تقدیم با عشق/درباره عکسی از چاقوی دسته زنجان
اگر یک جو مردی در وجودت هست، اگر به همین مزخرفاتی که میگویی اعتقاد داری، قسمت میدهم، آن چاقوی زنجانی که برایم آوردی را همین الان با عشق تقدیمم کن.

باید ماشین را در یک جای تنگ بین سطل زباله و میله آهنی که از زمین بیرون آمده، جا دهد. از زنش میخواهد زودتر از ماشین پیاده شود. خودش را سلطان پارک میداند. فکر میکند اگر جای پارکِ نزدیک سطل زباله را بیخیال شود، بدبیاری سراغش میآید. اینبار اما با همیشه فرق دارد. دو بار و سه بار نه، بلکه 10 بار عقب و جلو میرود و بالاخره موفق میشود. از ماشین که پیاده میشود، کارد بزنی خون زن زمین نمیریزد. مرد دستاش را دراز میکند و زن پساش میزند. صورت زن سرخ شده و یک چیزهایی زیر لب میگوید.
مرد: عزیزم چرا بههمریختی؟
زن: به هم نریزم؟ این چه مسخرهبازی است که خودت را گرفتار کردی؟ اینهمه جای پارک. آنوقت دو ساعت است که ما را علاف این یکوجب جا کردی؟ یکی ببیند نمیگوید مردک دیوانه است؟
مرد: یادت نیست آخرینباری که جای پارک را بیخیال شدم، چه بلایی سر زندگیمان آمد؟
زن: نه که الان زندگیمان گل و بلبله. جای پارک توی سرت بخوره. راه و نیمراه دست دراز میکنی که چی؟ که فلانی پایم به پایت گیر کرد. انگشت کوچکت را بده که دعوایمان نشود.
مرد: خب، حق با کی بود؟ خودترو لوس کردی و انگشتت را ندادی، یکماه اره دادیم و تیشه گرفتیم.
زن: خاک بر سر من. همانوقت باید خودم را خلاص میکردم. یک نگاه به ریخت و هیکلت بینداز. این وضع ریش و مو. این ناخنهای دستوبال حال بههمزنت. که چی؟ که شب نگیر، شنبه نگیر، جمعه و پنجشنبه بگیر... جمعه و پنجشنبه هم که خدا را شکر تا لنگ ظهر کپه سر بر ندار میذاری. 10سال آزگار چشمم به دستت خشک شد که یه شیشه عطر برام بخری. اما نه، توی مخ شاخشمشاد رفته که عطر جدایی میاره. خسته شدم. ذله شدم. حالم از این خرافات کوفتی بههم میخوره. اصلاً اگر یک جو مردی در وجودت هست، اگر به همین مزخرفاتی که میگویی اعتقاد داری، قسمت میدهم، آن چاقوی زنجانی که برایم آوردی را همین الان با عشق تقدیمم کن.
مرد، چاقوی دسته زنجان را به زن میدهد و همزمان یک سکه توی دست زن میگذارد. زن، سکه را به مرد برمیگرداند و زندگی شیرین میشود.
عکس: مهدی الماسی، مهر