من بارها مردم و باز هم خواهم مرد/رضا کیانیان از موضعگیریاش درباره فضای مجازی و شبکه نمایش خانگی میگوید / بخش دوم و پایانی
در بخش دوم گفتوگو با کیانیان، سراغ کنشگری او در اینستاگرام و نفع و ضرر اینشکل از فعالیت رفتهایم. او با اعتقاد بر اینکه تکنولوژی قطاری است که باید بر آن سوار شد، درباره پستهایش در فضای مجازی توضیح داد.

رضا کیانیان بیشتر از هرچیز در این سالهای اخیر با پستهای اینستاگرامیاش در مرکز توجه قرار گرفته. با اینکه قرار گذاشته بودیم صحبتهایمان تنها حول مسائل هنری باشد، اما نمیشد از این وجه زندگی اجتماعی او غافل ماند.
همچنین بخوانید:
در بخش دوم گفتوگو با کیانیان، سراغ کنشگری او در اینستاگرام و نفع و ضرر اینشکل از فعالیت رفتهایم. او با اعتقاد بر اینکه تکنولوژی قطاری است که باید بر آن سوار شد، درباره پستهایش در فضای مجازی توضیح داد. پذیرش یا عدمپذیرش سانسور، موضعگیری درباره پدیده شبکه نمایشخانگی و مقهور سلیقه مخاطب نشدن، از دیگر مسائلی بود که در ادامه این گفتوگو به آن پرداختیم.
در چندسال اخیر رضا کیانیان بیشتر با پستهای جنجالی اینستاگرامش در مرکز توجه بوده. فضای مجازی شبیه یک شمشیر دولبه است. یعنی همانقدر که باعث شهرت میشود، محلی برای نفرتپراکنی هم است. فکر میکنید فعالیت در این فضا، کنشگری اجتماعی واقعی محسوب میشود؟
مثالی هست با این مضمون که یک چاقو میتواند همانطور که گوشت، مرغ و پیاز را خرد کند، میتواند باعث کشتهشدن یک انسان هم بشود. یعنی مهم این است که شما چطور از آن چاقو استفاده میکنید. اینستاگرام هم به همین شکل است، یعنی فقط یک وسیله است. وقتی توفان انقلاب دیجیتال آغاز شد، ما دو راه داشتیم. میدانستیم اگر به این انقلاب پشت کنیم، نابود میشویم. چون این انقلاب بهراحتی از روی ما عبور خواهد کرد. یا باید سوارش شویم و سعی کنیم از آن استفاده کنیم، یا در ایستگاه جا بمانیم. بهنظر من هر انقلاب تکنولوژیک مثل یک قطار است.
اگر سوار آن نشوی، جا میمانی و معلوم نیست بعداً در آن ایستگاه دورافتاده چه خواهی کرد. پس بهتر است سوار آن بشویم. نمیدانم که این قطار به کجا میرود، اما میدانم که دارد میرود و منتظر نمیماند. مصداق همان شعر «خود راه بگویدت که چون باید رفت». من سوار قطار میشوم و میروم. راه به من خواهد گفت، چه باید بکنم. رفتن یا نرفتن، مسئله این است. همانطور که گفتم، کشور ما کشور «مونولوگ» است. از کودکی ما باید گوش بدهیم و اظهارنظر نکنیم. همه فقط میگویند، نه میخوانند و نه دوست دارند که بشنوند. پدر و مادر، معلمها، مدیران، یکی میگوید و بقیه باید به او گوش بدهند. هر شاگردی که بیشتر گوش بدهد، شاگرد اولتر است و هر کس بیشتر سوال کند، بیشتر طرد میشود.
با این فضا و نقدهایی که به شما میشود، چطور کنار میآیید؟
بارها شده لشکرهای سایبری به من حمله کردند.گاهی میروم به صفحههایشان سر میزنم، میبینم هیچ پست و دنبالکنندهای ندارند. اصطلاحاً فیک هستند. اما براساس همین گفتهی شما، بالاخره من شمایلی در فضای مجازی پیدا کردم. سال 1401 در میانه آن اعتراضات به من میگفتند، وسطباز. من ناراحت نمیشدم، چون هیچگاه طرفدار دوقطبیگری نبودم. معتقدم، سیاه و سفید وجود ندارند؛ همیشه در طیفی از خاکستری هستیم.
بعدها یک مقاله در ستایش وسطبازی نوشتم. چرا جامعه ما جلو نمیرود؟ چون وسطباز نیستیم و گرفتار دوقطبیگری هستیم. یا سیاه هستیم یا سفید. جامعه نقدپذیر یعنی جامعه وسطباز. وقتی به تاریخ هم رجوع میکنیم، مشاهده میکنیم که تمام فجایع تاریخی ما بهخاطر دوقطبیگری اتفاق افتاده. اگر همانموقعها نیرویی پیدا میشد و این دو سر طیف را به گفتوگو میکشاند، این فجایع به وجود نمیآمد.
بعد از این مقاله یک مصاحبه کردم با آقای زیدآبادی که بخش عمدهای از آن درباره وسطبازی و معجزهی گفتوگو بود. وقتی جامعه دوقطبی میشود، گفتوگو هم از بین میرود، فحاشی جای گفتوگو را میگیرد، جبههگیری، سنگربندی و بعد هم شلیک. یک فیلم قدیمی هست بهنام «جهنم در اقیانوس آرام» ساخته جان بورمن. در یک جزیره کوچک وسط اقیانوسآرام، دو افسر ـ یکی از متحدین و یکی از متفقین ـ گیر افتادهاند. مدتهاست جنگ جهانی تمام شده و آنها خبر ندارند.
هرروز صبح بلند میشوند و مارش میزنند، کلاهخودها را میچینند تا طرف مقابل فکر کند اینها تعدادشان زیاد است. بعد از مدتی به واقعیت پی میبرند و میفهمند جنگ تمام شده و اینها در این جزیره تنهایند! زبان همدیگر را نمیفهمند. اما کمکم با همدیگر دوست میشوند و دشمنی از میان میرود. ما همین گفتوگو را کم داریم.
تابهحال از موضعگیریها یا سکوتتان در برابر پدیدههای مختلف اجتماعی و سیاسی پشیمان شدهاید؟ زخم کدام آزاردهندهتر بوده؟ سکوت یا موضعگیری تند؟
بارها من را بردند و آوردند و بازخواست کردهاند و نصیحتام کردهاند. در آن موقعیتها هم گفتوگو میکنم و اکثر مواقع دوستانه بیرون میآیم. اما خب سکوت را اصلاً نمیفهمم. با همه گفتوگو میکنم. در سینما هم در مورد همهچیز میپرسم و پیشنهاد میدهم. وقتی که اسم و رسمی نداشتم دخالت بهحساب میآمد و مدام بعضی از دوستان و خیرخواهانم به من گوشزد میکردند که در این کارها دخالت نکن و کار خودت را بکن.
گاهی تصمیم میگرفتم دخالت نکنم، اما به من فشار روحی وارد میشد و باز حرفم را میزدم، در کنارش کار خودم را هم به خوبی و کامل انجام میدادم. ممکن است برخی هم بگویند ضرر کردی. اما من ضرر نکردم. سعی میکنم خودم باشم. شکل محیط نمیشوم. نمیخواهم شکل «دیگری» بشوم. من از تماشاگرم پیروی نمیکنم. از بازار پیروی نمیکنم. اگر در فیلمی بازار پیدا کنم، سعی نمیکنم بازارم را به قیمت تکرار همان نقش حفظ کنم.
قبلاً در مقدمه کتاب «این مردم نازنین» نوشتم. یکبار داشتم در بلوار کشاورز قدم میزدم بهسمت سینما بلوار، از کوچه طوس چند دختر دبیرستانی بیرون آمدند و وقتی مرا دیدند، جیغ زدند. من هم خوشحال شدم و با آنها سلام و خوشوبش کردم. وقتی رفتند، با خودم فکر کردم که به جایی رسیدم که دیگران برایم جیغ زدند، چقدر خوب و باحال. با خودم گفتم، بالاخره مشهور شدی. دختران برایت جیغ میکشند. سکوت کردم. همان چرا و چگونه سراغم آمدند. با خودم گفتم: از حالا دو راه پیشرو داری. اگر بخواهی همچنان برایت جیغ بکشند، باید بشوی نوکر خواستههای تماشاگر؛ یعنی هرچه او دوست دارد، بازی کنی و راهی که تماشاگر دوست دارد را بروی.
