانده از یقین را پیش روی مخاطبان خود قرار داد.
دومین دلیل اهمیت فلسفی داستایفسکی در این است که آثار او بر فیلسوفی چون نیچه اثر گذاشته است و برای نمونه اریک لوفت و داگلاس استنبرگ معتقدند: «تأثیر این نویسنده روس بر نیچه بسیار زیاد بود، حتی زیادتر از آنی که خود نیچه میفهمید یا حاضر بود بدان اذعان کند.» جز این، آرای داستایفسکی با افکار فیلسوفان اگزیستانسیالیست قرابتی خاص دارد؛ بهطوریکه او را در زمره اگزیستانسیالیستهای الهی در کنار کسانی چون کیرکگارد، بردیایف، بوبر و مارسل دانستهاند و حتی والتر کافمن مینویسد؛ «یادداشتهای زیرزمینی» داستایفسکی «بهترین پیشدرآمد بر اگزیستانسیالیسم در همه دوران» است.
دلیل سوم مدنظر خانم اندرسن، اما به نقدهایی بازمیگردد که در کتابهای داستایفسکی بر جزمهای فلسفی و دینی وارد میشود؛ ازجمله تردید در «وحدت ذات فردی، دفاع عقلانی از اعتقاد به خدا، دفاع از اخلاق براساس عقل و منطق و حتی اعتبار خود عقلانیت.»
بنا بر آنچه گفته شد، اندرسن معتقد است که اگرچه آثار داستانی فلسفی میتوانند تأثیر عمیقتری نسبت به آثار فلسفی معمولی بر مخاطب داشته باشند، اما نوشتن کتاب داستانی فلسفی از عهده نویسندگانی نادر برمیآید، زیرا بسیاری از کسانی که به نوشتن چنین آثاری خطر میکنند، در این تله میافتند که داستان کممایه خود را با تزهای فلسفی بزک کنند و نتیجه بیشتر به اثر فیلسوفی شبیه شود که میخواهد حرفش را در قالب داستان بزند، نه اثر نویسندهای توانا در خلق ادبی که البته با نگرشهای فلسفی نیز مؤانست دارد. از اینمنظر، بهتعبیر دقیق اندرسن: «داستایفسکی یکی از آن نادر نویسندگان بزرگی است که ازقضا فیلسوف هم بود.»