به کجا آمدهام؟/درباره عکسی از مرزبانان پاسگاه مرزی «نامانلو» در شهرستان شیروان
حکایت این عکس با باقی فریمهای گزارش تصویری مرزبانان پاسگاه مرزی «نامانلو» زمین تا آسمان فرق دارد.

حرف اصلی «صد سال تنهایی»، تنهایی آدمیزاد در برابر زمان، عشق و تاریخ است. روایت ناکامیها، آرزوها و تلاشهای بیثمر نسلها بابت درک هستی است.
یک جورهایی وقتی صد سال تنهایی را ورق میزنید هر لحظه احساس میکنید یک نفر در پس و پشت سطرها نشسته و فریاد میزند: روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم/ از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود/ به کجا میروم آخر ننمایی وطنم...
حکایت این عکس با باقی فریمهای گزارش تصویری مرزبانان پاسگاه مرزی «نامانلو» زمین تا آسمان فرق دارد. اول ماجرا بابت فرم کتابخوانی سرکار استوار عکس را انتخاب کردم تا دربارهاش بنویسم.
از روی عکس مشخص بود که استوار صرفاً جهت ژست گرفتن کتاب به دست شده است. خیال نداشتم از مرزبان کشورم گاف بگیرم. اما بعد عمری گدایی یک حس درونی نهیبم میزد که لااقل در لحظه ثبت عکس حتی سطری از کتاب را نمیخواند.
اما این حرفها چه اهمیتی دارد. بالاخره یک نفر روزی این کتاب را به آن پادگان برده است. اصلاً روی سخنم با همه آنهایی است که روزی این کتاب را در پادگان مرزی نامانلو شیروان خواندهاند.
آدمیزاد به ذات هر روز و هر روز همین که چشم از خواب غفلت باز میکند این سوال بنیادین را از خودش میپرسد که به کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟
سربازی و پادگان جای خوبی برای این پرسش بنیادین است. نگارنده آن زمان که تهران هنوز پادگان ۰۶ داشت، شبی از شبهای زیر پرچم بالای برجک به ماشینهای خیابان نگاه میکردم و به پهنای صورت اشک میریختم.
مرد گندهای بودم که دلم از زمین و زمان و آسمان گرفته بود. مرتب از خودم سوال میکردم که من اینجا چه میکنم؟ اصلاً آمدنم به دنیا بهر چه است؟
از آن شب حالا خیلی سال است که گذشته است اما شما که غریبه نیستید چه شبها و روزهایی که در خلوت و جلوت به برجک پادگان ۰۶ میروم.
دستم از سرمای اسلحه سرد میشود و زوزه باد توی گوشهایم میپیچد. آنجا همان جایی بود که نزدیکترین مواجههام با جواب این سوال را دریافتم.
نمیدانم سرنوشت صاحب این کتاب چه شده است. اما حتم دارم به جواب سوالش رسیده باشد و کتاب را برای نفر بعدی گذاشته است.
عکس: وحید خادمی، ایرنا