روایت مادر یکی از سربازهای زندهمانده در حمله اسرائیل به زندان اوین/ گلوگاه پارهشده سرباز
«م»، در پاسدارخانه زندان اوین، مثل هرروز سر شیفت بود که ترکش موشکها به زیر گلویش رسید. نای او را شکافت، زبانش پاره شد، فکاش شکست، از دهانش لختههای خون بیرون آمد و چندین ترکش هم میان دستاش خانه ساختند. آمبولانس را برای بردن یکی از سرداران ارشدی که بهشدت مصدوم شده بود، فراخواندند، سردار پیدا نشد، سرباز را به جایش به بیمارستان بردند.

«م»، در پاسدارخانه زندان اوین، مثل هرروز سر شیفت بود که ترکش موشکها به زیر گلویش رسید. نای او را شکافت، زبانش پاره شد، فکاش شکست، از دهانش لختههای خون بیرون آمد و چندین ترکش هم میان دستاش خانه ساختند. آمبولانس را برای بردن یکی از سرداران ارشدی که بهشدت مصدوم شده بود، فراخواندند، سردار پیدا نشد، سرباز را به جایش به بیمارستان بردند.
تنها هفتماه مانده بود که خدمتش تمام شود. دو هفته دیگر باید برای جراحی فکاش راهی بیمارستان شود. 13روز از آن روز هولناک که به زندان اوین حمله شد، میگذرد اما زانوهای مادرش هنوز میلرزد و رگ در چشم یکی از خواهرانش ترکیده و کاسهخون شده است. خواهر دیگرش مدام از حال میرود و به زمین میافتد. زندگی دیگر برای آنها به پیش از روز دوم تیرماه برنمیگردد. او دیده که از فرماندهشان تنها دو پا باقی مانده؛ زانو به پاییناش.
خانه مادر این سرباز که به خواسته خانوادهاش، ناماش در گزارش نمیآید، در خیابان صابونچی است. بیستوپنجم خردادماه که مکانی در آن خیابان مورد اصابت موشک قرار گرفت، خانه آنها هم لرزید. مادرش از تهران رفت اما هر روز در انتظار خبر پایان جنگ روبهروی تلویزیون نشست. بهجای خبر پایان جنگ اما، خبر موشکباران زندان اوین را در زیرنویس تلویزیون میخواند.
مادربزرگ «م» از پدربزرگاش میخواهد، برود و خبری از «م» برایشان بیاورد. پدربزرگ و دو دایی، راهی تهران میشوند اما اجازه نمیدهند مادر «م» همراهشان باشد. آنها به اوین میرسند و «م» را پیدا میکنند. با مادرش تماس میگیرند و از «م» میخواهند چیزی بگوید که مادرش خوشحال شود و او میگوید: «مامان نگران نباش، من خوبم.» مادر «م» صدایش را که میشنود، خیالش راحت میشود که «زنده است.»
مادرش در تماس بعدی با پدرش متوجه میشود که بیمارستانند و پسرش را به اتاق عمل بردهاند. او هرچه میپرسد چرا اتاق عمل؟ پاسخ روشنی نمیدهند، میگویند دستش پاره شده و او را برای بخیه بردهاند. اما مادرش میدانست که در آن شرایط برای یک بخیه، پسرش را به اتاق عمل نمیبرند. دخترش به او میگوید، پزشکان گفتند برادرش باید چند روزی در بیمارستان بماند. صبح فردا خودش را به تهران میرساند و میفهمد پسرش در آیسییو بستری است و ۲۴ ساعت در وضعیت بیهوشی بوده است. ترکش به زیرگلوی «م» خورده و نای او سوراخ شده است. زبانش پاره شده و فکاش شکسته است. ترکشهای دیگری به دستاش خورده و درون آن، جا خوش کردهاند. بعد از یکهفته پزشکان توانستند دست او را جراحی کنند و ترکشها را از آن خارج کنند. او پس از ششروز به بخش منتقل میشود و همین چندروز پیش او را ترخیص میکنند. حالا در خانه است و قرار است دوهفته دیگر برای جراحی فک، دوباره به بیمارستان بروند.
«م» فرزند آخر خانواده است. او دو خواهر بزرگتر ۲۴ و ۲۶ ساله دارد. «م» ۲۲ ساله است و ۱۴ ماه از خدمت سربازیاش را گذرانده بود که جنگ شد. او به مادرش گفته، طبقه چهارم پاسدارخانه بودند که اوین آوار شد. «م» از طبقه چهارم به طبقه دوم پرت شده و سرش به در ورودی خورده است: «لحظه اول چشمانش نمیدید و دستانش لمس شده بود. فکر میکرد کور شده اما کمکم توانست چشم چپش را باز کند.»
پزشکان بهدلیل ورم چشمانش که ناشی از شدت انفجار بود، تا سهروز در بیمارستان آنها را بسته نگه داشتند. «م» باید یک دیوار سهمتری را بالا میآمد که بتواند به حیاط اوین برسد. او پسر جوانی با وزن بالای ۱۰۰ کیلوست؛ یکی از دوستانش دستاش را میگیرد و به او میگوید: «خودت هم باید کمک کنی. من نمیتوانم.»
همهچیز در حوالی «م» خراب شده بود. با هر قدم او ساختمانهای اطرافش به ریزش میافتادند. ترس به جانش افتاده بود که ریزشها او را ببلعد و پایین بکشد. او درنهایت خودش را به حیاط میرساند و از همانجا به بیمارستان منتقل میشود. مادرش در تمام این روزها راننده آمبولانسی که پسرش را به بیمارستان رسانده بود، دعا میکرد: «اگر تعلل میکردند از شدت خونریزی زنده نمیماند. از دهانش لختهلخته خون بیرون میآمد.» «م» و مادرش ۲۰ روز پیش از جنگ، برای چکاپ به آزمایشگاه رفته بودند و هموگلوبیناش در آن آزمایش ۱۶ بود. اما روزی که او را جراحی کردند هموگلوبیناش روی عدد ۱۰ مانده بود: «خونریزیاش خیلی شدید بود. الان هنوز هم تعادل ندارد، موقع راهرفتن سرش گیج میرود.»
روز ترخیص «م» از بیمارستان، آنها با راننده آمبولانس روبهرو میشوند که از ترخیصاش خوشحال است. مادرش مردی را که ابراز خوشحالی میکند، نمیشناسد: «من راننده آمبولانسم.» مادر «م» پس از مرخصشدن پسرش از بیمارستان مغازهای را که در آن کار میکرد، تحویل صاحب ملک میدهد و کسبوکارش را تخته میکند که بتواند پرستار فرزندش باشد. او میگوید «م» در بیمارستان از ملاقاتکنندههایش سراغ هرکدام از همخدمتیهایش را میگرفته، به او میگفتند که کشته شده: «وضع روحیاش بهشدت خراب است. مدام برای دوستانش گریه میکند.»