قصه یک دست/درباره عکسی از دستهای مادری در خانه سالمندان
دستها قصهگوهای کمنظیری هستند که این داستان را طی سالها با حوصلهای کمنظیر آرام آرام روی پوست مینویسند. اینطور میشود که هر چین، هر زخم و هر خط نشان از روزها و سالها دارد.
دستها یکی از شگفتانگیزترین هدایای طبیعتند. این دستها هستند که همزمان قدرت، لطافت و معنا را در خود جا میدهند. واقعیت این است که دستها تنها وسیلهای برای لمس کردن نیستند. دستها زبانی بیصدا برای بیان عشق، خشم، درد، اراده و تواناییاند. دستها کار میکنند، میسازند و جهان را شکل میدهند. این دستها هستند که دکمه شاتر را فشار میدهند، قلم را بر کاغذ میچرخانند، کارگری میکنند، عشق میدهند و میسازند.
حقیقت این است که هر چقدر که ایده و فکر اهمیت داشته باشد اما این دستها هستند که آنها را به عمل و رویاها را به حقیقت بدل میکنند. دست ویژگیهای پیچیدهای دارد. گاهی میزان یک فشار از دست معناها را عوض میکند. این دستها هستند که میتوانند با اندک فشار کمتر و بیشتر عشق و خشم را منتقل کنند.
دستها قدرت عجیبی برای آرامش بخشیدن و اطمینان دادن دارند. شاید به همین خاطر است که دست دادن و دست گرفتن نشانهای از تعهد و عشق است. دستها قصهگوهای کمنظیری هستند که این داستان را طی سالها با حوصلهای کمنظیر آرام آرام روی پوست مینویسند. اینطور میشود که هر چین، هر زخم و هر خط نشان از روزها و سالها دارد.
نمیخواهم فضا را سانتیمانتال کنم. اما وقتی به این دستها نگاه میکنم ناخودآگاه گوشه چشمم تر میشود. به این عکس و به این دستها نگاه میکنم و بر روی خطوطش خیره میمانم. میخواهم درباره روزهایی بنویسم که این چین و چروکها روی این دستها نیفتاده بود. به روزهایی که این دستها برای اولین بار به زمین سفت خورد. به روزهایی که دست در دست مادری به آرامش رسید.
به روزهایی که این دستها برای خودشان برو بیایی داشتند. به روزهایی که با شوق و ذوق بالا رفتند و رقصیدند. به روزگاری که به دلبری عشق ورزیدهاند. به روزهایی که با همین دستها کودکی را در آغوش کشیدند. به ایامی که با همین انگشتان بادام حریره کردند، غذا پختند، کهنه شستند، اشک پاک کردند و پناه شدند. به این انگشتان کشیده و زیبا که حتی گذر زمان نتوانسته از زیباییاش کم کند نگاه میکنم. روزگاری را تصور میکنم که دست راست روی انگشتان چپ لاک میزده و بعد آنها را در هوا میچرخاند تا لاک خشک شود.