| کد مطلب: ۲۴۲۴

ثبت نکنیم، می‌میریم!

روزنامه هم‌میهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

باید این روزها را ثبت کنیم. به هر شکلی که ممکن است، ولو در دفترچه‌های یادداشت. اتکا به حافظه و شکل مدرن‌تر آن اینترنت کارساز نیست، باید این روزها را نوشت. درباره شجاعت، رذالت، حق و ناحق و جوانمرگی و بی‌پناهی. خودسانسوری مرگی است خودخواسته، ‌از بیم «مثله شدن توسط دیگری». اما دردناک‌تر از این «فراموشی» است.

فراموشی آنچه قصد گفتن داشتی اما پیش از برملاشدن تیغ «آب نداده سر بریدیش». فراموشی و حافظه‌ستیزی هدف اولیه هر سامانه سرکوب‌گری است. چراکه چنانکه روباه به شازده کوچولوی اگزوپری توضیح می‌دهد، ‌آنقدر دورشدن است که بتوانیم بی‌واهمه در نزدیکی کاملش قرار گیریم. از همین روست که هاینریش هیلمر، رهبر گشتاپو، از کشتارهای اردوگاه‌های مرگ چنین یاد می‌کند: «برگی زرین از تاریخ ما که تاکنون نوشته نشده است و هرگز نیز نوشته نخواهد شد».

ننوشتن نیز گامی است در این مسیر، آنقدر نگفتن و ثبت نکردن تا فراموشی کامل. مکانیزم فراموشی نیز در این پروسه کاملا واضح است، ‌حقایقی که آنقدر گفته نمی‌شود تا بالاخره زیر حجم خاطرات و رویدادهای پس از آن کاملا مدفون شود، فراموش شده و روزی چنان از یاد می‌رود که دیگر نشانی از امروز ندارد.

و این یعنی افتادن در دام کسانی که «برگ‌های زرین تاریخ» خودساخته را چندان خوش ندارند. اما مگر نه اینکه «فراموشی» موهبتی خدادادی است که اگر نبود و اگر قرار بود هر آنچه زیسته‌ایم را پیوسته به یاد آوریم، به خودکشی می‌افتادیم؟ خیر. ‌ننوشتن «فراموشی» هست و «فراموشی» نیست و این دو بسیار متفاوتند.

هست از آن رو که با ثبت‌ نکردن «برگ‌های زرین تاریخ خودکامگان» آن‌ها را حذف می‌کنیم و خودسانسوری نشانی از آن است، ‌و نیست از آن جهت که لازمه «فراموشی» امکان یادآوری است. اصلا برای جلوگیری از تکرار هر فاجعه‌ای که نیازمند فراموشی از جنس موهبت است، ثبت آن در حافظه تاریخی لازم است. در بزرگسالی با آتش بازی نمی‌کنیم چون در حافظه‌ کودکی‌مان سوزش آتش را تجربه و ثبت کرده‌ایم.

ازهمین منظر، بریدن انگشت و بستن آن به تنه درختی که باید در آب انداخته شود، توسط زندانیان جزیره‌های استالینی که معروف است حتی مرغان دریایی اطراف جزایر را برای جلوگیری از درز اخبار تیرباران می‌کردند، قابل درک است. آن‌ها با فراموشی مبارزه کردند و چون قلم نداشتند از راه انگشت بریده خاطره خود را برای ساکنان حاشیه رود ثبت کرده و بعد فراموش کردند. از این فراموشی چه باک که هرگاه بخواهند می‌توانند به یاد آورند. بنابراین منظور دقیقا ثبت است برای جلوگیری از حذف و آن‌گاه آسایش فراموشی - موهبت‌گونه - با اطمینان به قدرت یادآوری. سال‌ها بعد و در زمان خروشچف بود که آن‌ها «گولاک» را فراموش کردند و نکردند.

فراموش کردند تا فجایع جدید با بار نیاید اما با هر بالا آوردن دستی خاطرات گولاک را به یاد آوردند. آنچنان‌که یکی از همین زندانیان خاطرات خود از این دوران را اینگونه پایان داد: «مادر، آخرین وصیت را هم انجام دادم و قصه این سال‌ها را نوشتم حالا اجازه می‌دهی فراموش کنم؟»

اینان کسانی بودند که سانسور شدند اما خودسانسور نه، که شاهدش همین ثبت کرده‌هاست با قلم نشد، ‌با انگشت بریده و بی‌شک چه رنج‌ها که در این مسیر به جان خریدند. به راحتی می‌توان گوشه‌ای از این مصیبت‌ها را در روایت نویسنده آلمان‌شرقی از خودکشی روشنفکران عصر کمونیستی این کشور ملاحظه کرد. فیلم «زندگی دیگران» براساس این واقعیت ساخته شده است.

این مصیبت‌ها دقیقا تفاوت او بود با سایر روشنفکران هم‌عصر. نه آنکه آن‌ها مصیبتی نکشیدند، که اتفاقا شاید بیشتر هم کشیده باشند اما مصیبت‌ها معطوف به درون بود (خودسانسوری) و برای او معطوف به برون، مبارزه با سانسور نه معامله با آن از طریق خودسانسوری. او تنها ثبت کرد تا فراموش نشود و آن‌گاه فراموش کرد، چنانچه کتاب خاطراتش را تقدیم همان مامور مخفی‌ای کرد که مسئول شنود مذاکرات وی با هر جنبنده‌ای بود، حتی در خصوصی‌ترین لحظات زندگی‌اش، در اتاق خواب.

اقدام او بر خلاف هم‌قطارانش تبلور این ضرب‌المثل افغانی است که «اگر نمی‌توانی حیوان را، شکار کنی مزاحم آسوده علف خوردنش که می‌توانی بشوی».

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی