رام کردن سرمایهداری!
دربارهی فیلم «مثلث غم» آخرین ساختهی روبن اوستلوند سوئدی که برندهی جایزهی نخل طلای کن امسال شد
دربارهی فیلم «مثلث غم» آخرین ساختهی روبن اوستلوند سوئدی که برندهی جایزهی نخل طلای کن امسال شد
صوفیا نصرالهی
روزنامهنگار و منتقد
شمایل امروز سینمای معاصر سوئد بیتردید روبن اوستلوند است که از سال 2014 با فیلم «فورس ماژور» که در بخش نوعی نگاه جشنوارهی کن حضور داشت از مرزهای سوئد خارج شد و سینمایش را به جهان معرفی کرد. به لحاظ روایت بهنظرم همچنان «فورس ماژور» از دو فیلم بعدیاش «میدان (یا مربع)» و «مثلث غم» یک سر و گردن بالاتر است. آن تنش دراماتیک اخلاقی که در فیلم اول دیدیم، در دو فیلم بعدی کمرنگتر شدند هرچند از بین نرفتند. «مثلث غم» کمدی سیاهی است که مجذوبکننده شروع میشود، اما از همان اول همهی دیالوگها شعاری و کاملا روست. کارگردان در آنچه میخواهد دربارهی جهان سرمایهداری بگوید ذرهای پردهپوشی و ایهام به خرج نمیدهد. اگر کسی دربارهی استعارههای فیلم «مثلث غم» حرف زد، میتوانید به او بخندید چون آن سکانسهای بالا آوردن سرمایهداران روی غذاهای لاکچریشان آنقدر پیام واضحی دارد که یاد کردن از آن به مثابه استعارهای در نقد جهان سرمایهداری مضحک بهنظر میرسد.
فیلم با نمایی از مدلهای مرد آغاز میشود که خب خودش بیانگر است چون جهان مدلها بستگی مستقیم به مصرفگرایی و سرمایهداری دارد، اما برای اینکه همه چیز کاملا روشن شود مصاحبهکننده با مدلها میگوید که اگر قرار باشد این مردان برندی در حد و اندازهی طبقهی متوسط را تبلیغ کنند صورتهای خندان به خودشان میگیرند و اگر برای برندهای گران روی بیلبوردها بروند ژستهایشان جوری است که انگار از بالا به پایین به مردم نگاه میکنند.
فیلم سه بخش دارد. بخش اول رابطهی یکی از این مدلهای مرد به نام کارل با نامزد یایا را به تصویر میکشد. یایا هم مدل است و برخلاف کلیشههای جنسیتی که حقوق زنان کمتر از مردان است در جهان مدلها این زنها هستند که درآمد بیشتری دارند. در سکانس خیلی خوب رستوران شاهد برعکس شدن کلیشهی جنسیتی هستیم. کارل منتظر است یایا میز را حساب کند اما یایا بهرغم قولی که داده خودش را به آن راه میزند و دعوای شدیدی بین آنها راه میافتد که در طی آن کارل تاکید میکند پول برایش مهم نیست اما آنها برابرند و یایا باید به این برابری احترام بگذارد. سکانس جالبی است چون پیشفرضها نسبت به جنسیت زن و مرد را به هم میریزد.
بخش دوم که اوج کارگردانی اوستلوند است در یک کشتی تفریحی اتفاق میافتد. یایا و کارل به واسطهی اینفلوئنسر بودن یایا بلیت مجانی برای این کشتی گیر آوردهاند. اینجا نرخ شعار دادن فیلمساز نسبت به بخش اول افزایش پیدا میکند. مردمان فوق ثروتمند را روی عرشهی کشتی میبینیم که خواستههای عجیب و غریبی دارند و آن پایین مردمی هستند که دیده نمیشوند. خدمهای که وظیفهشان تمیزکاری است و نه حتی سرویس دادن به مسافران. مسافران آنها را نمیبینند انگار که وجود ندارند. کمدی سیاه «مثلث غم» در این بخش دوم بیشتر از بقیهی فیلم خودش را نشان میدهد. فرض کنید کاپیتان چنین کشتی تفریحی که برای ثروتمندان طراحی شده خودش مارکسیست است و مخالف سرمایهداری. برای همین خودش را در کابینش مخفی کرده تا شامی که مجبور است با مسافران بخورد و اتفاقا همان موقع کشتی گرفتار طوفان میشود. اینجا یک سکانس شعاری ولی خیلی بامزه داریم. یکی از مسافران تاجر روسی است که کود میفروشد. درحالیکه کشتی و مردم مشغول غرق شدن هستند او و کاپیتان (با بازی گرم و دوستداشتنی و طعنهآمیز وودی هارلسون) مشغول مشاعره با جملاتی در ستایش سرمایهداری و سوسیالیسم هستند. دو قطب
مخالف که یکدیگر را آنطور که هست پذیرفتهاند و هر کدام از موبایل و دفترشان جملهای برای دفاع از اعتقاد خودش بیرون میکشد. سکانس کشتی خیلی خوب کارگردانی شده. با میزانسنهایی حیرتانگیز و بازیهای درخشان و صحنههایی که در یاد میماند.
بخش سوم تعدادی از مسافران که نجات پیدا کردهاند در جزیرهای به شیوهی رابینسون کروزوئه مجبورند زندگی کنند که اینجا سروکلهی زنی از همان خدمتکارهای طبقات پایین کشتی پیدا میشود. طبیعی است که میان این ثروتمندان، زن فقیر تنها کسی است که میتواند در شرایط سخت گلیمش را از آب بیرون بکشد. فقیری که تا الان نادیده گرفته میشد حالا به قدرت رسیده. قدرتی که فساد میآورد. به شکل جالبی فیلم روایت میکند که وقتی پای بقا و زندگی در میان باشد انسانها چطور از ایدهآلهایشان پایین میآیند و حتی حاضرند به موجودی خدمت کنند که تا پیش از این از نظرشان حتی از یک کرم خاکی هم کمتر بوده. از آن طرف هم هشداری است که نادیده گرفتن قشر فقیر و پایین از سمت ثروتمندان کار خطرناکی است چون اگر آنها به قدرت برسند خشمی و انتقامی در وجودشان است که از محبت انسانی تهی میشوند و حکومتشان بر دیگران با همان روش کاپیتالیستی و حتی سختتر و خشنتر همراه خواهد بود.
کل فیلم «مثلث غم» در نقد سرمایهداری است. حالا اینکه چرا از نظر اوستلوند سرمایهداری تا این حد مذموم است خودش جای سوال دارد. آلن دو باتن در کتاب «رام کردن سرمایهداری» که با ترجمهی کاوه بهبهانی در نشر کرگدن منتشر شده دربارهی بدنام شدن سرمایهداری در همان ابتدا پاراگراف جالبی دارد: «نقاشی دیوارنگارهای میکشد که در آن مسیح در کنار نزولخواران کشیده شده است. این نقاشی اندیشهای را بازگو میکند که قرنها در غرب حسابی جا افتاده بود، این تصور که زندگی معنوی نیک، دشمن سوگندهخوردهی سوداگری و طلب پول است. این دیوارنگاره مسیح را نشان میدهد که به معبد اورشلیم رفته و با دیدن سوداگران و بانکداران خردهپایی که جلو خان جمع شدهاند، برافروخته و خشمگین شده است. چون آنجا مکانی مقدس است و جای مناسبی برای فعالیتهای ناپاک خرید و فروش نیست. مسیحیت به پول حمله میکرد و آن را مغایر با اخلاق میدانست. این نگاه عمیقا تاثیرگذار بود و تا قرنها بهشدت مانع رشد و گسترش سرمایهداری شد.»
اوستلوند در فیلمش هم نگاه سختگیرانهی مسیحی را به ثروتمندان دارد. آنها را حقیر میشمرد و مجازاتشان میکند. نگاهی که بهنظرم کمی سطحی و گاهی عصبیکننده است ولی به هر حال او کارگردان توانایی است و نمیشود از شیوهاش برای روایت نگاهش و صحنههای باشکوهی که ساخته دل کند. پایان مبهم فیلم هم آزاردهنده است، چون انگار کارگردان نتوانسته تکلیفش را با شخصیت زن فقیر روشن کند. آیا میخواهد اخلاق و انسانیت را در او زنده کند یا معتقد است زن با چشیدن طعم قدرت پا روی همه چیز میگذارد؟ واگذار کردن این تصمیم به مخاطب بیشتر از روی تردید فیلمساز است تا اینکه پایانی تکاندهنده و به فکر فروبرنده باشد.