| کد مطلب: ۹۵۸

هنر مشروطه‌ماندن

هنر مشروطه‌ماندن

روزنامه هم‌میهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

درباره تجربه سلطنت ملکه الیزابت دوم که مهمترین میراث او حفظ پادشاهی بود درست برخلاف محمدرضا پهلوی

خیلی محترمانه پرسید: «چرا از من عذرخواهی نکردید؟». مخاطبش عمویش بود که عشق را بر تاج و تخت پادشاهی ترجیح داده بود. رفته بود دنبال یک زن مطلقه. همان زنی که چرچیل دربارهٰ‌اش میٰ‌گفت: «سه شوهر در قید حیات دارد». عمو ادوارد اما بین عشق و قدرت، آن را انتخاب کرده بود که دلش میٰ‌خواست. و این، شاید حسرت همیشگی الیزابت بود در هفت دهه ملکه بودن. تقریبا هیچٰ‌کاری نمیٰ‌کرد که باب دلش باشد. و این، شد بخشی از جوهره وجودش، کاراکترش، شخصیتٰ‌اش. درست همان چیزی که لایق پادشاهی بود. «عموما ملکهٰ‌ها عملکرد بهتری از پادشاهان دارند». این را عمو ادوارد میٰ‌گفت. همان مرد از پادشاهی گسسته و به دلبر پیوسته. اما این، جواب گلایهٰ‌های برادرزاده نبود. بردارزادهٰ‌ای که اگر او دنبال دلش نمیٰ‌رفت، هیچٰ‌وقت نه پدرش شاه میٰ‌شد و نه او ملکه. حالا او بود که خیلی دوستانه به عمویش میٰ‌گفت: «شما فکر نمیٰ‌کنید مستحق یک عذرخواهی هستم؟ فکر نمیٰ‌کنید ترجیح میٰ‌دادم خارج از مرکز توجه بزرگ بشم؟ دور از دربار؟ دور از موشکافی و معرض دید؟ یه زندگی خوشٰ‌تر؟ بهٰ‌عنوان یک همسر و مادر. بهٰ‌عنوان یک زن انگلیسی روستایی» و عمو ادوارد فقط توانست بگوید: «متاسفم». این گپ کوتاه، این گفتٰ‌وگوی عمو و برادرزاده، این دیدار پادشاه دیروز و ملکه امروز نمادی بود از آن باری که ملکه از روز نخست بر دوش خود حمل میٰ‌کرد. باری از نگاهٰ‌ها، باری از توجهات، باری از آداب، باری از سنت و البته، باری از مصلحت. و البته، این بار بر دوش هر آن کسی است که در جایگاه پادشاه مشروطه نشیند و بخواهد موازنه دشوار میان سنت، عرف، مصلحت و سلطنت را برقرار کند.