اما اگر بخواهی خودت باشی، ممکن است تماشاگرت را از دست بدهی و دیگر برایت جیغ نکشند! بعد یاد داستان اولیس در کتاب «اودیسه» افتادم. وقتی اولیس در حال گذر از هفتخوان دریاهاست، به جایی میرسد بهنام جزیره پریان اغواگر. در آنجا پریان زیبایی هستند که ملوانهای رهگذر را با جادو، به سمت خویش میکشند و در میان امواج غرقشان میکنند... اولیس این را میداند و قبل از اینکه به آنجا برسند، میگوید من را به دکل کشتی ببندید و هرچقدر هم فریاد زدم، آزادم نکنید، تا از جزیره بگذریم. من هم به خودم گفتم، باید خودت را به دکل کشتی ببندی و فریب پریان اغواگر را نخوری. راه خودت را برو.
چرا در تمام سالهایی که کار میکنید، خیلی کم نقش اول و قهرمان را بازی کردید؟ این از همان امتناع از پیگرفتن سلیقه مخاطب میآید؟
همیشه از خودم میپرسیدم، در بازیگری دوست داری چه جایگاهی داشته باشی؟ میخواهی اصطلاحاً آرتیسته باشی؟ میخواهی نقش اول باشی؟ میخواهی قهرمان باشی؟ میخواهی آدم بد داستان باشی؟ میخواهی عاشقپیشه باشی؟ میخواهی بازیگر اکشن باشی؟... دیدم میخواهم همه اینها باشم! و دلم نمیخواهد هیچکدام از اینها باشم. تناقض بزرگی است. پس باید به سمت نقشهای متفاوت میرفتم. رفتم که نقشهای متفاوت بازی کنم، یعنی همه را بازی کنم.
کوچک و بزرگ و بلند و کوتاه هم برایم فرقی نکند. یکبار مقابل فرهنگسرای ارسباران با آقای الهی قمشهای و عدهای از مریدانشان روبهرو شدم، تصور نمیکردم ایشان مرا بشناسند، سلام کردم و بعد دیدم با لطف پاسخگو بودند و بعد از آن به همراهانشان گفتند، ایشان را میشناسید و آنها هم گفتند، بله. بعد رو به من گفتند: «میدانی چه موهبتی نصیب تو شده است؟ ما همه یکبار زندگی میکنیم، اما تو چندینبار زندگی میکنی».
من هم گفتم: «شما همه یکبار میمیرید، اما من بارها مُردم و بازهم خواهم مُرد». بعد از آن مریدان جامه دریدند و به صحرا شدند (میخندد). بههرحال با این دیدگاه وقتی قرار بود نقشها و آدمهای متفاوتی را بازی کنم، باید دور نقش اول و آرتیست اصلی فیلم را خط میکشیدم؛ چون معمولاً نقش اصلیها همه آدمهای خوب هستند. فکر کنید اگر آدمهای بد نبودند، بتمن و جیمزباند هم بیکار میشدند و باید گوشه خانه یا اداره مینشستند و چرت میزدند. یک آدم بد همیشه لازم است تا موتور قصه را روشن کند تا نقش اصلی وارد شود و کارش را انجام بدهد.
باتوجه به این نکتهای که گفتید، وقتی به کارنامه کاریتان نگاهی میاندازیم، هیچ نقش منفی نفرتانگیزی در کارنامه ندارید. شاید در نزدیکترین مثالی که میشود به آن اشاره کرد، کاراکترتان در سریال «شهرزاد» است، آن هم بهجای نفرت، گاهی حتی دلسوزی برمیانگیزد.
باتوجه به سابقه تئاتری و اینکه مدام در حال خواندن قصه هستم، میدانم که در واقعیت، آدمها نه سیاه هستند و نه سفید. پس همیشه سعی کردم در نقشهای مثبت، یک بخش منفی ایجاد کنم و در نقشهای منفی هم یک بخش مثبت بگذارم. نقشها را خاکستری میسازم. مثلاً در سریال «شهرزاد» که مثال زدید، شخصیت شاپور بهبودی در داستان بسیار بیرحم است، اما دیوانهوار عاشق همسرش است و هرکسی را که میخواهد بکشد، رازی را برایش میگوید، سپس او را میکشد. فکر کردم هرکسی را که میخواهم بکشم، یک بخشی از ناگفتههای زندگیام را برای او تعریف کنم، رازی که دوست ندارم کسی بداند.
همان بدبختیهایی که در بچگی کشیدم و الان نمیخواهم علنی شوند. در ضمن اینها مانند عقده در گلوی من است. شاپور بهبودی پر از تناقض است. همان که من دوست دارم. تا مرز نفرت میبرماش و بلافاصله کاری میکنم تا تماشاگر دلاش به حال او بسوزد و او را ببخشد. از طرفی، زنش را خیلی دوست دارد. گاهی زن را تا مرز تنفر میبرد و از آنطرف، به او عشق بیحدواندازه میبخشد. در آخر هم زمانی که کشته میشود، عکس زناش در بغلاش است و میمیرد. از طرفی آدم میکشد و از طرف دیگر به بیپناهان کمک میکند.
همین تناقضهایی که در نقش است، باعث میشود که مردم از آن نقش متنفر نشوند و بیشتر راجع به آن فکر کنند. مثلاً در یکی از قتلها دو مرد را جوری به جان هم انداختم که همدیگر را بکشند و بعد به دیگر نوچهها گفتم، اگر به زن اینها چپ نگاه کنید با من طرف هستید و خرج تحصیل بچههاشان را هم من برعهده میگیرم. این حرکت عاطفی، منطقی و سودجویانه است. در نتیجه این کار، شخصیت چندوجهی میشود و یکلایه نمیماند. مثال دیگر این نوع شخصیت منفی، دکتر سپید بخت در فیلم «خانهای روی آب» است. دکتر به همه خیانت کرده، اما حالا پشیمان است و تماشاگر او را میبخشد.
فیلمی بهاسم «خانه ارواح» این روزها با بازی شما روی پرده اکران است. البته پس از سالها، اجازه اکران پیدا کرده. سابقه بازی در نقش کمدی را قبلاً هم در فیلم «نیش زنبور» داشتهاید. اما جنس کمدی که «خانه ارواح» دارد، شبیه کمدیهای رایجی است که الان هم زیاد دیده میشود. حضور در این فیلم، متناقض با نظرتان درباره فیلمهای شبیه به هم نیست؟
فیلم «خانه ارواح» پنج سال پیش ساخته شده. در آن دوران بازیگرانی که در این فیلم حضور دارند، موقعیت دیگری داشتند و اصلاً شبیه امروز نبودند. این فیلم بهخاطر دعوا بین تهیهکننده و کارگرداناش، دچار مشکل شد؛ کارگرداناش به آمریکا مهاجرت کرد، تهیهکنندهاش هم سینما را بهطور کامل کنار گذاشت. نمیدانم که چگونه این فیلم بیسرپرست و یتیم درنهایت بهدست آقای امیرشهاب رضویان رسید و قرار شد او سرپرستیاش را بهعهده بگیرد.
ایشان یکبار من را دعوت کرد و گفت، این فیلم را میخواهیم اکران کنیم و باید برخی از دیالوگهایم تغییر کند. شخصیتی که من در این فیلم دارم، یک روح همجنسگراست که از یک دوره تاریخی گمشده آمده. فیلم در ابتدا نام دیگری داشت؛ «مجوز خروج». در آن فیلم دو آدم لمپن، در سالهای دهه 60 در حال فرار از دست کمیته هستند و در یک خانه قدیمی پنهان میشوند. در آنجا من بهعنوان یک روح تاریخنگار که از دورانی گمشده در تاریخ آمده است، ظاهر میشوم و قصهی فیلم اصلاً سطحی نیست و کار متفاوتی است.
در این چندسال اخیر آثاری در کارنامه شما وجود دارد مانند سریال «سیاوش» یا سریال «کیمیا»؛ آثار متوسط رو به پایینی که نقش شما براساس آنچه گفتید، متفاوت است، اما به کلیت اثر نقدهای ساختاری زیادی وارد است. باتوجه به ریزبینیهایی که از آن صحبت کردید، در زمان ساختهشدن این مجموعهها خودتان به اینکه قرار نیست درنهایت کار خوبی بشود، واقف بودید؟یا پس از انتشار متوجه ضعفهای آن شدید؟
نمیدانم چرا شما روی این دو انگشت گذاشتید. بگذارید درباره سریال «سیاوش» بگویم. این سریال در ابتدا «شیش و بش» نام داشت و دو بار تغییرنام داد تا آن را به «سیاوش» رساندند. من قرارداد بسته بودم، اما با کارگردانی فرد دیگری که او را از کار کنار گذاشتند و کارگردان دیگری آوردند. بازیگری در این سریال بود، سرمایه آورده بود و به همین خاطر قدرت گرفت و قصه را آرامآرام به طرف دیگری برد. من قرارداد بسته بودم و درواقع زخمی شده بودم، بنابراین کار را ادامه دادم. درصورتیکه اگر میدانستم قرار است به این شکل پیش رود، از اول بیرون میآمدم.
به خاطر همین شرایط، بسیاری از بخشهای کارم را خودم پیش میبردم، مینوشتم و اجرا میکردم. اگر دقت کرده باشید، بخشهایی از دیالوگهای شخصیتی که در آن سریال داشتم، در فضای مجازی خیلی وایرال و تکرار شد. مثل «آدم خسته میشود» یا «آشغال، آشغال است هر آشغالی که بهتان میدهند، نباید بخورید»؛ آن دیالوگها را خودم سر صحنه نوشتم. با وجود شرایطی هم که برای من بهوجود آورده بودند، میدانستند که اگر به من ایرادی گرفته شود، عصبانی میشوم و اوضاع بهخوبی پیش نخواهد رفت و کار را ترک میکنم. آن سریال قرار بود فصل دومی داشته باشد و هرگز ساخته نشد، چون کارگردان، سرمایهگذار و بازیگر همه با هم دعوایشان شد.
یادم است که در دوران کرونا پخش شد و من مدتی در بیمارستان نیکان غرب بستری بودم. وقتی مرخص شدم و داشتم به خانه برمیگشتم، دیدم بیلبوردهای بزرگ این سریال در اتوبانهاست و عکس همان بازیگری که سرمایه آورده بود، جلوتر و بزرگتر از همه و بقیه، پشت او قرار دارند. همانموقع به تهیهکننده زنگ زدم و با تهدید گفتم که باید این بیلبوردها درست شوند. این تهدید باعث شد بلافاصله بنرهای عمودی درست کردند و در شهر نصب شد که فقط عکس من بود. من همه این قصهها را نوشتم و میخواهم چاپ کنم. فقط بخش کوچکی را اینجا بازگو کردم.
یکی از بزرگترین چالشهای هنرهای نمایشی امروز ما، بحث نمایشخانگی، مسائل مالی و اتفاقات پشتپرده آن است. اینکه پلتفرمی راه میافتد، سریالی تولید میکند، بعد ناپدید میشود یا سریالی نیمهکاره رها میشود. شما با این تجربه بدی که داشتید، نظرتان درباره این سازوکار و ضربهزنندگی آن به سینما چیست؟
کاری به تجربه بد خودم ندارم. اگر شما الان به صفحه اینستاگرام من بروید، میبینید که چندین پست دارم که در آن اعلام کردهام حاضرم با کارگردانهای جوان کار کنم و دستمزد کامل هم نگیرم. کار هم کردهام و پول ناچیزی گرفتهام. علت این کار هم این است که معتقدم، باید سینما روی پای خودش بایستد تا من وجود داشته باشم.
ممکن است مرا نقد کنند که تو شهرتت را بهدست آوردی و دیگر به سینما چه کاری داری؟ من همچنان دوست دارم که این سینما رشد کند و بالندهتر شود. از اواخر دوران ریاستجمهوری کاپشنپوش اول تا الان که آقای پزشکیان رئیسجمهور هستند، یک تورم لجامگسیختهای در جامعه بهوجود آمد که قابل بهبود هم نیست. این اتفاق باعث شد که سینما از ذهن آدمها حذف شود. قشر متوسط ما الان تقریباً تجزیه شده و خیلی تحت فشار است. هنرمندان و خیلی از افراد مثل شما که کار فکری و هنری انجام میدهند در همین قشر متوسط قرار میگیرند.
یعنی معتقدید تورم است که سینما را دارد از بین میبرد، نه زنجیره معیوبی که بهنام شبکه نمایشخانگی و مسائل آن بهرا افتاده؟
اول اینکه این چرخه در همهی دنیا کار میکند. اما با یک حساب سرانگشتی جواب بدهم. اگر بخواهیم فیلمی بسازیم که هیچ خرجی نداشته باشد، نهایتاً در چهار اتاق قصهاش بگذرد، یک عروسی یا یک طلاق در آن باشد و از بازیگران مبتدی و بیتجربه هم دعوت کنیم، همچنین فیلمبردار، طراح صحنه و همه اعضای فنی هم سرشناس نباشند، حدوداً بین 12 تا 15 میلیارد تومان هزینه در بردارد. این 15 میلیارد باید از سه شورای علنی و چندین شورای مخفی، جان سالم بهدر ببرد تا اجازه ساخت و اکران پیدا کند. حالا چه زمانی اجازه اکران دارد، حداقل ششماه بعد از ساخت.
اگر سینما مربوط به خود تهیهکننده فیلم باشد، شانس این را دارد که کمی زودتر فرصت اکران پیدا کند. بهترین اکران هم مربوط به نوروز و عید فطر است و ما تصور میکنیم به این فیلمی که ساختیم، اکران نوروز هم تعلق بگیرد. حالا این فیلم باید حداقل سهبرابر خرجی که تهیهکننده کرده، فروش داشته باشد تا پول اولیهی تهیهکننده دربیاید. یکسوم، خرج مالیات و عوارض میشود، یکسوم سهم سینمادار است، یکسوم هم سهم تهیهکننده است و تازه وقتی سهبرابر فروش کند، یعنی پول تهیهکننده برمیگردد. حالا اگر از سهبرابر بیشتر فروش داشته باشد، فیلم به سوددهی میرسد. اصلاً تصور کنیم خیلی هم خوب بفروشد، اما وقتی همان تهیهکننده با آن 12 میلیارد، هر کالایی بخرد، از دستمال کاغذی گرفته تا لامپ، سکه و... یکماه بعد همان را بفروشد به چندبرابر سود میرسد.
یعنی هر واسطهگری انجام دهد، سوددهی آن بیشتر از سینماست. پس اصلاً چرا باید پولش را در سینما بگذارد؟ اینجاست که اصلاً نفس ساخت فیلم زیر سوال میرود. مثلاً در آمریکا هروقت اوضاع اقتصادی بحرانی میشود، مالیات را از روی سینما برمیدارند. همین الان در ایران هم اگر مالیات را از روی فیلمها بردارند، چقدر کمککننده است به سینما، اما این کار را نمیکنند. از طرفی در همان بحرانهای بزرگ اقتصادی در آمریکا، فیلمهایی ساخته میشود که در آن میگوید، ما پیروز خواهیم شد. اما ما در شرایط بحرانی چی میسازیم؟ کمدی سطحی.
برخی از دستاندرکاران و مدیران سینما معتقدند که این کمدیهای درحال اکران، به صنعت سینما کمک میکنند.
باید این را بگویم که من حتی با همان کمدی سطحی هم مخالف نیستم. چون به نظرم رنگینکمان سینما باید کامل باشد تا هر فرد، بنا به سلیقه خودش انتخاب کند. اما نه اینکه تنها یک ژانر و یک نوع فیلم ساخته شود و عین غده سرطانی رشد کند و نگذارد انواع دیگر سینما رشدی داشته باشند. الان در همان موقعیت هستیم. نه میتوانیم و نه میخواهیم که فیلم ابرقهرمانی با تزریق امید بسازیم. وزارت ارشاد، مجلس و ارگانهایی که ادعا دارند، هیچکدام به سینما کمک نمیکنند. هرکس در همین بحران و شرایط نابسامان، سهم خودش را میخواهد. اگر فیلمی در سینما نیست بهخاطر دستمزد و چیزهای دیگر نیست، بهدلیل تورم است و یک دلیل اساسی دیگر؛ دولتی است که به سینما کمک نمیکند.
مجلس و کمیسیونهای فرهنگی نمیخواهند که کمککننده باشند. در این میان یک معضل حلنشده هم داریم. تا پیش از ریاستجمهوری محمود احمدینژاد، ما یک معاونت سینمایی داشتیم. کاپشنپوش اول این معاونت را تبدیل به سازمان سینمایی کرد. ظاهراً هدف این کار این بود که یک سازمان در بودجه سالانه کشور، ردیف بودجه دارد. اما باطن این ماجرا این بود که سینما دولتی و دست بخش خصوصی کوتاه شد. الان فارابی بودجه دارد، اما هرکسی تعلق پیدا نمیکند، یک سری فیلمنامه در آنجا وجود دارد، یک بخشی از آدمها سفارش میشوند و... درنهایت سینما از بخش اقتصاد آزاد خارج میشود و دیگر رقابت از بین میرود. برای فارابی هم مهم نیست و برای اینکه فیلم فروش داشته باشد، مهم انتقال یک پیام برنامهریزی شده است. به کی؟ معلوم نیست.
شما بارها درباره مخالفتتان درباره سانسور صحبت کردهاید. حتی درباره ساخت فیلم تان هم که حرف زدید، به سانسورهای تحمیلی اشاره کردید. در شرایطی هم که امروز کار میکنید، در سینما، نمایشخانگی و حتی تئاتر، سانسور حاکم است. این پذیرفتن سانسور با مخالفتتان در تناقض نیست؟
سانسور در تمام جهان وجود دارد. هیچجایی را نمیتوانید پیدا کنید که سانسور بهصورت آشکار یا پنهان نباشد. مهم این است که سانسور تا کجا؟ باز هم میگویم من همیشه از دوقطبیگری فراری بودهام. فکر میکنم همیشه راهی وجود دارد و آن هم گفتوگو کردن است. به نظر من، اگر شاه هم وسطبازی میکرد، سرنگون نمیشد.
در سطح کوچک تر جامعه، خودتان را در نظر بگیرید، اگر قرار باشد در این روزنامه کار کنید و بگویید حرف من این است و کسی هم نباید با من مخالفت کند، بعد از یک مدت شما را از اینجا بیرون خواهند کرد. وقتی تصمیم گرفتی در این روزنامه کار کنی، میدانستی که این روزنامه بخشی از افکار شما را نمایندگی میکند و بازتاب تمام افکارتان نیست. همه ما در میان یک قشر خاکستری قرار داریم.
از تجربه همکاری و حضور در سریال «بامداد خمار» بگویید. این سریال براساس یک رمان عامهپسند نوشته شده و با کارگردانی نرگس آبیار جلوی دوربین رفته.
رمان «بامداد خمار»، رمان خوبی است که در زمان خودش و حتی الان، مردم آن را دوست دارند. برخی معتقدند که این داستان تنها برای عوام خوب است. اما من میگویم رمان خوبی است. ما که نباید مدام حرفهای گنده و سنگین بزنیم. ما و ادبیات ما، فراموش کرده است که قصه تعریف کند. در دوران قاجار، داستانهایی بود مانند «امیرارسلان نامدار» و قصهگویی خیلی مورد استقبال بود.
در پهلوی دوم داشت قصهگویی بهشکلی که باید باشد، شکل میگرفت. اما جنگ و انقلاب، ناگزیر روی ادبیات تاثیر گذاشت. از یک جهت کمککننده بود، یعنی نویسندههای ما که نه انقلاب دیده بودند، نه جنگ و این اتفاقات مانند نویسندههای اروپایی قلم آنها را پربارتر کرد. از یکطرف هم آن روندی که در قصهگویی پیش آمده بود، برای مدتی مختل شد. درباره ساخت آن هم هیچ سانسوری اعمال نشد و با کارگردانی،گروه بازیگران و داستان خوبی که دارد، راه خودش را پیش میبرد.
از تسلط هوشمصنوعی بر جهان نمیترسید؟
اتفاقاً چندیپیش به یکی از دوستانم میگفتم، اختلافنسل از 30 سال به پنج سال رسیده. برآشفته شد و به من گفت، مزخرف میگویم. اما حقیقت این است و دیگر حتی نوهاش هم او را تنها بهعنوان پدربزرگ قبول دارد؛ نه کسی که از او بزرگتر، جهاندیدهتر و فهمیدهتر است. دیگر همدیگر را نمیفهمند. زمان قدیم بود که هرکسی سوالی داشت، سراغ کدخدا میرفت؛ الان دیگر کدخدا، همین تلفن همراهی است که در دست داریم.
اما در این شرایط سوالی پیش میآید که آیا اکنون، پایان تفکر است؟ من پاسخ میدهم، خیر. چون هوش مصنوعی هنوز نمیتواند خودش را پردازش کند و فقط از اطلاعات موجود استفاده میکند. میگویند ما تنها از هشت درصد مغزمان استفاده میکنیم و بعد از آن هرچه بالاتر میرود و رشد میکند، خطی نیست، تصاعدی است. نمیدانم که هوش مصنوعی هم میتواند تصاعدی رشد کند یا نه؟ بههرحال یک آینده بسیار هیجانانگیزی در پیشروست. بعضی معتقدند، خیلی ترسناک است، اما من نمیترسم. اگر این روزها هنوز میخواهم زنده بمانم، برای دیدن همین اتفاقات هیجانانگیز است.