دلهرههای بیدلیل در عصر اضافهفکری
در این آشوب اطلاعاتی، سوگیریهای شناختی به میدان میآیند. این سوگیریها، ذهن ما را وادار میکنند تا به امور بیاهمیت توجه زیادی نشان دهیم و از مسائل حیاتی غافل شویم.
در دنیای امروز، جایی که اطلاعات با سرعت نور جابهجا میشوند، بیش از همیشه قربانی «اضطرابهای پنهان» خود شدهایم. اگر کسی از صد سال پیش، از دل گذشتههای آرام و بیهیاهو، با ماشین زمان به عصر ما پا بگذارد، لابد بیش از شگفتی از پیشرفتهای فناورانه، از روانرنجوری و آشفتگی ذهنیمان حیرت خواهد کرد. ما در حالی که به هم نزدیکتر از همیشه به نظر میرسیم، از نظر احساسی و انسانی، کیلومترها از یکدیگر فاصله گرفتهایم.
گوشیهای هوشمند و صفحهنمایشها، نهتنها پنجرههایی به جهان که قفسی برای ذهن و روانمان شدهاند. ما اسیر موبایلهایمان شدهایم. اسیر نوتیفیکیشنهایی که آرامش را از ما میربایند. پلتفرمهایی که بهجای پیوند دادن انسانها، آنها را در زندان خودساختهای از انزوا و بیگانگی گرفتار کردهاند. نتیجه این روند، چیزی نیست جز احساس فرسودگی، بیرمقی و تهیشدن از معنا. این عصر، عصر ارتباطات است! اما حقیقت تلخی که پشت این عنوان پُرزرقوبرق پنهان شده، چیزی جز فروپاشی روابط انسانی نیست.
ارتباطات انسانی، روزگاری نقطه قوت و ستون زندگی اجتماعی بود، اما اکنون روابط انگار به تومورهایی بدل شدهاند که گمان میکنیم برای حفظ حریم شخصی خود، باید آنها را قطع کنیم. از دیگران فرار میکنیم، از خودمان غافل میشویم و در نهایت، در دنیایی که پُر از ارتباط است، بیارتباطترین نسل تاریخ شدهایم. شاید وقت آن رسیده که به این وضعیت نگاهی دوباره بیندازیم. آیا فناوری، که قرار بود ما را به هم نزدیکتر کند، ناخواسته ما را از خودمان دور نکرده است؟ اینجا و اکنون، ما با چالشی عظیم روبهرو هستیم: بازگرداندن معنا به زندگی، احیای روابط انسانی و بازپسگیری زمان و ذهن خود از چنگال این عصر دیجیتال. شاید وقت آن رسیده که از موبایلهایمان سر بلند کنیم، به اطراف نگاه کنیم و دوباره با جهان واقعی ارتباط برقرار کنیم.
اخیراً مطلبی از یک نویسنده آمریکایی میخواندم که درباره «عصر اضافهفکری» سخن گفته بود؛ همان دورهای که در آن تلاش برای یافتن معنا در میان انبوه اطلاعات، انسان را به دلهرههای بیدلیل میکشاند. او معتقد بود که ذهن بشر از همان آغاز، خود را در تصمیمگیریها فریب داده است؛ چرا؟ چون حجم اطلاعاتی که به سمت ذهن سرازیر میشود، همواره فراتر از توان پردازش آن بوده است. تصور کنید اگر میخواستیم رنگها و اشکال شاخههای درختان را به طور کامل فهرست کنیم، به زمانی بیش از یک عمر نیاز داشتیم.
همین محدودیتها، مغزهای اولیه انسان را واداشت تا مسیرهای میانبری پیدا کنند. این میانبرهای ذهنی که زمانی کارآمد بودند، امروز دیگر چندان به کار نمیآیند. مغز ما هیچگاه کاملاً منطقی عمل نکرده؛ بلکه بیشتر به دنبال تعادلی میان منابع محدود و نیاز بیپایان به درک و معنا بوده است.
در این آشوب اطلاعاتی، سوگیریهای شناختی به میدان میآیند. این سوگیریها، ذهن ما را وادار میکنند تا به امور بیاهمیت توجه زیادی نشان دهیم و از مسائل حیاتی غافل شویم. برای مثال، روی ترسهای مشترک و بیاساسی مانند «چرا اینستاگرام پیشنهاد میدهد رئیس سابقم را فالو کنم؟» وسواس پیدا میکنیم؛ در حالی که از پرداختن به موضوعات عمیق و حیاتی بازمیمانیم.
این همان چیزی است که ما را وارد «عصر اضافهفکری» کرده است؛ عصری که توهمات روانی و مسیرهای میانبر ذهن، به جای کمک، تبدیل به مانعی بزرگ شدهاند. این اضافهفکری، نتیجه تصادم میان خرافات ذاتی انسان، اضافهبار اطلاعات، تنهایی عمیق، و فشار سرمایهداری است که ما را به سمت فهمیدن همه چیز سوق میدهد. اما آیا راه گریزی وجود دارد؟
یکی از ماموریتهای حیاتی عصر ما، شناسایی کجاندیشیهای ذهن، درک زیباییهایش و پذیرش حماقتها و بلاهتهای آن است. ما باید یاد بگیریم که تابآوری در برابر تردید و ابهام، تنها راه برای بقا در این عصر پیچیده است. ما میتوانیم اجازه دهیم سوگیریهای شناختی، ما را به زانو درآورند، یا تصمیم بگیریم که در برابر نوسانات میان عقل و احساس بایستیم و مسیر پُرفراز و نشیب زندگی را با شکیبایی بپیماییم.
ذهن خود را از بند نابهنجاریها رها سازیم و چشماندازی روشنتر از آینده برای خود ترسیم کنیم. به قول بل هوکس، در میان مردمانی که در خواب و خیال زندگی میکند، «آگاهانه زیستن»، مهمترین کنشگری اساسی است. با آگاهانه زیستن، از گولزدن خودمان دست برداریم و با واقعیت روبه رو شویم.
این یادداشت، دعوتی است به تأمل؛ فرصتی برای بازکردن پنجرهای در ذهن و استقبال از نسیمی که شاید دلهرههایمان را به آرامش تبدیل کند.