1

پادشاهی مشروطه کاری دشوار است. اینکه فقط سلطنت کنی و نه حکومت، دشوارتر از آن است که در دربار و بازار و ارتش و هر نهاد سیاسی و اجتماعی دیگر که در قدرت موثرند و نفوذ دارند، باندی شکل دهی و بر حیطه فعالیت دولت و نخستٰ‌وزیر و احزاب و مطبوعات چنگ اندازی. پادشاه مطلقه میٰ‌تواند همه کار کند و مسئولیت هیچٰ‌کار را نپذیرد. پادشاه مشروطه اما باید جلوی خود نگه دارد، اسب سرکش قدرت را لگام زند و تقریبا هیچ کار نکند تا مسئولیت خود را ایفا کرده باشد. در همان نخستین روزهای سلطنت، روزی که ناگهان مهٰ‌ای سمٰ‌آگین و کشنده لندن را در بر گرفت و کل نهاد دولت در برابر آن کاری نمیٰ‌توانست بکند، ملکه یکی از بزرگترین درسٰ‌های سیاسی عمر طولانی خود را آموخت. آن روز سمی، وینستون چرچیل، مقتدرترین نخستٰ‌وزیر عمر ملکه، بر صندلی ریاست دولت تکیه زده بود. اما گاه، بحران چنان ناگهانی و پیشٰ‌بینیٰ‌ناپذیر است که چرچیل هم در برابر آن حرفی برای گفتن ندارد. البته، پوپولیسم همواره ابزاری دمٰ‌دستی است برای سیاستمدار. چرچیل هم در اوج درماندگی، در روزی که رقیبان سیاسی به زانو زدن او دل بسته بودند، یادش نرفت که برگ آخرش را رو کند. حضور در میدان را برگزید. رفت به بیمارستان و وعده حمایت و افزایش حقوق کادر پزشکی و پرستاران را داد. فردای آن روز، روزنامهٰ‌ها نوشتند: «یک سیاستمدار واقعی در میان بحران» و اینکه: «او تنها مقام مسئولی بود که در آن فضای آلوده به سم، به بیمارستان رفت». همان شب، وقتی مه ناگهانٰ‌آمده ناگهان رفت، ملکه گفتٰ‌وگویی صریح با مادر بزرگش، ملکه مری، دارد. از او میٰ‌پرسد: «ولی اگه مه از بین نمیٰ‌رفت چی؟ و دولت همینٰ‌طور دست و پای خودشو گم کرده بود؟ مردم همچنان میٰ‌مردن؟ و چرچیل همچنان از واگذاری قدرت خودداری میٰ‌کرد؟ و کشور همچنان رنج میٰ‌کشید؟». اینجاست که حرف اصلیٰ‌اش را میٰ‌زند: «بهٰ‌عنوان رئیس دولت حس خوبی نداره که دست روی دست بذاری». منظورش از رئیس دولت، در اینجا خودش است، ملکه؛ رئیس کلی حکومت. روشن است در میانه بحران، او هم دوست داشت مثل چرچیل کاری کند و خودی بنماید. اما این، کار یک پادشاه مشروطه نیست. این، همان پاسخی است که ملکه مادر به صریحٰ‌ترین شکل به ملکهٰ‌ای میٰ‌دهد که از دست روی دست گذاشتن، حس خوبی نداشت: «دقیقا حس خوبی داره». و ملکه بهتٰ‌زده واکنش نشان میٰ‌دهد: «جدی؟ ولی قطعا دست روی دست گذاشتن کار درستی نیست؟». و پاسخ درخشان ملکه مادر که شاید درسی به ملکه جوان داد که بزرگترین سیاستمدارانی که او عمر خود را با آنان گذراند، به او ندادند: «هیچ کاری نکردن از هر کاری سختٰ‌تره و تموم انرژیٰ‌ای که داری ازت میٰ‌گیره» و البته، با این توضیحات با ملکه جوان همٰ‌دردی کرد: «بیٰ‌طرف بودن طبیعی نیست، انسانی نیست. مردم همیشه ازت میٰ‌خوان یا لبخند بزنی یا موافق باشی یا اخم کنی و همون لحظهٰ‌ای که تو هم این کاررو بکنی، در واقع وضعت را مشخص کردی، دیدگاهتو و (این) تنها چیزی (است) که بهٰ‌عنوان یک فرمانروا حق انجام دادنش رو نداری. هر چقدر کمتر این کار رو بکنی، کمتر بگی و موافقت کنی و لبخند بزنی...». و ملکه حرف او را با طعنه آمیخته به خشم ادامه داد: «یا فکر کنم؟ یا حس کنم؟ یا نفس بکشم؟ یا وجود داشته باشم؟...». و تاییدیه ملکه مادر: «بهتره». و نتیجهٰ‌گیری و پایانٰ‌بندی ملکه جوان: «خب، پس این یک جریمه برای فرمانرواست».

