دموکراسی ناممکن
روایتی از روزهای پس از حمله آمریکا به عراق و آشفتگیهای فردای سقوط صدام
روایتی از روزهای پس از حمله آمریکا به عراق و آشفتگیهای فردای سقوط صدام
غیث عبدلاحد
خبرنگار روزنامه گاردین
ترجمه: یاسمن طاهریان
28 ساله بودم که پای آمریکا به بغداد باز شد. نظامیان، نیروهای آزادیبخش معرفی میشدند و رهبرانشان از دموکراسی میگفتند. من شاهد مجسمه صدام و سقوط رژیم بودم؛ دورانی که هرجومرج بر جامعه چیره شد و یک جنگ فرقهای به راه افتاد. 9 آوریل 2003، روی پشتبام ساختمانی که در بغداد زندگی میکردم، ایستاده بودم و آسمان آبی را تماشا میکردم. شهر آرام و بیصدا بود؛ از اوایل صبح آن روز آمریکاییها بمبارانهایشان را متوقف کرده بودند. در فاصلهای دور، هلیکوپتری را دیدم که با ارتفاع کم از بالای سر خانهها عبور میکرد. برخلاف بالگردهای گرد و قلمبه روسی که به دیدنشان عادت داشتیم و مثل قوچهای پرنده چپ و راست میروند، این یکی فرز بود، مثل زنبوری خشمگین.
سیوپنج سال حکومت صدام یکشبه برباد رفت و بدون هیچ ردپایی از هم فروپاشید. بغداد، شهر ترس و ظلم برای یک ساعت آزاد شده بود؛ حالت معلق بین خروج دیکتاتور و ورود اشغالگران. در سالهای قبل از جنگ، در اتاق کوچکی زندگی میکردم. اتاقی که فقط یک تخت تکنفره، یک میز تحریر و یک صندوقچه در آن جای میگرفت. سینک آشپزخانه، اجاق گاز و توالت نیز در کنجی از اتاق قرار داشتند. برای دکوراسیون، یکی از دیوارها را به رنگ نارنجی-قرمز نقاشی کرده بودم که نور خورشید داغ بغداد را بیشتر و پراکندهتر میکرد. کولر قدیمی خانه از کار افتاده بود و هیچ پولی برای تعمیر آن نداشتم. در تابستان 2002، هوای اتاقم بهشدت گرم شده بود و احساس میکردم دیوارها دارند مرا خفه میکنند. شش ماه بود که اجاره خانهام را نپرداخته بودم. بهعنوان معماری که در بخش خصوصی کار میکرد، هرچند ماه یکبار 50دلار دریافت میکردم. در سالهای تحریم، کارهای منزجرکنندهای را برای انسانهای بیقوارهای انجام میدادم که پول کافی برای خرج کردن برای خانههای زشتشان داشتند. میخواستم کشور را ترک کنم. به شهرهای مختلف سفر کنم و در خیابانهایشان قدم بزنم، اما یک فراری از خدمت سربازی
بودم و بدون مدارک نمیتوانستم پاسپورت بگیرم.
آمریکاییها رسیدند!
نیروهای استخبارات، سرویس اطلاعات ملی عراق، هیچوقت مرا شکنجه نکردند و هیچیک از اعضای خانوادهام در گورهای دستهجمعی ناپدید نشدند، اما مثل بقیه کشور، بدون هیچ امید و چشماندازی گیر افتاده بودم. با خودمان فکر میکردیم اگر «رهبر» ما روزی دچار بیماری مهلکی شود، چه؟ پس از مرگ او زندگی ما چه تغییری میکند؟ آیا یکی از پسرانش جانشیناش میشود؟ آیا او حاکم بهتری خواهد بود؟ یا بدتر؟ در سالهای قبل از جنگ، احساس میکردم زندگیام در آن مکان گرم و ظالمانهای را که خانهام میدانستم، کمکم رو به افول است. اکنون در 28 سالگی، به نظر میرسد زندگی متفاوتی امکانپذیر باشد.
برای شنیدن اخبار به اتاقم رفتم که همسایه در خانهام را زد. با هیجان گفت: «آمریکاییها اینجا هستند.» گفتم: «بله، تو رادیو شنیدم که به «حله» رسیدند.» حله شهری در 90کیلومتری جنوب بغداد است.
همسایه با پوزخند گفت: «حله؟ آنها اینجا هستند، توی خیابان.» پایین رفتم و چندین خودروی نظامی آبیخاکی شبیه قایق را در نزدیکی چهارراهی دیدم، انگار که سواحل نرماندی درست پشت ساختمانها ظاهر شده بود. نظامیان در سراسر خیابان زانو زدند و سلاحهایشان را به سمت ما، مردمی که ایستاده تماشا میکردیم، نشانه رفتند. خودروهای زرهی و جمعیت به آرامی حرکت کردند و از مقابل سفارت واتیکان، جایی که یک دیپلمات پاپ با لباس بلند و سیاه کشیشان و کمربندی بنفشرنگ به تن داشت، حرکت ارتش اشغالگر را تماشا میکرد. او ناباورانه سرش را تکان میداد و میگفت که این اتفاق بدی است، این یک اشغال غیرقانونی است.
در بغداد 2003، هرج و مرج حاکم بود. همهکاری جایز بود و هر امکانی وجود داشت. نوشیدنیهای الکلی در پیادهروها یا از صندوق عقب ماشینهای پارکشده فروخته میشدند. اوباش، ادارات و وزارتخانههای دولتی را به غیر از وزارت نفت که بهوسیله آمریکاییها محافظت میشد، غارت کردند. آنها کارخانهها را تخریب کردند، درها را از لولاهایشان جدا کردند، سیمکشیهای برقی را از دیوارها کندند و سپس تمام تجهیزات غارتشده را بهعنوان آهن قراضه فروختند.
غارتی که آتش به جان عراق زد
اسلحه و مهمات از اردوگاهها و انبارهای نظامی غارتشده بودند و در بازار آزاد معامله میشدند. در ماهها و سالهای آینده، این زرادخانهها، به پایدار شدن جنگهای داخلی در عراق و سوریه کمک کردند. جنگندههای شوروی، در بیابانهای خارج از پایگاههای نظامی پنهان شده بودند تا از آنها در برابر حملات آمریکا محافظت کنند. این جنگندهها تا نیمه در شن دفن شده بودند؛ مثل اسلکتهای نهنگهای به ساحلنشسته.
دردناکترین و مخربترین اتفاق، غارت موزه عراق بود. نزدیک به 15هزار قلم از اشیای تاریخی به غارت رفتند و اکثر آنها برای همیشه ناپدید شدند. اوباش مسلح بهدنبال غارت در شهر پرسه میزدند. چیزی را که نمیتوانستند بهدست آورند، آتش میزدند. مثل کتابخانه ملی یا آرشیوهای رادیو و تلویزیون که چندین روز در آتش سوختند. در مرکز بغداد، دود از پنجرههای اداره ملیت بلند شده بود: آرشیوها و هر آنچه در یک قرن گذشته به ثبت رسیده بودند، سوختند. با همان خودباوری سادهلوحانه با خودم گفتم، بله، همهچیز را نابود کنید. اصلا ما به اداره ملیت چه نیازی داریم؟ این صدام نبود که همهچیز را به نفع خود دستکاری کرد؟ آیا او دهها هزار نفر را اخراج نکرد و میل به زندگی را برای میلیونها نفر از بین نبرد؟ آیا وضعیت کلی ما به خاطر خواستههای او نبود؟ پس چرا همهچیز را نابود نکنیم و از این قتل عام، کشوری جدید و بدون ترس و ظلم متولد شود که همه در آن برابر و مرفه خواهند بود؟
«رهبر بزرگ» بر زندگی ما مسلط شده بود و برای چندین دهه به چهره تمام ملت عراق تبدیل شده بود. پس زمانی که مجسمهاش سرنگون شد و مردم خواستار انتقام سالهای ظلم و ستم بودند، آنها نهتنها تمام نمادهای قدرت، کاخها، مجسمهها و نقاشیهای دیواریاش را از بین بردند، بلکه خشمشان را به سمت هر چیزی که نماد دولت بود، برگرداندند. همانطور خود صدام میگفت دولت صدام است و صدام دولت. حتی کلماتی مانند شهروندی، همبستگی و میهنپرستی هم بیاعتبار شده بودند چون به حکومت صدام مربوط میشدند. در فضای مخرب، خیلی از عراقیها و خارجیها میخواستند هر مفهومی از دولت عراق را کاملا از بین ببرند.
طبقه کمدرآمد از محلههای شلوغ و مفلوک خود نقل مکان کردند و در اردوگاههای نظامی و زمینهای دولتی به ساخت و ساز مشغول شدند.
زمان کشف حقایق هولناک بود. کشف وحشتی که رژیم و مرداناش به راه انداخته بودند. گورهای دستهجمعی در نزدیکی زندانها یا در کنار جادههای دورافتاده کشف شدند. جایی که هزاران نفر پس از شکست خیزش سال 1991 دفن شده بودند.
وقت غرامتخواهی است
تاریخی که صدام برای عراق نوشته بود در حال رونمایی بود و خواسته مردم، اصلاح دروغها بود. آنها خواهان غرامت و اصلاحات و جبران خساراتی بودند که سالها به آنها تحمیل شده بود. درست زمانی که گورهای دستهجمعی نبش قبر میشدند، درگیریهای داخلی، نارضایتیها و چالشهایی آشکار شدند که سالها تحت حکومت یکپارچه رژیم دفن شده بودند.
در می2003، مرد مسنی را در حومه شهرشلوغ و فقیرنشین در شرق بغداد دیدم. روی یک قوطی فلزی خالی با لبخندی به پهنای صورتش نشسته بود. پیرمرد گفت آمریکاییهایی که تمام این تانکها و جنگندهها را آوردهاند در عرض چند هفته میتوانند تمام امور را مرتب کنند. آمریکاییها برق را وصل میکنند و محله فقیرنشین را به بهشت تبدیل میکنند. طوری صحبت میکرد که انگار میتوانست کوچه کوچکاش را ببیند که دگرگون شده، فاضلابی که در کنار پایش جاری بود، ناپدید میشود، فقر از بین میرود، خانههای بتنی نیز تمیز شده و رنگآمیزی مجدد شدهاند. اما هفتهها و ماهها گذشتند و شرایط بدتر شد. سرمستی جمعی عراقیها از پایان یافتن رژیم به سرعت از بین رفت و سرخوشی مردم بغداد به ناامیدی و سپس به خشم تبدیل شد.
بیمارستانها غارتشده بودند. مدارس یا به آتش کشیده شده بودند یا اشغالگران آنها را تصرف کرده بودند. مدیریتی وجود نداشت و خدمات عمومی سقوط کرده بود. صفهای پمپبنزینها به کیلومترها میکشید چون چاهها و پالایشگاههای نفتی بر اثر غارت آسیب دیده بودند. برق قطع میشد چون هیچ سوختی برای نیروگاهها وجود نداشت و چون دکلهای انتقال و کابلهای فشار قوی از بین رفته و بهعنوان قراضه مس فروخته شده بودند. بدون برق، پمپهای آب و نیروگاههای تصفیه آب متوقف شدند و آب فاضلاب خام به رودخانهها ریخته میشد. پزشکان و پرستاران با خود سلاح حمل میکردند و از معدود بیمارستانها و درمانگاههایی که قبلا غارت نشده بودند، محافظت میکردند.
سربازان آمریکایی که از گرمای بغداد، حیرتزده بودند، در میانه این هرج و مرج مات و مبهوت ایستاده بودند و عراقیها (که به دههها بروکراسی متمرکز کارآمد عادت کرده بودند)، از شیوه عجولانه و خودسرانه آمریکاییها در اداره کشور گیج شده بودند. تمام تصمیمگیریها در لحظه انجام میشدند. گاهی اوقات سربازان سعی میکردند جلوی غارت را بگیرند اما اکثرا فقط کنار میایستادند. گاهی تلاش میکردند گرههای ترافیکی عظیم را کنترل کنند، درحالیکه در برخی نقاط دیگر تانکهایشان را وسط جادهها میراندند و باعث غوغای بزرگتری میشدند. عراقیها نمیتوانستند باور کنند که اربابان جدید استعماریشان، هیچ آمادگیای برای اتفاقهای بعد از حمله نداشتند. اینکه کل ماجرا فقط براساس قدرت برتر بودن و نیمه باورهای مسیحی بود که به بوش و همراهانش داشتند. زمانی که افسانه کامیابی آمریکایی با واقعیتهای اشغال، هرج و مرج و نابودی تلاقی پیدا کرده. تمام خشم سرکوبشده دهههای قبل منفجر شده بود.
معماری را رها کردم. اول بهعنوان مترجم و برنامهریز فعالیت کردم و بعد به سمت دستیار خبر (مترجم و برنامهریز باشکوهتر) ارتقا پیدا کردم و خانه بهدوشی به سبک زندگیام تبدیل شد. سالها از یک هتل به هتلی دیگر میرفتم، عرض و طول عراق را طی میکردم. در واقعیت، من، یک عراقی که هیچوقت کشورش را ترک نکرده، داشتم کشورم را مثل روزنامهنگاران خارجی برای اولین بار کشف میکردم. تنها مزیت من این بود که به زبان محلی صحبت میکردم.
با دستمزد روزانهام، ثروت هنگفتی در مقایسه با دستمزد ناچیزم بهعنوان معمار به دست آوردم، یک دوربین خریدم و از آشوبی که اطرافم بهپا شده بود، شروع کردم عکاسی کردن. عکسها یکی پس از دیگری منتشر شدند و تا سال 2004 بهعنوان گزارشگر نیمهوقت برای یک خبرگزاری استخدام شدم.
در آن زمان بود که اولین گزارشم را در روزنامه گاردین منتشر کردم. نوشته بودم چگونه من و صدام اولین شب را در یک سلول آمریکایی گذراندیم. صدام زودتر دستگیر شده بود و روزنامهنگاران آمریکایی که من مترجمشان بودم فکر میکردند که هوشمندانه نیست که در روزی که صدام دستگیر شده به زادگاهاش سفر کنم. داوطلب شدم که بروم و از چندین جا گزارش مردمی بگیرم. در راه برگشت یک ایست بازرسی در شمال بغداد ما را متوقف کرد و افسر آمریکایی به قیافه ما مشکوک شده بود (خب من ریش داشتم). یک ساعت بعد چشمبسته ما را به یک پایگاه نظامی آمریکایی بردند و در سلولی زندانی کردند. شب را روی زمین بتنی سرد زندان خوابیدیم و روز بعد زمانی که آزاد شدیم، از طنز همهچیز خندهام گرفته بود: ما در یک پایگاه نظامی پیشین عراقی بودیم که آمریکاییها از آن استفاده میکردند و من که سالها با افتخار از زیر بار خدمت سربازی و دستگیری فرار میکردم، در نهایت در یک زندان نظامی عراقی توسط نیروهای «آزادیخواه» خودمان به حبس افتادم.
جنگی که با یک دروغ شروع شد
بعدها به ما گفته شد که ماجراجویی جنگ عراق براساس دیدگاه کوتهنظرانه گروهی از نومحافظهکاران آمریکایی بود که در تمایل خود برای نشان دادن قدرت آمریکا در دنیای تکقطبی، بحث میکردند و میگفتند که تغییر رژیم در عراق باعث میشود دموکراسی نهتنها به عراق بلکه به تمام خاورمیانه بیاید و آمریکا را به این منطقه نزدیکتر کند. آنها فکر میکردند ثروت نفتی عراق هزینه بازسازی عراق را میپردازد. خیلیها همچنان از همین استدلال برای جنگ با ایران استفاده میکنند.
در ماه می2003، شورای امنیت سازمان ملل متحد با اعطای مقام «قدرت اشغالگر» به آمریکاییها، با تمام دلالتهای خوشایندی که کلمه «اشغال» در خاورمیانه معنی میدهد، به آنها مشروعیت پس از مرگ اهدا کرد. پس از چند هفته کشمکش، یک دولت جدید آمریکایی به رهبری پال برمر، متحد نزدیک به نئوکانهای واشنگتن، تشکیل شد. برمر، نایبالسلطنه و حاکم شهر شد. قدرت قانونگذاری و اجرایی گستردهای به او داده شد که یادآور روایت کنسولگری بریتانیا در راج هند بود. قدرت اشغالگری جدید که حکومت ائتلاف موقت یا CPA نامگذاری شده بود از متعصبان جوان و بیتجربهای تشکیل شده بود که برای تغییر عراق دارای قدرتهای بلامنازع بهشیوهای بودند که اربابانشان میخواستند.
آنها نشاندهنده بدترین ترکیب ممکن از غرور استعماری، گستاخی نژادپرستانه و بیکفایتی جنایتکارانه بودند. خیلی از آنها بعدها درباره مبارزات قهرمانانه خود در سرزمینهای اعراب کتاب نوشتند. برخی از مقامات CPA مسئولیت وزارتخانهها را برعهده گرفتند و سیستمهای اداری موجود را تغییر دادند. دیگران کل شهرها یا استانها را اداره میکردند.
در بغداد، کاخ ریاستجمهوری، ساختمانهای دولتی سابق و خیابانهای اطراف به منطقه سبز، مرکز دولت متوهم، تبدیل شدند. دسترسی به آمریکاییها در آن روزهای پرآشوب که دستهدسته دلار بدون نظارت توزیع میشد، مدلی از فساد را پایهگذاری کرد که دولت جدید براساس آن استوار است. قراردادها برای پروژههایی که هیچوقت ساخته نشدند، به هوا رفتند. در برخی موارد، در داخل حکومت موقت عراق نیز فساد وجود دارد. عدهای ثروتهایی بهدست آوردند، فساد نهادینه شد، صفهای طولانی خارج از گیتهای منطقه سبز تشکیل شدند و شامل شیخهای قبایلی بودند که به دنبال دریافت یارانه بودند و فرصتطلبانی که به دنبال هر جایگاهی که میتوانستند از آن سوءاستفاده کنند.
از آن زمان به بعد، بسیاری از نویسندگان و روزنامهنگاران غربی استدلال کردهاند که دو تصمیم بزرگ و مرگبار برمر مبنی بر انحلال ارتش عراق و تمام دستگاههای امنیتی و ممنوعیت اعضای حزب بعث از داشتن مشاغل عمومی، به تحریک شورشی که کشور را نابود میکرد، کمک کرد. هر دو تصمیم باعث شدند صدها هزار نفر از دستمزد یا حقوق بازنشستگی محروم شوند. رهبران دگم غربی، از حماقت بوش و نئوکانها گریه و زاری میکردند. اگر فقط میگفتند که تکالیف خود را انجام دادهاند و برای عراق پس از حمله نیز برنامهریزی کردهاند، شرایط اینگونه پیش نمیرفت. اما حقیقت این است که اشغال، از فروپاشی و شکست ناگزیر بود چون نمیتوان یک ملت را بمباران کرد، تحقیر و تحریم کرد، دوباره بمباران کرد و به آنها گفت فورا به یک دموکراسی تبدیل شوید. هیچ برنامهریزی نمیتوانست اشغال غیرقانونی را به آزادسازی تبدیل کند.
جنگی که مبتنی بر دروغ بود، نهتنها عراق را ویران کرد و یک جنگ فرقهای را به راه انداخت که تمام منطقه را فرا گرفت، بلکه دموکراسی را برای همیشه در خاورمیانه فلج کرد. پس دموکراسی یکی دیگر از قربانیان دولت ناتوان جنایتکار بود. «دموکراسی میخواهید؟ ندیدید دموکراسی با عراق چهکار کرد؟» مرتب از سوی دیکتاتورها و قدرتمندان سراسر منطقه تکرار شد.