۲۳ سال بیخبری
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

درباره معصومه، زنی که دنبال خانوادهاش میگردد
زنان افغانستانی زیادی در ایران رها شده و از خانوادهشان خبری ندارند
معصومه، دختر جمعهخان است. یکی از صدها زن افغان مهاجر که از پدرش و برادرهایش و هرآنچه اسمس خانواده است، خبر ندارد. 23سال فراموشی. 23سال از آخرین باری که معصومه خانوادهاش را دید، میگذرد. از وقتی کرمان بود و مادرش را زیر خاک خانه کشور میزبان جا گذاشت. یادآوری آن روزها هنوز اشک به چشمهای زنی میآورد که سالها در تنهایی کارتنخوابی کرد و بعد مددکاران اجتماعی پیدایش کردند و او را به خانهای بردند تا روی آرامش را ببیند؛ به سرای مهر. معصومه حالا 56ساله است و گفته، میخواهد داستان زندگیاش را بگوید تا شاید بتواند خواهر و برادرش را پیدا کند. امید پیدا کردن، امید دیدن دوباره. نفس عمیق میکشد و چندبار با شک میپرسد: «اگر داستان زندگیمو بگم، فکر میکنی خواهر و برادرم پیدا بشن؟» و بعد نوبت معرفی است: «من معصومه اعلمی هستم. فرزند جمعهخان، اسم پدرمرو هم بگم که هرکسی تو روزنامه زندگی منو خوند به برادرهام بگن و بیان دنبال من.» وقتی میخواهد از کودکیاش بگوید مدام مکث میکند، انگار لحظهبهلحظه پرت میشود به افغانستان و دوران خوب خانه پدری. «پدرم مرد خوبی بود؛ مادرم هم زن مهربانی بود. من در افغانستان به دنیا آمدم، 10یا 11سال داشتم که اومدیم ایران. پدر همان اول ما را به کرمان برد و آنجا یک نانوایی گرفت. همانجا تا کلاس چهارم درس خوندم. مادرم فوت کرد و در کرمان خاکش کردیم.» و بعد، روزهای دیگر زندگی از راه رسیدند؛ روزهای مصرف مواد، اعتیاد و بیخانمانی. «اول همه پاک بودیم. فامیلهای پدری و مادری همه سالم بودیم. برادرهایم را رفیقبد سمت مواد برد و من هم از فضولی و کنجکاوی اینکاره شدم؛ هیچکس دست من مواد نداد. حالا برات میگم چی شد که مصرف کردم. برادرهایم اون سالها که ایران اومده بودیم تو محلهمان فوتبال بازی میکردن، بعدها رفیق ناباب مواد داد دستشون.» درباره ازدواجش که میخواهد حرف بزند دستی به صورت و موهایش میکشد: «مادر من که این شکلی نبودم، خوشگل بودم، صورتم مثل ماه بود. هرجا میرفتم خاطرخواه داشتم. همین شد که پدرم منو زود شوهر داد. اونموقعها 16سال بیشتر نداشتم که شوهر کردم. پدرشوهرم دوست صمیمی پدرم بود البته خداروشکر شوهرم مرد خوب و با غیرتی بود و باب دلم. مکانیک بود و چون اصفهان زندگی میکرد من هم رفتم اصفهان. خدا بهم دوتا بچه داد ولی شوهرم تو یه تصادف مرد.» بغض میکند، دستهایش میلرزد و اشک گوشه صورتش را پاک میکند: «خیلی زندگیام خوب بود ولی چه فایده تو بیست و چندسالگی بیوه شدم، همون زمان پدرشوهرم گفت چون عروس کوچک هستی، ارث و میراث بهنامت میزنم بمان و بچههاتو بزرگ کن، اما پدرم قبول نکرد و گفت من بچهمو پیش خودم میبرم و نمیگذارم جوونیشو پای بزرگکردن بچههاش بذاره. پدرشوهرم بهصورت قانونی و دادگاه بچههارو از من گرفت و الان هیچ خبری ازشون ندارم. ۲۵سال است نمیدانم بچههایم کجا هستند یا کجا رفتن. کاش میموندم و بچههامو بزرگ میکردم.» معصومه با پدرش به تهران برمیگردد. سال 1380 پدرش براثر سرطان فوت میکند و او با چهاربرادر مجردش زندگی میکند. همان سالها برادر دومش او را به قم میبرد و در همان سالها برگ زندگی معصومه برمیگردد.«همان سالها میدیدم برادرم در ظرفی خاص چیزی را استفاده میکند که بعدش حالش عوض میشود. برادرم تریاک میکشید و من هم یک آدم کنجکاو، میخواستم سر از این موضوع در بیاورم. کنجکاو بودم که این چیست؟ بچه بودم و نمیدانستم مواد مخدر است. وقتی سر کار میرفتند، من هم پنهانی مواد آنها را مصرف میکردم تا اینکه معتاد شدم. ششماه کارم همین شده بود که وقتی نبودند من یواشکی مصرف میکردم تا اینکه یکشب وقتی خمیازه کشیدن و اشک چشم من را دیدند و درد داشتم، برادر دومم گفت: چرا اینشکلی هستی؟ آن شب فهمیدند خمار شدم. وقتی کتکم زدند حقیقت را گفتم که پنهانی مصرف میکنم. میخواستند من را ترک بدهند. برادر بزرگترم دلش سوخت و گفت حالا اشتباهی کرده، یک دود به او بدهید تا بعدا به فکر ترک او باشیم.»
داستان جدایی 23ساله
برادرهای معصومه همراه دوستانشان، هم درخانه مصرف میکردند و هم مواد بستهبندی میکردند برای فروش. در یکی از همین روزها، جدایی بیستوچندساله اتفاق میافتد. معصومه با همان بغض کهنه در گلویش میگوید: «انگار یکی از همسایهها آمار خانه ما را داده بودند. همین شد که یکدفعه از درودیوار مامورها به خانه ریختند. برادرانم فرار کردند و من ماندم با کلی جنس و من را دستبند زدند و بردند. تو بازداشت که بودم خمار شدم و گفتند این مصرفکننده است و پرسیدند این جنس مال کیست؟ من نگفتم برای برادرهایم، گفتم برای خودم است. قاضی که جنسها را دید گفت: «اینها فقط برای تو نیست دخترم، جوانیات حیف است. اگه راستش را نگی، هم زندانی میشی هم رد مرز برات زده میشه.» ولی اعتراف نکردم و در زندان قم حبس کشیدم؛ حدود دوسالی زندان بودم.» حکم معصومه که تمام شد او را برای رد مرز به مرز ایران و افغانستان فرستادند. وقتی به مرز رسید، دنیا روی سرش خراب شد و تمام اتفاقهایی که قرار بود سرش بیاید در ذهنش چرخید: «گریه میکردم که دوره طالبانه، حرفهای بدی درباره دوره طالبان شنیده بودم. ترس در وجودم رفته بود، هرکس منو میدید، میگفت: تو بری افغانستان هزارویک بلا سرت میارن. همین حرفها باعث شد بیشتر بترسم. سر مرز ایران گریه کردم و گفتم شما را به خدا قسم منو تنها نفرستید. من شیعه هستم و دوره طالبان است. طالبان رحم ندارد. مسئول اونجا گفت: خواهر این حکم رد مرز قاضی را نمیتوانیم رد کنیم و باید رد مرز بشی.» همانجا بود که معصومه با شوهر دومش آشنا شد؛ مردی قاچاقبر که با اهالی مرز و مسئولهایش دوست بود. ماموران مرزی بالاخره قبول کردند آنها ازدواج کنند و او را رد مرز نکنند. داستان زندگی معصومه از اینجا بهبعد بازهم تغییر میکند؛ حالا چندسالی است از خانوادهاش هیچ خبری ندارد و در تمام زمانی که در زندان بوده است یکبار یکی از برادرهایش همراه خواهرش به دیدنش آمده و این آخرین دیدار خواهر و برادری بوده. معصومه همراه همسر دومش راهی دماوند میشود، جایی که تاحالا زندگی نکرده بود و بهقول خودش حتی اسمش هم به گوشش نرسیده بود. حالا چندسالی است که به دلیل زندگی در زندان، پاک است و مواد مصرف نمیکند. در زندگی جدیدش چندماهی مصرف نکرده است، اما چون شوهرش تریاک مصرف میکرد او هم کمکم مصرف را شروع میکند؛ از تریاک به شیشه و کراک: «هروقت همسرم میگفت نکش، تو زن هستی، میگفتم به تو ربطی نداره یا به من بده یا با تو دعوا میکنم. او هم از ترس اینکه گلاویز نشویم به من مواد میداد. زندگیام نابود شد. سال 84 طلاقغیابی گرفتم چون کار نمیکرد، میخورد و میخوابید و کتکم میزد. با تبر و چاقو به سرم آسیب زد. ببین این انگشتم رو با چاقو برید، به کمرم آسیب زد. همهجامو خرد کرد. وقتی رفتم زندان همه زندگیم نابود شد. از همون روزها دیگه خانوادهام را ندیدم. از همون روزا بدبختیهای من شروع شد. باورت میشه من 10سال تو سرما و گرما کارتنخوابی کردم. خیلی پیرتر از سنم هستم، شناسنامه ندارم که بدونم چندسالمه ولی من خیلی جوونتر از این قیافهام؛ خودمو که تو آیینه نگاه میکنم یه پیرزن میبینم، ولی مادر من آنقدر پیر نیستم.»
زنان افغان رهاشده
حکایت زنان افغانستانی رهاشده، حکایت سالهای دراز است. این از اطلاعات اداره بازپیوند خانواده جمعیت هلالاحمر که افراد گمشده را به خانوادهشان بازمیگرداند هم پیداست. براساس آمار این اداره، سالانه حدود ٣٥٠ تا ٤٠٠ درخواست برای جستوجوی افراد گمشده به جمعیت هلالاحمر ارسال میشود که تعداد زیادیشان مربوط به افغانستانیهایی است که از خانوادهشان دور شدهاند. روزنامه شهروند سال 1396 بهنقل از اعضای اداره بازپیوند جمعیت هلالاحمر سال1396 نوشته است: «چطور یک زن ایرانی که یکبار ازدواج کرده و یک بچه دوساله دارد، با یک مرد افغان ازدواج میکند و میرود. البته خودش میگفت همسر افغانستانیاش او را برده مشهد تا خانوادهاش را ببیند، اما بعد بیهوشش کرده، به روستایی در افغانستان برده و مدتها او و دخترش را آزار داده است. این ازجمله مواردی است که نهتنها یک فرد که دو کشور را به دردسر میاندازد و هزینههای بسیاری را به دنبال دارد. مادر ملیحه براساس تماس دخترش درخواست جستوجو داد. نورجهانی هم با پلیس اینترپل تماس گرفت و کار از این طریق جلو رفت. به ملیحه گفتند خودش را به خانههای امن مخصوص زنان در افغانستان برساند تا پلیس اینترپل او را به ایران برگرداند و چون همسرش به جرم قاچاق مواد به زندان افتاده بود او توانست این کار را انجام دهد و بعد از مدتها پیگیری به ایران برگردد. از این پروندهها هم کم نداشتهاند. پروندههایی که درگیری داشته و خودشان را هم خیلی اذیت کرده است. مثل دختر ١٥سالهای که با یک مرد عراقی رفت و خانوادهاش درخواست جستوجو دادند و باز هم از طریق پلیس اینترپل پیگیر شدند، اما وقتی دختر را پیدا کردند، او گفت که آن مرد عراقی شوهرش است میخواهد با او زندگی کند و برنگشت. از همکاری ادارات داخلی همچنین پلیس اینترپل با پروندههایشان راضیاند و میگویند اگر این همکاریهای بهموقع نبود، کاری از پیش نمیرفت.» اطلاعات انجمنهای اجتماعی هم حکایت خودش را دارد. جمعیت طلوع بینشانها که مرکز نگهداری از زنان، مادران و کودکان بهبودیافته از کارتنخوابی و اعتیاد است، یکی از آنهاست. بررسیهای «هممیهن» نشان میدهد در بیش از هفتسال گذشته یکهزارو 193زن، مادر و کودک در مرکز سرایمهر جمعیت طلوع بینامونشانها پذیرش شدهاند که از آنها، تعدادی از زنان، خانوادهشان را گم کردهاند. در تمام این سالها سهزن، کودکانشان را به دلیل مصرف موادمخدر گم کرده بودند یا از آنها ربوده بودند و هنوز ردی از این کودکان بهدست نیامده. حدود 500زن به دلیل مصرف مواد مخدر، نداشتن شناسنامه و کارتنخوابی کودکانشان را تحویل بهزیستی دادهاند. در این بین، خانوادههای بیش از 25زن زمانی که فرزندانشان مصرفکننده و کارتنخواب بودهاند، آدرسشان را تغییر دادهاند تا فرزندانشان نتوانند آنها را پیدا کنند، به همین دلیل این تعداد هم جزو افرادی حساب میشوند که خانوادههایشان را گم کردهاند.
خانوادهای که نیستند
معصومه وقتی میخواهد درباره خانوادهاش حرف بزند، بادی به غبغب میاندازد: «پدر من خیلی پولدار بود، یکعالمه زمین در افغانستان بهنام ماست. پدرم قم در بهترینجا دفن است، سال گذشته برای اولینبار سرخاک پدرم رفتم. پرسوجو کردم که کسی در این سالها سرخاک پدرم آمده است که متاسفانه هیچکس نرفته بود. دو دایی در اصفهان دارم که وضع مالی خوبی دارند. ۲۳سال است که از آنها بیخبرم. زمانی که مادرم مرد و داییام از خاک پدرم آمد، برادرم مصرف میکرد؛ دایی بزرگم آمد و گفت خدا خیرتان را پیش کند، یعنی خدا عاقبتتان را بهخیر کند. وقتی دید که چرت میزنم به من گفت اینها چیست که میکشید؟! از ترس برادرهایم نتوانستم به داییام بگویم. نام خانوادگی مادرم و داییهایم را نمیدانم. شیشه تمام این چیزها را از ذهنم پاک کرده. من بعد از پاکی دو تا سهسال زندان بودم و ۹بار لغزش کردم. هر لغزش میدانید چقدر آدم را خرد میکند و از بین میبرد؟ الان چون دندان ندارم و مواد مرا خوار و ذلیل کرده به 70سالهها میخورم. وقتی خواهر و برادرهایم پیدا شوند، میگویند این از همه ما کوچکتر است. دوسال، دوسال تفاوت سنی داریم. دوست دارم خانوادهام پیدا شود و برادرهایم را در بغل بگیرم. خیلی دلتنگم.»
بعد از دستگیری از خانوادهتان خبری ندارید؟
هیچ خبری ندارم. اسم برادر بزرگم محمود، دومی داوود، سومی وحید و چهارمی حمید است. اسم خواهرانم سهیلا و ماری و هیچ خبری از هیچکدامشان ندارم. دوتا خواهرهایم شوهر داشتند که آنزمان دخترها و پسرهایشان بزرگ بودند و الان باید عروس و داماد داشته باشند.