2

اما اینٰ‌، همه شرایطی نیست که شاه مشروطه آنٰ‌هم در بریتانیا با آن درگیر است. درگیری بزرگٰ‌تر او با سنت است. سنتٰ‌هایی که در هیچٰ‌جا نوشته نشده است، قانونی درباره آنها وجود ندارد، حتی نهادی رسما آن را از شاه یا ملکه مطالبه نمیٰ‌کند. تنها گاه، توصیه میٰ‌کنند و تو نمیٰ‌دانی توصیه در سنتیٰ‌ترین نهاد پادشاهی جهان به چه معناست. در نخستین قسمتٰ‌های سریال «تاج» بارها، ملکه جوان با انتخابٰ‌های دشواری مواجه میٰ‌شود که همین توصیهٰ‌های سنت متوجه او میٰ‌کند. نهٰ‌تنها او که شوهر و معشوقش، فیلیپ. یک دیالوگ جدی میان آنها وقتی شکل میٰ‌گیرد که فیلیپ باید از نامٰ‌خانوادگی خود در برابر سنت چشم بپوشد و از اقامتگاه تفریحی و خوشٰ‌آبٰ‌وهوای خود هم به اقامتگاه سلطنتی باکینگهام بیاید. این تصمیم را ملکه گرفته بود. آنٰ‌هم با مشورت و توصیه همان عمویی که پادشاهی را رها کرده بود برای رفتن پی عشقش. و حالا همان پادشاه بریده از سنت، ملکه را به پایبندی سنت فراخوانده بود. ملکهٰ‌ای که ناچار بود هفتاد سال در کاخی زندگی کند که دربارهٰ‌اش میٰ‌گفت: «از آن متنفرم، همه متنفریم». و وقتی شوهرش از او میٰ‌پرسد: «چرا قبول کردی؟»، پاسخ میٰ‌دهد: «وقتی توصیه اکیدی از طرف دولت باشد، مجبوری بپذیری». شوهر هم حکم سنت را میٰ‌پذیرد، اما با این دیالوگ پر از دلسردی: «این چهٰ‌جور ازدواجیه؟ این چهٰ‌جور خانوادهٰ‌ایه؟ شغلم رو ازم گرفتی. نامم رو ازم گرفتی. فکر میٰ‌کردم تو این جریان با هم هستیم...».

3
و میٰ‌توان این دیالوگ را از زبان ملکه و هر پادشاه مشروطه دیگر ادامه داد: «این چهٰ‌جور سلطنتیه؟». همان پرسشی که مثلا محمدرضا پهلوی جوان بعد از دو سه دهه دندان بر جگر گذاشتن از خودش پرسید و به هر ریسمان پوسیدهٰ‌ای متوسل شد تا از زیر سایه بزرگ احمد قوام و محمد مصدق و حتی فضلٰ‌الله زاهدی و بعدها علی امینی درآید و سلطان مطلقٰ‌العنان شود.

فرق ملکه بریتانیا با شاه ایران اما این بود که حفظ پادشاهی را مهمتر میٰ‌دانست تا ارضای حس قدرتٰ‌خواهی و مداخلهٰ‌گری خودش. او بر تخت میٰ‌نشست و ظاهرا هیچٰ‌کار نمیٰ‌کرد. اما در واقع، سختٰ‌ترین کار دنیا را میٰ‌کرد. هیچٰ‌کار نکردن. خودداری کردن. پرهیزگار بودن. و پرهیز و خودداری بر خوان قدرت، دشوارتر از هر روزهٰ‌داری است. اما چنین بود که او هفتاد سال پادشاهی خود را نگه داشت. آنٰ‌هم در هفت دههٰ‌ای که هر روز آن برای ورق زدن تاریخی کافی بود. او هیچٰ‌کار نکرد، اما پادشاهی را نگه داشت. برخلاف شاه ایران که همه کار کرد و پادشاهی را به باد داد. و او به سنت پایبند ماند، گرچه از نوسازی آن (حتی در آداب و مناسبات دربار) ابا نداشت. چنین بود که پادشاهی محافظهٰ‌کارانه او برخلاف همه پیشٰ‌بینیٰ‌های مارکس، پای برجای ماند؛ برخلاف دژ روسی کمونیسم که بر دشمنی با سنت پایه گذاشته شد، اما دود شد و به هوا رفت...

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی