ما تماشاکنان بستانیم
خوبان زبان و ادب فارسی هر کدام در ساحتی نمونه مثالزدنیاند؛ فردوسی حماسهسرا، نظامی داستانسرا، حافظ غزلسرا و… اما برخی، آنچه خوبان همه دارند، یکجا دارند. یکی از معدود ابَرسخنوران تاریخ زبان و ادب فارسی که پا در هر عرصهای از ساحات ادبی گذاشته و سنجه ارزیابی آن را فرسنگها به جلو برده، سعدی است.
سعدی در غزل نوع خاصی از عارفانگی، عاشقانگی و تلفیقی از این دو را با موشکافی حال و هوای تغزل به نمایش میگذارد؛ طوری که تا به امروز - سدهها پس از او - غزلسرایان بزرگ زبان فارسی را با ترازوی سعدی وزن میکنند و نهایتاً در مقام تعریف برمیآیند که مثل سعدی غزل میگوید. یا در حوزه نثرنویسی، اگر از بسیاری صاحبان فن بخواهند از میان تمام ادوار نثر فارسی و تمام جریانهای نثرنویسی با تمام شاهکارهایشان، تنها یک نماینده برای معرفی ظرایف و دقایق، در عین حال شیرینی و لطافت نثر فارسی مشخص کنند، همچنان بیدرنگ گلستان اولین انتخاب آنهاست.
اما چیزی که تا به امروز کمتر به آن توجه شده، تحرکی است که سعدی در قصیده به وجود میآورد. در قصیده و قصیدهسرایی، درست جایی که گمانها بر این میرود که بزرگان سختهزبان عصر سبک خراسانی؛ مثل ناصرخسرو، انوری، منوچهری، فرخی و… داد این قالب ادبی را به تمامی دادهاند و این نوع سخنوری در اشباع کامل به سر میبرد، سعدی با شگردی هوشمندانه قصیده را به قصد نخستین کلمه باز میگرداند و شربت نوآوری را در این جام هم میریزد.
قصیده چنانکه از نامش برمیآید، قالبی بود که شاعران - عموماً درباریان - به قصد و منظور خاصی - عموماً دریافت صله - در آن به وصف و مدح ممدوح خود - عموماً پادشاه - میپرداختند. سالهایسال نیز قصیدهسرایی به این معنا شهرت یافته بود و قالبی بود خاص مدیحهسرایی و خواندن چه سری چه دمی عجب پایی. سعدی درست در قلب چنین قالبی، انقلابی شگرف شکل داد. قصیده را ابزاری برای انتقاد کرد و در این ساختار به نام قصیده، به کام نقادی شعر سرود.
اما سعدی هم مثل هر سوژه دیگر که میمیرد، مُرد و در قطعه هنرمندان تاریخ خاک شد تا عابران رد شوند و هر کسی از ظن خود فاتحه یا دشنامی نثار قبرش کند. روزگاری قرار بر این شده بود - بخوانید مُد شده بود - که با سنت بماهو سنت، ستیز شود، سعدی را نماد سنتگرایی تلقی میکردند و آثارش را میسوزاندند. سالها بعد از آن نیز یکی از مصلحان که آتش تندی هم در این نوع سوزاندنها داشت، یقه سعدی را میگرفت که «خدا مرگت بدهد که تو شاعر قرن هفتمی؟ قرنی که مغولها از شرق و صلیبیها از غرب این سرزمین را حمام خون ساختهاند.»
و سعدی را متهم میکرد که تو از محنت دیگران بیغمی و در آن حال و روز، سرودهای: «درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند/ جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند» گرچه اهالی تخصص روشن کردهاند که این یک خطا و مغالطه روششناختی است که سبب میشود با مشاهده امری خاص در بافتی نامرتبط، حکمی عام صادر شود؛ این نگاه مختص آن زمان نماند و تا به امروز ادامه دارد؛ چنانکه به حسب ظاهر، قرائتی خاص از آثار او میتواند با منویّات گفتمان غالب، همخوانی داشته باشد و بنیادها و سازمانها به نامش علم میشود.
اما نکتهای که ما تماشاکنان تاریخ عمدتاً در ادوار مختلف از آن غافلیم این است که سعدی با تمام مافیها، چیزی نیست جز ادبیات و نگاه ایدئولوژیک به ادبیات، گرچه آزاد است؛ - صدالبته اگر خود آن ایدئولوژی آزادی را سلب نکند - اما بیشتر مانیفست خواهد بود تا ادبیات.
وقتی با عینک سراغ سعدی بیاییم فرقی نمیکند اول اردیبهشتماه جلالی را برایش بزرگداشت گرفته باشیم که سعدی شاعر صوم و صلات است و مناجات یا اینکه مثل سالها قبل، گلستانش را در آتش کنیم که این سنتهای متحجرانه باید سوزانده شود؛ هر دو ارزیابی شتابزده است یا بهتر بگویم عینکی است که ما در فاصله چندصدساله از او بر چشم زدیم و از پشت آن، نظر به او دوختیم.
سعدیِ ثنا سجاده در مواعظ، همان سعدی شراب و بوسه در غزل و همان سعدی نقد و مؤاخذه در قصیده است. وقتی با دوربینمان، قابی بزرگتر - لااقل بزرگتر از چارچوب فلزی عینک ایدئولوژی - از شمایل بوستان پهناور سعدی بگیریم، آرامآرام میتوانیم مثل خودش زمزمه کنیم: «تنگچشمان نظر به میوه کنند/ ما تماشاکنان بستانیم».