| کد مطلب: ۴۸۸

آینه در آینه‌ی سایه

روزنامه هم‌میهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

سایه‌ای که در این دوساعت دیدم بلندتر از همه ارغوان‌هایی بود که سروده است

خیال می‌کردم چند قدم دیگر که برویم به خانه‌اش می‌رسیم. خانه‌اش را خیال می‌کردم می‌شناسم و نیازی به دیدن پلاک‌ها نیست. شاخه‌‌ی ارغوان برایم نشانه بود. شاخه‌‌ای که حتما پنجه‌ی خونین‌اش را از میله‌های بالای دیوارِ سرخ آجری به کوچه کشانده و انگار تو را به خود می‌خواند. -همین‌جاست، پلاک 80. همین‌جا؟! این خانه با این نمای سنگ، که مثل اکثر خانه‌های این کوچه است؟ که در این روزهای آخر پاییز هیچ شاخه‌ی هیچ درختی از هیچ کجای هیچ دیوارش سر نزده؟ اگر این همان خانه است، پس کو ارغوانش؟ به خودم امید می‌دهم که شاید خانه درِ دیگری دارد و دیوار دیگری. ارغوان شاید در حیاطِ پشت خانه است یا حیاط خلوت‌ خانه... در باز می‌شود. پاگرد نیمه‌تاریک ورودی خود را عبوس به رخ می‌کشد. از پنج شش پله باید پایین برویم برای رسیدن به خانه‌ی زیر همکف. هر پله که پایین می‌روم، امیدم به آن که ارغوانِ محبوب سایه، ناگهان از پنجره‌ای، دری، دریچه‌ای پدیدار شود، رنگ می‌بازد، تا آخرین پله، که در آن سوی یک درِ چوبی، سایه‌ای بلند ایستاده است، گویی در انتظار. من اما، همان‌جا، در آستانه‌ی در ایستاده‌ام و دقیقه‌ای، ساعتی، هزار ساعتی مات‌زده نگاهش می‌کنم. در اضطرابِ بی‌پایانِ دیدار. این‌که این سایه‌ی روشن، با این تی‌شرت سبزرنگ، که مقابل‌مان ایستاده، از نزدیک، از فاصله‌ای چنین نزدیک، آیا همچنان بزرگ خواهد ماند؟ این اضطراب و هراس تمام‌نشدنی، هراس از رو در رو شدن با شاعران، نویسندگان و هر انسان بزرگ دیگری که عادت کرده‌ایم از دور به بزرگی نگاهش کنیم. نوعی هراس از تقتّر آیندگی! هراس از طنین این صدا که شاعران، نویسندگان و بزرگان، اغلب، از آنچه در آینه‌ی آثارشان دیده‌اید، کوچکترند، دورترند، خیلی دورتر. روزهای بسیاری را به یاد می‌آورم، روزهای غم‌انگیز دیدار با نویسنده‌ای که حتی از شخصیت‌های داستان‌هایش بسیار کوچکتر بود. و از روزهای هراس‌انگیز دیداربا شاعری، شعرش سرشار از لطافت و عاطفه، که به احترام یک گل کلاه از سر بر می‌داشت و به حرمتِ پرنده‌ای تا کمر خم می‌شد، دریغا که از نزدیک تجسم خشونت بود و عفونت و بی‌رحمی... حالا من، انباشته از هراس و اضطراب، آن‌جا در آستانه اتاق سایه ایستاده‌‌ام تا به دقیقه‌ای تمام آن تصویرهای باشکوه و شعرهای جاودانه را که در سال‌های نوجوانی، جوانی و میان‌سالی‌ام از سایه ساخته‌ام، به یاد آورم. تا یادم بیاید؛ عاشقانه‌ترین غزل زمانه: تا تو با منی/ زمانه با من است، تا یادم بیاید از: ای عشق همه بهانه از توست... و یادم بیاید از غم‌انگیزترین غزل روزگار جوانی که: شب آمد و دل‌ تنگم هوای خانه گرفت... و یادم بیاید از شعرهایی آکنده از اندوه، اعتراض و آرمان: در این سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند... و ارغوان، بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش... حالا بعد از دو ساعت از همان پنج شش پله بالا آمده‌ام، حالا دوباره درآستانه همان در ایستاده‌ام، آن پایین هیچ دری، دریچه‌ای، پنجره‌ای به هیچ حیاطی باز نشد.هیچ ارغوانی از هیچ دری پدیدار نشد.این سایه که من در این دوساعت دیدم، بلندتر از همه ارغوان‌هایی بود که سروده است، عاشق‌تر از همه عشق‌هایی که بهانه کرده است، آینه‌تر از آینه‌هایی که مقابل چشم‌مان گرفته است. آینه در آینه محض. مصداق تحدب آیندگی! یعنی: سایه از آنچه از او در آینه‌‌ی آثارش دیده‌اید، بزرگ‌تر است، بزرگ‌‌تر و نزدیک‌تر.

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی