زندگی در مرز خیال و واقعیت/تأملی بر سازوکار ذهنیِ زیستن در تعلیق و اضطرابِ جنگ با نگاهی به عکسهای گوهر دشتی با استمداد از لکان
جنگ لزوماً با انفجار آغاز نمیشود؛ گاه از ترکبرداشتن لایهای ناپیدا در روان ما سر برمیآورد. چیزی رسوبی، فرساینده، که در شکل روزمرهی زندگی ما حل میشود بیآنکه فوراً دیده شود.

جنگ لزوماً با انفجار آغاز نمیشود؛ گاه از ترکبرداشتن لایهای ناپیدا در روان ما سر برمیآورد. چیزی رسوبی، فرساینده، که در شکل روزمرهی زندگی ما حل میشود بیآنکه فوراً دیده شود. در دوازده روز جنگ اخیر، ایران واجد همان کیفیاتی بود که عکسهای مجموعهی «زندگی امروز و جنگ» گوهر دشتی بازتاب میدهند: وضعیتی تعلیقی، در آستانه، میان زیستن و ویرانی. در این قابها، سوژهها بیهیچ واکنشی به حضور جنگ، درگیر اعمالی روتیناند؛ صبحانه خوردن، عروسی گرفتن، نگاه کردن به تلویزیون. گویی نه در دل میدان جنگ، که در مرکز روان خود گرفتار آمدهاند.
از همین منظر، این مجموعه را میتوان بازنماییای لایهمند از سه سطح روانشناسی لکان دانست: امر خیالی به مثابه بازتابِ یک نظم ساختگی، امر نمادین به عنوان بازنمای نقشها و زبان اجتماعی، و نهایتاً امر واقع؛ شکافِ مقاومناپذیری که در هیچ نظامی بازنماییپذیر نیست، اما همواره عمل میکند.
به میانجی سکوت و استمرار
آثار گوهر دشتی نه صرفاً موضوعی برای تحلیل تصویری، بلکه مجالی مفهومی برای تأمل در ساحت روانیِ زیستن در وضعیت جنگاند. آنچه در مجموعهی «زندگی امروز و جنگ» دیده میشود، صرفاً صحنهای چیدهشده از یک زوج در میدان جنگ نیست، بلکه پژواک روانی تجربهایست که نه با صدا، بلکه با سکوت پیش میآید؛ نه با حادثه، بلکه با استمرار. چنین تصویری که در آن عادیترین رفتارها در دل غیرعادیترین فضاها انجام میشود، امکان تأملی فراهم میآورد بر سهگانهی روانشناختی لکان: تصویر، زبان، و آن چیزی که از بازنمایی سر باز میزند، اما در بدن و ذهن باقی میماند.
آنچه نخستین مواجهه با عکسها برمیانگیزد، احساسی از نظمی ساختگی است: زندگیای که بیهیچ اغتشاشی ادامه دارد، حتی در دل میدان جنگ. این دقیقاً همان سطحیست که لکان از آن با عنوان امر خیالی یاد میکند؛ قلمرو تصویر، بازتاب، و فانتزی. خیالی نه بهمعنای غیرواقعی، بلکه آنگونه که در آینه دیده میشود: کامل، منسجم، آرام. زوجی که در ویرانهای نشستهاند و صبحانه میخورند، به شکل بیمارگونهای «کامل» بهنظر میرسند؛ گویی با وانمود کردن زندگی، واقعیت را انکار یا رام کردهاند.
در این سطح، تجربهی جنگ به تصویر بدل شده، به چیزی که میتوان به آن نگاه کرد، بیآنکه درگیر آن شد. اما درست همینجا، در همین تصویرسازی بیصدا و آرام، اما نه آسوده، فانتزی زیستن در دل فاجعه رخ مینماید: نمایشی از دوام، بیآنکه بقا واقعاً ممکن باشد. و ما در این دوازده روز کموبیش همین فانتزی را زیستهایم: تظاهر به عادی بودن و ماندن، در شرایطی که جهان بیرون، تهدید را درست پشت در نگه داشته است.
انجماد روانی
در چنین نظمی، تجربهی زیستن جای خود را به تکرار بیپرسشِ یک نقش از پیشتعیینشده میدهد؛ تکراری که در دل روزمرهای پرتنش، زیستن را بهگونهای ممکن میکند که درست پشت پردهاش، تعلیقِ مضطربکنندهای پنهان است؛ تعلیقی که دیگر تنها در سطح تصویر یا ذهن متوقف نمانده، بلکه آهسته و خاموش، در شکل رابطهی ما با واقعیت، با زبان، و با احساس، بازتولید میشود. چیزی خزنده، که در دل عادت نفوذ میکند و معنای زیستن را دگرگون میسازد.
در اینجا، تصویر بهآرامی به ساختار بدل میشود؛ ساختاری که لکان از آن با عنوان «امر نمادین» یاد میکند: نظمی از زبان، قانون، و ساختارهایی که فرد را در شبکهای از معنا و نقش فرو میبرند؛ جاییکه سوژه دیگر نه آنچه هست، بلکه آنچیزی میشود که باید باشد. در قابهای دشتی، این نظام با دقت صحنهپردازی شده است: میز صبحانه، لباس دامادی، تلویزیونِ روشن، خطوط متقارن فضا. هر چیز در جای خود قرار دارد، بیآنکه معنای زندهای داشته باشد.
گویی بافت نمادین جامعه، همان قواعد زیستن، همان قراردادهای آشنا، همچنان فعال است، اما تهی از پیوند عاطفی و بدنمندی. این استمرار مکانیکی، نه نشانه تابآوری، بلکه گواه نوعی انجماد روانیست؛ حالتی که در آن، فرد به جای تجربهی بحران، صرفاً نقشِ خود را ادامه میدهد. «عروسی»، در دل ویرانی، بیش از آنکه عمل باشد، تکرار یک نشانه است؛ گفتاری بیگوینده، که صرفاً چون باید گفته شود، گفته میشود.
و ما، تماشاگر این تکرار تهیایم؛ همانجاست که سوژه، به تعبیر لکان، از خود فاصله میگیرد: او دیگر کنشگر نیست، بلکه درون ساختاری ایستاده که برایش تصمیم میگیرد، مینویسد، و حتی زندگی میکند. ما در برابر این تصاویر، با تجربهای روبهرو میشویم که در آن، کنش انسانی به وظیفهای نمادین تنزل یافته؛ و زندگی، نه چون زیستن، که چون اجرای آیینهای زندهنما ادامه مییابد.
صحنه در تصرف تهدید
در پس تصویرها، جاییکه زبان متوقف میشود و نظم نمادین از بازنمایی فرومیماند، قلمرو «امر واقع» آشکار میشود: ساحت زخم، بیواسطگی، چیزی که نه به بیان درمیآید و نه به تصویر، اما با شدتی سرکوبناپذیر حضور دارد. در عکسهای دشتی، این واقع، در سکوت صورتها و بیتفاوتی کنشها رخنه میکند: جنگ نه بهمثابه حادثه، بلکه بهمثابه ماندگاریای بیچهره. تهدید در صحنه نیست، اما صحنه در تصرف تهدید است. نظم واقع، آنجاست که «اتفاقی نیفتاده»، اما ما دیگر همان آدم قبلی نیستیم.
در دل این تصاویر ساختگی، چیزی واقعیتر از هر گزارش خبری نهفته است: تجربهای روانی از تعلیق، تکرار و انکار. اگر مجموعهی گوهر دشتی در فضایی میان خیال، نماد و واقع حرکت میکند، آنچه این روزها در ذهن و تنِ بسیاری از ما نشسته، چیزیست همریشه با همان سازوکارها؛ تنها بیواسطهتر، بیپناهتر، و بیتصویرتر. در دوازده روزی که بیمِ واقعهای گستردهتر در هوا معلق بود، زندگی چنان در وضعیتی تعلیقآمیز قرار گرفت که گویی از همان ابتدا، هم واقعی بود، هم نبود.
چیزی ثبت نمیشد، اما درون ما در حال تخریب بود. زندگی، در این قابها، نه با میل به معنا، که به نیروی تداوم نمادینِ بیاحساس، ادامه مییابد. و این شاید همان حسی باشد که در روزهای اخیر نیز از سر گذراندیم: وقتی اجرا میکردیم، بیآنکه با چیزی واقعی در تماس باشیم.