ما، دوستی و غربت فضای شهر
بازخوانی کتاب «بازگشت به افق انقلاب»
بازخوانی کتاب «بازگشت به افق انقلاب»
«بازگشت به افق انقلاب» کتابیاست بهقلم جواد کاشی، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی که در آن، نویسنده به بررسی گفتمانی تحولات اجتماعی و سیاسی معاصر پرداخته و پس از شرح نسبت «جامعه و زبان» و «سطوح زبان و امر سیاسی» در فصول اول و دوم، در فصل سوم با نام «گذار از جهان خیمهای به جهان خطی»، گذار از عالم تکمنبعی به چندمنبعی را در گذار از دنیای سنتی به دنیای مدرن موردتوجه قرار داده است. از نظر کاشی در این گذار در دوره پهلوی، سهگانه گفتمانی ایرانشهری (باستانی)، ناسیونالیسم و ترقی (پیشرفت)، وضعیت هژمونیک پیدا میکند و مخالفان این رژیم نیز بهمرور حول سهگانه اسلام، دموکراسی و سوسیالیسم، گفتمان رقیب را شکل میبخشند. در جریان این مقابله، مذهب در خیال جمعی مردم و در میان مولفههای گفتمانی دست بالا را پیدا میکند و در آستانه انقلاب 57، جز اندیشه ایرانشهری، بقیه گفتمانهای رقیب را نیز زیر چتر خود قرار میدهد. این از نظر کاشی گشودهترین افق انقلاب است که از خصیصه شمولیت و عامنگری بهرهمند بود و هنوز در انحطاط ناشی از خاصگرایی، خالصسازی و حذف و طردهای ویرانگر امروز نیفتاده بود. با این تفسیر انقلاب ایران، نه انقلابی حزبی و تکگفتمانی که انقلابی مردمی و چندگفتمانی بود. فصل چهارم، «آنچه بر اسلام سیاسی رفته است»، شرح تحول این انقلاب عام را زیر ذرهبین قرار میدهد و درنهایت در فصل پنجم، «رجعت به افق انقلاب»، نویسنده از امکان و ضرورت احیای آن افق گشوده دفاع میکند. آنچه در ادامه خواهید خواند، نقد حمید ملکزاده بر این کتاب و پاسخ متعاقب جواد کاشی به این نقد است.
محمدجواد غلامرضا کاشی
دانشیار دانشگاه علامه طباطبایی
8-7سال پیش، کارگاه پژوهشی یکروزهای در اصفهان داشتم. گزارش آن کارگاه در کتاب کمحجمی بهنام «بازگشت به افق انقلاب» منتشر شد. از جناب دکترحمید ملکزاده تشکر میکنم که پس از چندسال، نگاهی به آن کتاب انداختهاند و نقدهای مهمی برآن وارد کردهاند. هرکدام از این نقدها جای بحث جداگانه دارد. در میان نکتههای قابلتأمل ایشان، یک نکته بیشازهمه توجهم را جلب کرد. خیال میکنم بحث و گفتوگو پیرامون آن، مسئله امروز جامعه ایران هم هست و ارزش تأمل دارد. ایشان بر این باورند که من دست به گریبان نوعی سرگیجه هویتخواهی ایرانی هستم؛ هویتی که پیشاپیش هست و میان وضع موجود ما و آن هویت مفارقتی افتاده و باید همه تلاش کنیم تا دوباره آن را محقق کنیم. جناب ملکزاده متن خود را با این عبارات به پایان بردهاند: «سردرگمی دانشمندان سیاست، سیاستمداران، فعالان مدنی و روشنفکران مختلف درباره «ما» بهعنوان یک هستی سیاسی، بهوضوح در همه ساحتهای زندگی مدنی ایرانیان مشاهده میشود. من اما بهجدّ از یکجور افسونزدایی از مفاهیمی مثل«خود» ـ آنطور که دکتر کاشی نوشته است ـ و«ایران» آنطور که موردنظر دکتر طباطبایی بوده است، دفاع میکنم و بر اینباور هستم که فقط از دلِ این عمل افسونزدایی است که برای ما سیاست خودش را آنطور که هست آشکار میکند». من واقعاً از هیچ معنای جوهری از «ما» دفاع نمیکنم. چطور ممکناست زبان را قلمرو هستی تاریخی و اجتماعی بدانم و درعینحال، باوری جوهری و قدسی از «ما» داشته باشم. اما درعینحال بر اینباورم که «ما» بودن، سودای سیاسی ایران در دوران مدرن بوده است. سرگذشت ایران دوران مدرن، سرگذشت این «مای سودایی» است. نمیتوان بهسادگی از آن صرفنظر کرد. اجازه بدهید در این مورد نکاتی را متذکر شوم و به متن انتقادی جناب ملکزاده بازگردم.
2 خاستگاه در پاسخ به خواست «ما» شدن
کسانی مدعیاند ایرانیان یک ایرانیت بهارث رسیده از دوران باستان دارند. کسانی هم آن را رد میکنند. بهنظرم این بحث اساساً با مسئله ایران امروز بیارتباط است. قطعنظر از اینکه «ما»ی تاریخی وجود دارد یا ندارد، خواستی برای «ما» شدن در دوران مدرن شکل گرفته است. این خواست، دو خاستگاه داشته که هرکدام راه و مسیر جداگانهای طی کردهاند. خاستگاه اول، حکومت و دستگاه دولت مستقر بود. دولت شبهمدرن ایرانی، بهاقتضای سازوکارهای دولت جدید تلاش کرد تنوعات قومی، زبانی، مذهبی و فرقهای را منحل کند و همه را به یکرنگ درآورد. در این روایت تعلقات گروهی، دینی و قومی باید ثانوی شوند تا یک تعلق جمعی کلان شکل بگیرد که همانا تعلق به سرزمین واحد ایران و تبعیت از حاکمیت سیاسی واحد است. همه باید قبل از اینکه شیعه و سنی و کرد و لر و عرب باشند، ایرانی باشند و از فرامین حکومت تبعیت کنند. این خواست که اقتضای دولتملتهای قرن نوزدهم بود، در ایران قرن بیستم نیز روی نمود. مردم قرار است در سطح کلان به هم بچسبند. حال منازعه بر سر این است که چسب این همبستگی، میراث ایران باستان باشد یا اسلام.
در کنار این سنخ از «ما» شدن که اراده حکومت درکانون آن است، یک خواست دیگر از «ما» شدن در عرصه اجتماعی و فرهنگی وجود داشت. عامل ظهور این خواست، گسترش شهرها و تضعیف فرم زندگی روستایی و ایلیاتی بود. شهریشدن فرآیندی پرشتاب بود و حاصل مدرنیزاسیون پرشتاب حکومت. شهرها در ساکنان خود حس عمیق بیگانگی و غربت پدید میآوردند. «ما» سودایی برای اعاده آشنایی ازدسترفته روستا در فضای بزرگ شهری و کشوری بود. این صنف از «ما» شدن، بهخلاف صنف نخست، سودای یکرنگشدن و یکیشدن تام را در سر نمیپروراند. هر گروه و قوم، ضمن حفظ هویتهای خاص خود، سودای کسب شناسایی نزد دیگری دارد. پیشترها اقوام و گروههای مختلف سعی داشتند وحدت و قدرت درونی خود را حفظ کنند. گاهی با دیگر اقوام و گروهها سر جنگوستیز داشتند و گاه با یکدیگر در صلح سرد بهسر میبردند. شهر همه را رو در روی هم قرار داد و اینک مسئله دیگری در میان افتاد؛ شناسایی دیگری بیآنکه مقتضی انحلال هویتهای قومی و دینی خاص باشد. ایرانیت درنتیجه همرنگشدن و ایرانیت درنتیجه شناسایی متقابل، اگرچه در مقاطعی در هم آمیخته است، اما دو گوهر و دو خاستگاه گوناگون دارد.
تفاوتهای هویتخواهیهای سیاسی و اجتماعی ـ فرهنگی
حکومت در دوران مدرن، فاقد ریشه است و برای بقای خود نیازمند تمهید ریشه است. باید ریشه بدواند، والا ریشهای وجود ندارد. هویتسازی اصلیترین تلاش برای تمهید ریشه است. حکومت با برساخت یک هویت تاریخی سعی میکند خود را وامدار و تداومدهنده مسیری بنمایاند که صدها سال مهجور مانده است؛ راهی که سعادت مردم در گروی آن است. نه پهلویها، تداوم پادشاهان باستانی ایران بودند، نه جمهوری اسلامی تداوم انبیاء و ائمهاطهار. آنها هرکدام بهنحوی تلاش کردند آنچه را تاریخی است، به بنیاد و ریشه هستی حادث خود تبدیل کنند. پیامد این ریشهسازی، مشروعیتبخشیدن به یکسانسازی مردم در یک قاب و قالب واحد است. آن بنیاد واحد تاریخی، صورتی تحریفشده از همان جهان مثلی افلاطونی است. اگر افلاطون بنیاد را از استعلای خرد فلسفی اخذ میکند، حاکم از سفر به گذشته ازدسترفته. حاصل اما یکی است. در هردوحال، حقیقت در دست شهریار است و مردم فقط درنتیجه تبعیت تام از مقتضیات این حقیقت، قابل شمارشاند. البته سرشت عقلانی روایت افلاطون باب گفتوگو را نمیبندد اما سرشتهای فراخوانشده تاریخی فقط تسلیم میطلبند. یا تسلیم یا بیرونرفتن از شمار شهروندان. هویتسازیهای مبتنی بر گوهرهای تاریخی لاجرم با اعمال زور و سرکوب توأم میشود.
هویتخواهی اجتماعی و فرهنگی اما مسیری جداگانه طی میکند. غربت ناشی از زندگی مدرن، «ما» را بهمثابه امکانی برای آشنایی، دوستی و همدلی طلب میکند؛ امکانی که معنابخش به زندگی بیمعناشده شهری است. اینجا حقیقتی هم اگر معنا دارد، در پرتو معاشرت است، نه همرنگشدن. «ما» یک مفهوم گمشده تاریخی نیست، یک سودای ناموجود است. طرفین یک رابطه درنتیجه مراودات دوستانه خود «ما»ی ناموجود را طلب میکنند و در تلاشند تا بهتدریج آن را محقق کنند. همسایههای یک آپارتمان تازهتاسیس، در ابتدای امر سعی میکنند بیشازحد بههم احترام بگذارند به این امید که ساکنان این مجموعه ساختمانی، فضای اینبنا را به یکبنای دوستانه تبدیل کنند. آنها در سودای تحقق «ما»ی ساکنان در این بنا هستند. توفیق بهسادگی حاصل نمیشود اما همه آن ما را طلب میکنند، والا با حسی دلگیر و ناآشنا زندگی میکنند و چهبسا بهتدریج هوس جای دیگر کنند. همین احساس در قلمرو اجتماعی و فرهنگی نیز وجود دارد.
بنابراین دو مسیر برای تحققبخشی به یک «ما»ی ناموجود وجود دارد؛ یکی طولیاست و عامل آن حکومت و دیگری عرضیاست و فاعلان آن مردماند، بستر یکی سیاستگذاریهای کلان است و بستر دیگری زندگی روزمره. این دو مقاصد، راهورسم و پیامدهای خود را دارند. اما بدیهیاست که با هم تصادم هم میکنند. حکومت روندهای عرضی را مختل میکند و مردم روندهای طولی را کماثر میکنند. اختلالافکنی عرصه سیاسی، بهمراتب قدرتمندتر و موثرتر است. آنها با شیوههای گوناگون ازجمله توزیع نابرابر امکانات و موقعیتهای زندگی، زندگی در فضای شهری را با طعم تلخ نابرابری و امتیازات ناعادلانه توأم میکنند و در مسیر امکان شناسایی مانعافکنی میکنند.
