| کد مطلب: ۱۵۰۶۵
ماهی بر خشک اوفتاده

ماهی بر خشک اوفتاده

«آدمی تا چیزی را از دست ندهد، قدردانش نمی‌شود.» قدیمی‌ها بر این اعتقاد بودند و بی‌راه هم نمی‌گفتند. البته این مفهوم پیچیدگی‌های خودش را دارد. نگرش و تفکر درباره زمان و گذر عمر، نقش مهمی در ارزشمندی پدیده‌ها نزد ما دارد و اساساً «قدر» را به‌جا آوردن چگونه است؟ عرض کردم زمان نقش مهمی دارد، بعضی از ما، در کشاکش روزمره‌گی و زندگی شهری و بده‌بستان و بگیر و ببند، از یاد می‌بریم که زندگی چقدر کوتاه است. زندگی ما نسبت به تاریخ، نسبت به محیط و نسبت به حیات بعضی از اشیائی که ساخته دست خودمان هستند، بسیار کوچک و محدود و گذراست.

در قدر نهادن بر پدیده‌ها، اشخاص و عناصری که پیرامون و در متن زندگی ما هستند، در نظر گرفتن سرعت گذران عمر و تنگی بسیار زیاد وقت‌ ما، تاثیر مهمی دارد. اگر بدانیم که بهره‌مندی‌های ما تا چه حد محدود و لرزان است، آن‌وقت کیفیت بهره‌مندی را افزایش می‌دهیم، یعنی علاوه بر طول زمانی که با آن پدیده یا شخص می‌گذرانیم بر عرض و کیفیت‌اش هم خواهیم افزود. مثل اوقاتی که فرصت کرده‌ایم و بخت‌یاری‌مان کرده و پیش عزیزی نشسته‌ایم که سال‌ها انتظار دیدنش را داشته‌ایم و می‌دانیم به زودی باز‌هم باید از او مفارقت کنیم.

قدر دانستن یعنی همین، یعنی علاوه بر آن کمیت و طول لحظه‌ها بر کیفیت بهره‌مندی هم بیافزاییم و آگاهانه از آنچه در اطراف ما می‌گذرد، متمتع شویم. به قول سعدی بزرگ – که اردیبهشت فردوس نشان یادآور نام اوست - «مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس/ ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را».

حکایت وطن داشتن و زیستن در خانه خود بی‌شباهت به همین توصیف سعدی بزرگ نیست. مهاجر مصداق «ماهی بر خشک اوفتاده» است. در همین مهاجرت است که قدر و قیمت وطن داشتن آشکار می‌شود.

نمی‌دانم آدمی از چه زمانی به خان و مانش علاقه‌مند و دل‌بسته شد؟ لابد این حس را خلقت در وجودش تعبیه کرد تا به همین وسیله، غیرت بورزد و خانه‌اش را آباد کند. تصور کنید که این علاقه و وابستگی به خاک و خانه نبود و آدمی هرجا که دلش می‌خواست می‌رفت، بی‌آنکه دلش بگیرد - «…رَوَم جای دیگر زمین قحط نیست».

آن‌وقت از آبادانی و یک‌جا نشینی خبری نبود، تمدن پا نمی‌گرفت و شهرها برپا نمی‌شدند، اجتماع آدمیان فزونی نمی‌گرفت و کسی برای رفاه و سامان گرفتن تلاشی نمی‌کرد. هرجا که روزی تنگ می‌شد و شکار، خوراک و آب کم می‌شدند، بساط‌شان را جمع می‌کردند و می‌رفتند در گوشه‌ای دیگر.

میهن و وطن، البته با مفهوم کشور، تفاوت دارند. کشور سرزمینی سیاسی است و میهن معنایی تاریخی‌-عاطفی دارد. به کسی نمی‌گوییم «کشوردوست» یا «کشورپرست» اما تعبیر «میهن‌دوست» و «وطن‌پرست» رایج است. میهن معنای خانه را دارد. کشور در ذهن ما بیشتر به مرزهای سیاسی و جغرافیایی آن اشاره دارد.

اگرچه مورخین و پژوهش‌گران معتقدند که تعابیری چون «ملت» و «میهن»، توصیفات نوینی هستند و مردم جهان در ادوار متأخر و پس از پا گذاشتن به عصر مدرن به این مفاهیم پی‌بردند، اما ادبیات فارسی شاهدی است بر آنکه ایرانیان از زمان‌های دور، میهن خود را می‌شناخته و به آن عشق می‌ورزیده‌اند. نظامی گنجوی شاعر قرن ششم فرموده: «همه عالم تن است و ایران دل / نیست گوینده زین قیاس خجل – چونکه ایران دل زمین باشد/ دل ز تن به بود یقین باشد». از این دست شواهد در ادبیات ما فراوان هستند. پیوند ایرانی با میهن، پیوندی تاریخی است. پیوندی هویتی است. نه آنکه بقیه ملت‌ها، حتی آنان‌که کشورهایی جدیدالتأسیس دارند، وطن‌شان را کمتر از ما دوست داشته باشند، نه. اصلاً اینجا مقام مقایسه نیست.

فراوان نوجوانان ایرانی متولدشده در غربت را دیده‌ام که زبان فارسی را به سختی صحبت می‌کنند، اما هویت‌شان را ایرانی می‌دانند و در پی تثبیت این هویت، سخت می‌کوشند. ایرانی مهاجر کشور دارد، اما از میهنش به دور افتاده و در همین دورافتادگی است که قدر و قیمت خانه داشتن برایش آشکار می‌شود.

دیدگاه

ویژه بیست‌و‌چهار ساعت
سرمقاله
آخرین اخبار