سال به سال دریغ از پارسال/درباره سه دسته گل که سوختند تا جنگل نسوزد
قصه این سه جوان و آتش حالا دیگر تبدیل به موتیف تکراری یک آهنگ غمگین شده است. حالا سالهاست که هر تابستان امید چند جوان سوخته میشود. حالا سالهاست که هر بار میخوانیم دریغ از پارسال.

دوباره تابستان. دوباره آتش. دوباره قرار خورشید و جان جوان. دوباره درخت و تن و آتش. آفتاب داغ بیرحمانه بر سر و روی جنگل و بر شانههای کوه میتابید.
حمید و چیاکو و خبات معصومانه جانشان را کف دست گذاشتند و به جنگ آتش راهی شدند. دلهایشان آنقدر بزرگ بود که هنوز به معجزهای کوچک باور داشتند. انگار کن که به جانشان قسم خورده باشند که شانه آتش را به خاک میزنند.
قصه این سه جوان و آتش حالا دیگر تبدیل به موتیف تکراری یک آهنگ غمگین شده است. هر سال که آفتاب تموز به دشتها و جنگلهای خسته میافتد چه جوانهایی که جان بر کف میگیرند و به روبهرویش قد علم میکنند.
آتش اما مست جنون است، تشنه خون است و آدمی و پری نمیشناسد. رحم ندارد. نه به جان جوان که به هیچ کس و هیچ چیز رحم ندارد. این آتش قشنگ، خوش بر و رو را اینطور نگاه نکنید. وقتی دیوانه شود و به سرش بزند دوست و آشنا و غریبه نمیشناسد هر چه سر راهش باشد را داغ میکند. داغ هر کس که بخواهد جلویش بایستد را به جگر آدم میگذارد.
حمید، چیاکو و خبات وقتی به دل کوه زدند بوی دود در هوا پیچیده بود، وقتی به جنگ رفتند جنگل سرخ شده بود و آسمان از لابهلای شاخههای سوخته دیده میشد.
جوانها امید دارند، به امید زندهاند. اما آتش لعنتی امیدشان را ناامید میکند. یعنی چیاکو در جیب پیراهنش چند دانه بادام خام داشت؟ با خودش قرار گذاشته بود که وقتی تن جنگل سرد شد گوشهای لم میدهد و بادام بو داده میخورد؟
آن یکی موهایش را با کش بسته بود، آستینهایش را بالا زده بود و یک بطری پلاستیکی نیمهخالی در دستش گرفته بود و قُلپ آخر را نگه داشته بود که بعد از خاموشی آتش بخورد؟
آتش اما بیرحم است. بیرحمتر از آن است که امید سه جوان را ناامید نکند. قبلترش نه به پرندهها رحم کرده بود نه به درختها و نه حتی حیوانها.
قصه این سه جوان و آتش حالا دیگر تبدیل به موتیف تکراری یک آهنگ غمگین شده است. حالا سالهاست که هر تابستان امید چند جوان سوخته میشود. حالا سالهاست که هر بار میخوانیم دریغ از پارسال.