تفاوتهای دوران تاسیس و دوران استقرار
من در آن کارگاه از «بازگشت به افق انقلاب» سخن گفتهام. افق دوران انقلاب با تعبیر دقیق جناب دکتر ملکزاده، «دوران تاسیس» است؛ فضایی یوتوپیک و هنوز متعیننشده است. این فضا، با توهم تلاقی دو مسیر افقی و عمودی تحقق «ما» ساخته شده است. یا بهتعبیری دقیقتر با توهم تبعیت مسیر عمودی برساخت «ما»، از مقتضیات مسیر افقی. آیا ممکن است «ما»، در ساحت سیاسی نیز، با میانجی دوستی و خواست شناسایی و رفع غربت زندگی در شهر امکانپذیر شود؟ «افق انقلاب» از خواست شناسایی متقابل، دوستی و غربتزدایی از فضای زندگی شهری شکل میگیرد. فراموش نکنیم که انقلاب ایران یک انقلاب اساساً شهری بود و سرشت آن را باید با نیازهای زندگی شهری فهم کرد. متاسفانه در «دوران استقرار» همهچیز دگرگون شد. ما بهنحو شگرفی در دالانی پر از تنهایی و غربت پرتاب شدیم، با چرخ مستمراً بیگانهسازی که هرروز بهنحوی تازه بیگانهسازی میکند. هرروز کسان تازهای به صف ضدانقلابیون و وابسته به بیگانگان پیوستند. ما به غربت و بیگانگی مضاعف رسیدیم. آنچه این بیگانگی را مضاعف کرد، میانجیگری میراث دینی بود. دین، میراث جاری در فضای اجتماعی و فرهنگی بود و نظام پهلوی در بهرهگیری از قدرت موثر آن توفیقی نداشت. مردم در افق دوران انقلاب، دین را ملاط پیوستگی مییافتند و بر اینباور بودند که دین میتواند فضای ناآشنای شهر را رفع کند اما تبدیلکردن دین به عاملاصلی اعمال حاکمیت عمودی، مسأله را مضاعف كرد.
من در کارگاهی که بهنام «بازگشت به افق انقلاب» منتشر شد، به هیچ الگویی از وجود یک «ما»ی انتزاعی و پیشینی قائل نبودم. مدعیبودم خواست تحققبخشی به یک «ما» تا زمانی که در فرم دولتملتها، آنهم در کشوری پیرامونی زندگی میکنیم، وجود دارد. یک «ما» ریشه در سامان حکومت دارد و یکی در خواست طبیعی مردم. من این صورت عرضی تحققبخشی به «ما» را مطلوب میدانستم و امید داشتم «ما»ی موردنظر حکومت، نهتنها این فرآیند را مختل نکند، بلکه همراه آن شود. این همانچیزی بود که در افق تاسیسی دوران انقلاب محقق شد و در دوران استقرار از میان رفت. مقصود من از بازگشت به افق انقلاب، بازگشت به چنان فضایی بود. البته در کتاب «بازگشت»، این دو مسیر به این وضوح از هم متمایز نشدهاند. ممکناست دکتر ملکزاده شواهدی از نقض مدعای مرا در کتاب پیدا کنند. راست است که مسئله برای خود من نیز این وضوح را نداشت و به برکت نقد دکتر، امروز میتوانم ایندو را از هم متمایز کنم و شاید روزی بر آن کتاب بیافزایم.
نسل جدید و رویارویی با افق انقلاب
اما نکته آخر. خواست بازگشت به افق دوران انقلاب، تجویز یکدهه پیش من برای رهاشدن از عسرتهای زندگی سیاسی بود. متاسفانه این امکان را در جامعه امروز ایران نمیبینم. انگار دیگر دیر شده باشد. نسلی که به میدان آمده اساسا با چنان افقی مرزگذاری میکند. ترجمان دیگر روح ایننسل، پذیرش بیگانگی و غربت شهر است. به این نتیجه رسیده که غربت، اقتضای زندگی در جهان مدرن است. پذیرفته که آشنایی و دوستی را نباید به قلمرو عمومی برد. رویاروی افق انقلاب ایستاده و فریاد میزند شما نمیدانستید آزادی که سرشت زندگی شهری است، بهایی دارد و بهای آن پذیرش حدی از غربت و بیگانگی است. این نکته مهمی است که با تجربههای سنگین اخذ شده است. حاضرند بهای آزادی را بپردازند. اما جناب دکتر ملکزاده هنوز خیال میکنم غربت اگر سنگینبار شود، دوباره خواست آشنایی هجوم خواهد آورد. باید همه ما این سوال را پیشروی خود بگذاریم: چطور آزادی را با خواست دوستی و آشنایی در فضای شهری جمع کنیم؟ این کاری است که در عرصه خصوصی کردهایم، اما انتقال این تجربه به عرصه عمومی فکر و زمان میطلبد.