هویت ایرانی: فرازوفرود یک ملت
در عصری که معناها دچار دگرگونیاند و جغرافیا تنها قاب محدودی است، پرسش از هویت ایرانی و سرزمین ایران به اوج خود رسیده است. ایرانی کیست؟ ایران کجاست؟ اینها نهفقط پرسشهایی تاریخی، که نقشهی راهی برای فردای ماست.

در عصری که معناها دچار دگرگونیاند و جغرافیا تنها قاب محدودی است، پرسش از هویت ایرانی و سرزمین ایران به اوج خود رسیده است. ایرانی کیست؟ ایران کجاست؟ اینها نهفقط پرسشهایی تاریخی، که نقشهی راهی برای فردای ماست.
ایرانی، نام یک قوم نیست؛ تعبیر یک سرزمین نیست؛
ایرانی، نام یک ایستادگی است.
نام آنکسی است که در برابر هزار باد، ریشه میدواند، نه برای بقا، که برای معنا. او نهفقط ادامهی نیاکان خود، که سازندهی فردای خویش است؛ انسانی است از سلالهی مقاومت و وقار، که آموخته چگونه در سکوت سخن بگوید و چگونه با نیروی فرهنگ از آوار تاریخ عبور کند.
ایران، نه فقط کشوری است بر حاشیهی نقشهی سیاست جهانی، بلکه واژهای است بر قلهی حافظهی تاریخی بشر.
سرزمینی که هزارسال است شعر میگوید، هزار سال است میسازد، میسوزد و باز میسازد. ایران، تنها خاک و مرز نیست؛ ایران، نوعی نگاه است. نگاهی که از دل اسطوره تا تجربهی امروز امتداد یافته؛ نگاهی که حماسه را نه در شعار، بلکه در زیست روزانه معنا میکند.
در روزهای اخیر، با تجاوز مستقیم و آشکار اسرائیل به خاک ایران، جهانیان بار دیگر دریافتند که ایران نه یک کشور صرف، بلکه یک موضع است.
تعرض به ایران، تعرض به وقاری است که تسلیم نمیشود. آنچه زیر سوال رفت، فقط امنیت یک کشور نبود، بلکه مفهومی ژرفتر از آن بود؛ هویتی تاریخی که در برابر حقارت تحمیلی ایستاده است.
پاسخ ما ـ در نگاه برخی آرام، در نظر اهل درایت، استوار ـ ریشه در فهمی عمیقتر از «بودن» دارد.
سکوت ما از ترس نیست، از وقار است؛ و وقار ایرانی، گرانبهاتر از هر پاسخ شتابزده.
ایرانی بودن، انتخابی دشوار است. یعنی در قرنی که مصرف، سرعت و سطحگرایی، ارزشهای مسلطاند، هنوز بتوانی از حقیقت، از حافظه، از عدالت سخن بگویی.
یعنی بتوانی زنده بمانی، بیآنکه به تقلید زندگی کنی.
یعنی بدانی که تو را نمیخواهند، اما تو بمانی؛ نه از سر لجبازی، از سر ریشهداری.
ایرانی بودن، یعنی دانستن اینکه در تلاطم تاریخ، از سلوک فردوسی تا ستیغ شهیدان، راهی پیمودهایم که هیچگاه ساده نبوده، اما همواره سرشار از معنا بوده است.
یعنی بتوانی بر خاک خود بایستی، اما چشم بر افق داشته باشی.
یعنی بتوانی زخمی باشی، اما بیذلت.
ایران در سنگر نیست؛ در زبان است.
در واژههایی که از سعدی، مولانا و فروغ به ما رسیدهاند.
در رفتار معلمی در سیستان، در دستهای پینهبستهی کشاورزی در گیلان، در نجابت پیرمردی در تبریز، در سکوت پرغرور مادری در ایذه.
در قلبهایی که هنوز برای عدالت میتپد، حتی اگر عدالت گم شده باشد.
ایران آنجاست که انسان هنوز «دل» دارد. که زبان، تنها ابزار انتقال پیام نیست، بلکه محمل اندیشه و احساس است. که خاک، تنها زمین نیست، بلکه میراثیاست که با خون و رنج آمیخته شده و از آن حرمت ساختهاند.
ما ملتی هستیم با زخم، اما بیذلت.
با درد، اما بیتسلیم.
ما حافظهایم، ما معناییم، ما آیندهایم.
اگر جهان، ایران را تنها خاکی بر نقشه بداند، پس از معنا بیخبر است.
در جهانی که هویتها در برابر دلار و دروغ فروخته میشوند، ایرانی بودن یعنی تن ندادن.
یعنی گفتن «نه» به فراموشی، گفتن «نه» به سلطه و گفتن «نه» به تحقیر.
یعنی ایستادن بر لبهی زخم و گفتن اینکه هنوز زندهایم.
نه فقط زنده، که بیدار.
بگذار ساده بگوییم:
ایرانی کسی است که حتی در تبعید، از وطن نمیبُرد.
که اگر هزار بار هم از او بپرسند: ایران کجاست؟
در دل فروتن و سربلند خود پاسخ خواهد داد:
ایران، همینجاست. تا من زندهام.