مُردیم از تکرار!
در جوامعی که خاستگاه پدیدۀ روزنامه و حرفۀ روزنامهنگاریاند، برای کسب مهارت و موفقیت در این کار، روزنامهنگاران را تشویق و ترغیب میکنند که شجاع باشند، به دل حا
در جوامعی که خاستگاه پدیدۀ روزنامه و حرفۀ روزنامهنگاریاند، برای کسب مهارت و موفقیت در این کار، روزنامهنگاران را تشویق و ترغیب میکنند که شجاع باشند، به دل حادثه بزنند، در میدانهای سخت حضور یابند، جزئیات ماجرا را کشف کنند، از بیان حقیقت نهراسند، چراکه بهروزی بلندمدت یک جامعه در گرو کشف حقیقت و اجرای عدالت است.
ازهمینروست که در آن جوامع سالیانه هزاران جایزه به روزنامهنگارانی داده میشود که با کار و تلاش و زحمت خود، از وقایع تلخ یا پنهان یا روزمرۀ جامعه گزارشهای تحقیقی و میدانی تهیه و منتشر میکنند و نوری بر زوایای تاریکِ سیاست یا اجتماع میافکنند.
در جوامعی که به پدیدۀ روزنامه و حرفۀ روزنامهنگاری اما بهصورتی کالایی وارداتی و اصولاً مزاحم مینگرند و آن را در قالب امری تزئینی و تصنعی و بهصورت ابزاری در خدمت خود میخواهند و وجود آن را صرفاً برای تظاهر به پایبندی به محصولات مدرن تحمل میکنند، ماجرا معکوس است.
در آنجا روزنامهنگار را ترغیب میکنند که ترسو و محافظهکار باشد، از ورود به حوادث تلخ سیاسی و اجتماعی بپرهیزد، به موضوعات موردِ حساسیت نهادهای صاحبقدرت، نزدیک نشود، سرش در لاک خودش باشد، به حرفهاش بهعنوان آبباریکهای برای گذران زندگی و تأمین معیشت بنگرد و اگر لفتولیس مختصری هم از رانتپاشیهای معمولِ حوزۀ خبری خود نصیبش شد، شاکر باشد و بههیچوجه پایش را از گلیمش درازتر نکند تا با دردسرهای قضایی و امنیتی روبهرو نشود.
بدبختانه در جامعۀ ما هم ازسوی برخی نهادها به کار روزنامهنگاری از همین زاویه نگریسته و با آن برخورد میشود.
چندین دهه است که روزنامهنگاران شاخص در حوزۀ کاری خود، به انحاء مختلف سر از بازداشت، زندان و محرومیت از حرفهشان درمیآورند و این ماجرا با فرازوفرودهایی بارها تکرار شده است. وقتی امر مشخصی تکرار میشود، نقد آن هم تکرار میشود، اعتراض به آن هم تکرار میشود، ارائۀ راهحل هم تکرار میشود. تکرار، جامعه را از رشد و خلاقیت باز میدارد، دلمردگی و افسردگی و بیزاری بهبار میآورد و نهایتاً سبب سقوط یک جامعه در گرداب بحران روانی یا زیستی میشود.
تا آنجا که من ماجرای دستگیری الهه محمدی و نیلوفر حامدی، دو همکار زحمتکش و بااستعدادِ حوزۀ گزارشنویسی اجتماعی را دنبال کردهام، «جرم» آنها در انجامِ بهینۀ حرفهشان خلاصه میشود. وقتی دخترخانم جوانی به هر دلیلی در مقر یک نهاد حکومتی دچار بیهوشی و سپس مرگ میشود، نخستین وظیفۀ وجدانی و حرفهای یک روزنامهنگار حوزۀ اجتماعی چیست؟ جز اینکه وارد میدان شود و بکوشد تا به هر نحو ممکن به اصل ماجرا پی ببرد و آن را برای مخاطبان خود تشریح کند؟ نیلوفر و الهه جز این کار چه کردهاند؟ یکی در بیمارستانِ محل بستری مهسا حاضر شده و دیگری از طرف روزنامه مأمور تهیۀ گزارش از مراسم تشییع و تدفین مهسا شده و رنج سفر به سقز را به جان خریده است.
آنها بهدلیل انجامِ وظیفۀ وجدانی و حرفهای خود باید مورد تشویق دستگاههای مسئول در حوزۀ رسانه قرار میگرفتند و جوایزی به آنها تعلق میگرفت، اما بهجای آن 200روز است که در بازداشت موقت به سر میبرند و در گوشۀ زندان محبوس شدهاند.
این فقط مجازات آندو نیست، بلکه مجازات کل جامعۀ روزنامهنگاری کشور است که برای رهایی همکاران خود از بند، کاری از دستش برنمیآید و به هر دری میزند با قفلی بزرگ روی آن روبهرو میشود.
چرا بهرغم این همه درخواست، هیچ گشایشی در پروندۀ دو همکار مطبوعاتی صورت نمیگیرد؟ گره کار کجاست؟ آیا آنها گروگان یک ادعای امنیتی شدهاند و تقاص شتابزدگی نهاد خاصی را پس میدهند؟ اگر چنین باشد، پس این همه ادعاهای تکرارشونده از طرف بسیاری از مسئولان درجهت ایجاد تغییر و تحول و اصلاح در رویههای غلط گذشته چیست و قرار است نتیجهاش در کجا ظاهر شود؟
آه که این حرفها چقدر تکراری است! مُردیم از تکرار!