وقتی زندان بودید کسی سراغتان آمد؟
خواهرم سهیلا با وحید برادرم برایم لباس آوردند. گریه کردم و گفتم کارتشناساییام را بیاورید که نیاوردند و من از همان سال تا بهامروز هویت ندارم. من ماشین بدون پلاکم. در تمام این سالها دنبال هویتم بودم، اما میگویند چون سابقه زندان دارم به من کارت هویتی نمیدهند.
اگر خانوادهتان که باعث شدند سرنوشت زندگیات اینقدر عوض شود، ببینید به آنها چه میگویید؟
خیلی دلم برای آنها تنگ شده. خواهش میکنم پیدایشان کنید. همه آرزویم این است که خانوادهام را پیدا کنم.
با اینکه آنها باعث شدند به زندان بروید، باز هم از دیدنشان خوشحال میشوید؟
بله، مگر میشود خوشحال نشوم. هیچ گلهای از خواهران و برادرانم ندارم. برادرانم من را دوست داشتند. برادر دومیام همیشه سرم را روی پایش میگذاشت و برایم مادری و پدری کرد. هیچوقت اجازه نمیداد گریه کنم و غصه بخورم.
سالهای کارتنخوابی
معصومه بیش از 10سال کارتنخواب دماوند، رودهن و بومهن بود؛ کارتنخوابی که بهگفته خودش هرگز خلاف نکرد. «باورت میشود من کنار پل یخ زدم، روم برف بود ولی زنده ماندم. کارتنخوابی خیلی سخت است. بدون جاومکان بودن خیلی بد است. سال اول کارتنخوابی روزها میرفتم خانههای مردم کار میکردم و شبها در باغی میخوابیدم که برای یک خانم مصرفکننده بود. برایش جنس میبردم تا جایخواب به من بدهد.» دستهایش را نشان میدهد و میگوید: «با این دستها کار کردم، کارگری کردم و پول مواد درآوردم. وقتی جوان و سر پا، اول خانههای مردم کار میکردم، اما وقتی قیافهام تابلو شد، دیگر کسی قبول نکرد به خانهاش بروم. اعتماد نمیکردند که نکند طلا یا پول بدزدم، ولی من توی ذاتم این چیزها نبود تا سالم بودم دنیایی به من اطمینان داشتند. زور مواد اما زیاد است. مواد با من کاری کرد که حتی یکبار توی آن سالها دنبال خانوادهام نرفتم. با من کاری کرد که وسط خیابان مواد میکشیدم و برایم مهم نبود. الان که بیشتر از دوسال است که پاکم، دلم میخواهد خانوادهام پیدا شوند و من را در این حالوروز خوب ببینند.»
بدترین روزهای کارتنخوابی چه روزهایی بود؟
روزهایی بود که سهتا مرد خفتم میکردند. نه اینکه به بدنم دست بزنند، چون چیزی از من نمانده بود؛ فقط من را میگشتند که پول یا جنسی پیدا کنند. آخر هم یک لگد به من میزدند و سرم پر از خون میشد.
آن زمان که کار نمیکردید خرجتان را از کجا در میآوردید؟
آن زمان که مردم به من بیاعتماد شده بودند که حق هم داشتند، به گدایی افتادم. سر پل عوارضی بومهن و دماوند میایستادم و پول میگرفتم از مردم و خرج جنس میکردم. میرفتم پمپ بنزین میایستادم، افرادی که آنجا کار میکردند، میگفتند: وای باز این آمد! من میگفتم به تو چهکار دارم؟ من یک گوشه ایستادم، دزدی نمیکنم. معصومه 22دیماه 1398 از خیابانهای بومهن به سرایمهر جمعیت طلوع بینامونشانها (مرکز نگهداری از زنان مادران و کودکان بهبودیافته از کارتنخوابی و اعتیاد) آمد و تا امروز پاک است؛ امیدوار برای پیدا کردن خانوادهاش.