| کد مطلب: ۴۲۳۱

نه سعدِ سلمانم اما...

اتاق تحریریه ما خالی‌تر شد. باز یکی از ما کم شد. باز یکی از ما شب به‌جای اینکه سر به بالینش بگذارد، باید میهمان زندان باشد. شاید قرعه‌اش به‌نام انفرادی بیفتد و

اتاق تحریریه ما خالی‌تر شد. باز یکی از ما کم شد. باز یکی از ما شب به‌جای اینکه سر به بالینش بگذارد، باید میهمان زندان باشد. شاید قرعه‌اش به‌نام انفرادی بیفتد و در سکوت و خلأ بنشیند تا به روزگار تلخ فکر کند. احتمالاً به این فکر می‌کند که چه کرده؟ مال که را دزدیده است؟ از کدام دیوار بالا رفته است؟ سر کدام بیچاره‌ای را کلاه گذاشته که جزایش نشستن در این کنج اسیری است. شاید هم در اتاقی عمومی‌تر باشد و با دیگرانی چون خودش از زمختی این روزها بگوید. امیدوارم که لااقل این دومی باشد و شب سخت را بی‌‎هم‌صحبتی صبح نکند.
هرکدام باشد گمان می‌کنم بیش از همه به این فکر می‌کند که می‌شد چنین نبود. می‌شد روزنامه‌نگار هم مثل کارمند بانک، راننده تاکسی، معلم و پزشک، صبح از خانه بیرون بزند فقط و فقط به وظیفه ذاتی‌اش فکر کند نه اینکه بازداشت، حبس و زندان را هم جزئی از شغلش بداند.
اما با روحیه‌ای که از همکارمان سراغ دارم، گمان می‌کنم به مادرش فکر می‌کند و به پدرش حتما. به آنها که امروز گوشه‌ای از قلب‌شان سمت قرچک پر می‌کشد و گوشه‌ای دیگرش سوی اوین. به همان مادری فکر می‌کند که یک‌بار بعد از ملاقات با آن یکی دخترش که بیش از ۱۳۰روز بازداشت است، گفته بود: «خودم را آتش بزنم، الهه را آزاد می‌کنند؟» من هم به مادر و پدرش فکر می‌کنم. به مادر و پدری که حتی اگر فرزندی قاتل هم داشت، باز دلش آرام نمی‌شد که شب او در حبس بخوابد و خود در رختخواب گرم و نرم؛ چه خواسته که هرچه فکر کند احتمالا به جوابی برای در بند بودن دخترانش نرسد. مادر و پدری که دیگر می‌دانند روزگار بالا و پایین زیاد دارد؛ گاهی زمخت می‌شود و گاهی لطیف. اما مرد و زن سردوگرم روزگار چشیده، این را هم می‌داند که می‌شد خیلی از زمختی‌ها نباشد، زمختی‌ای که دیگر همچون بیماری، مرگ و زلزله، جبر هستی نیست.
احتمالاً به این فکر می‌کنند که باید برای تربیت چنین فرزندانی تحسین می‌شدند، نه دود دل از نبودشان بلند شود. فرزندانی که اگر جایی زلزله و سیل می‌آمد، اولین کسانی بودند که آنجا حضور داشتند، فرزندانی که همیشه دغدغه مردمان حاشیه را داشتند. مردمانی که جلوی هیچ دوربین رسمی‌ای نیستند و نام‌شان در هیاهوی زندگی روزمره مردمان مرکزنشین گم است. حقیقت بیش از آنکه دغدغه همکارمان را داشته باشم، در فکر این مادر و پدرم. پدر و مادری که به همه بدیل‌های ممکنِ این روزها فکر می‌کنند. به اینکه می‌شد این درد و رنج نالازم نبود، اینکه امشب دخترانش طبق روال زنگی به آنها می‌زدند، از روزمرگی‌های‌شان می‌گفتند، اینکه سر کارمان چنین شده است و چنان، اینکه برنامه بریزند کی دور هم جمع شوند چند روز و در زندگی قدردان بودن یکدیگر باشند. راستش را بخواهید از صبح که خبر دستگیری الناز محمدی را شنیدم هزاری فکر کردم چه بنویسم که ناله و دلنوشت نشود، اما دیدم چه بگویم که قبل‌تر بهتر از من ننوشته باشند؛ از اینکه این شیوه برخورد با روزنامه‌نگاران مستقل چه تبعاتی برای ایران دارد، از اینکه از قضا این مواجهه با افراد مستقل، امنیت ملی‌مان را به خطر می‌اندازد و چه و چه...
دست و دلم نرفت از این چیزها بنویسم. نتوانستم چشم بر مادر و پدری ببندم که امشب همه غم‌های عالم در دل‌شان غوغا می‌کند. آری این روزها بیشتر از آنکه به همکاران گرفتارمان فکر کنم، بیشتر به عزیزان‌شان فکر می‌کنم به‌خصوص به پدران و مادران‌شان، وگرنه آن همکاری که من می‌شناختم با خود احتمالاً این بیت از شاملو را زمزمه می‌کند: «نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم/ که پستی آمد از این برکشیده با من بر.»

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی