| کد مطلب: ۱۰۱۷

سرگــردانانِ دور از دیار

سرگــردانانِ دور از دیار

روزنامه هم‌میهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

سه روایت از سفر توان‌فرسای پناهجویان افغان تا ترکیه

روایت اول: شکریه و نورمحمد

هیچ‌چیز جز لباس برنداشتیم

شکریه و شوهرش در تهِ پناهگاهی عمیق در مرز ترکیه و ایران دور هم جمع شده بودند. تابستان بود و هوا بسیار گرم. خانواده‌های دیگری از افغانستان با فرزندان‌شان در اطراف آنها بودند. بعضی‌هایشان با شال و روسری، چادرهایی درست کرده بودند تا مانع از تابیدن نور خورشید شوند. آب کم بود و بوی تعفن مدفوع و بدن‌هایی که به‌هم چسبیده، به شکریه که سه‌ماهه باردار بود، حال تهوع می‌داد. همه حتی نوزادان هم که در سکوت کز کرده بودند و انتظار بازگشت قاچاقچیان را می‌کشیدند. قاچاقچیانی که چهار روز پیش، خانواده‌های ترسان را به این پناهگاه آورده و قول داده بودند که به زودی بازگردند و همه آنها را از دیوار مرزی بسیار مستحکمی که برای جلوگیری از ورود افرادی مانند آنها به ترکیه ساخته شده بود، عبور دهند. از زمان عقب‌نشینی نیروهای آمریکایی و به قدرت رسیدن دوباره طالبان، تعداد پناهجویانی که در سفری پرخطر از افغانستان به سوی ترکیه راهی شده‌اند، حدود 300 هزار نفر تخمین زده می‌شود. سفرِ شکریه در هفته آخر جولای 2021 آغاز شد، زمانی که طالبان به هرات، شهر زادگاه او در شمال غرب افغانستان نزدیک شده بود. او و شوهرش نورمحمد باید خیلی سریع انتخاب می‌کردند. می‌ماندند و مانند روزهای گذشته، تحت حکومت طالبان زندگی می‌کردند یا اینکه به صدها هزار نفری بپیوندند که کشور را به سوی آینده‌ای نامعلوم ترک می‌کنند. این زوج بیست‌واندی ساله، زندگی متوسطی را در افغانستان داشتند. نورمحمد، افسر پلیس بود و شکریه که برای کمک به درآمد خانواده، دانشگاه را رها کرده بود، خیاطی و آرایشگری می‌کرد. با این حال، برادر نورمحمد، فرمانده شبه‌نظامیانی بود که از پایگاه‌های نظامی در قندهار و هلمند محافظت می‌کردند و اغلب با طالبان درگیر می‌شدند. نورمحمد در این کشمکش‌ها شرکت کرده بود و حتی پس از کشته شدن برادرش به دست طالبان،‌ برای مدت کوتاهی فرماندهی این واحد را بر عهده داشت. همین موضوع هم او را به هدف دیگری تبدیل کرده بود. طالبان بارها پیام‌های تهدیدآمیزی را برای او فرستاده بود. شکریه می‌گوید: «فکرش را هم نمی‌کردیم که طالبان روزی بازگردد. اما وقتی دیدیم که ولایات دیگر را اشغال کرده‌اند، تصمیم گرفتیم که فرار کنیم. هیچ چیزی جز لباس برنداشتیم.» اولین توقف آنها در ولایت نیمروز در مرز ایران بود. آنجا بود که با قاچاقچیان قرارداد بستند. شب بعد آنجا را به عنوان بخش کوچکی از جمعیت پناهجویان ترک کردند. خطرات سفرشان از همان‌جا آغاز شد. پناهجوهای آسیب‌پذیر، خاصه زنانی که به‌تنهایی سفر می‌کردند، در طول مسیر هدف باندهای تبهکار قرار می‌گرفتند. شکریه می‌گوید: «شش شب پیاده رفتیم. در طول روز زیر درختان، در سایه تخته‌سنگ‌ها می‌خوابیدیم. بچه‌های زیادی همراه‌مان بودند. بعضی‌هایشان حتی کفش هم نداشتند و همگی پای پیاده کشور را ترک کرده بودند.» او می‌گوید سخت‌ترین کار، یافتن آب در زمین‌های خشک و تپه‌ای بود: «مجبور بودیم هر آب کثیفی را که در گودال‌ها یا کانال‌ها پیدا می‌کردیم، ‌بنوشیم. من هم که باردار بودم، بالا می‌آوردم.» پس از رسیدن آنها به شهر زاهدان در ایران، قاچاقچی دیگری آنها را سوار اتوبوس کرد و به شهر ارومیه در شمال غربی ایران برد. مقصد نهایی آنها ترکیه بود. با این حال،‌ مقامات آنکارا که از ورود دسته‌جمعی پناهجویان از سوریه نگران بودند، تصمیم گرفتند آنها را بیرون نگه دارند و حتی پیش از سقوط کابل، مانع بزرگی را در مرز با ایران ایجاد کرده بودند. ازجمله ترانشه‌ای به عمق چهار متر، دیواری سیمانی که بالای آن سیم‌های خاردار بود، سکوهای دیده‌بانی، سکوهای نظارتی مجهز به دوربین‌های حرارتی و گشت‌های مسلح مستقر. شکریه و شوهرش پس از سفری 24ساعته در اتوبوسی کوچک به شهر کوچکی در نزدیکی مرز ایران و ترکیه رسیدند؛ جایی که در آن یک هفته ماندند تا بتوانند به سوی دیوار حرکت کنند. مردم در انتهای پناهگاه‌ها لغزیده و به هم چسبیده بودند. بچه‌ها از پدران و مادران منتظر در پایین پناه‌گاه‌ها در تاریکی، آویزان شده بودند. پنج روز بعد، قاچاقچیان بازگشتند. آنها نقطه امنی را برای عبور شناسایی کرده بودند. شکریه می‌گوید پاهایش به‌قدری متورم شده بود که به سختی می‌توانست راه برود و وقتی آنها شروع به بالا رفتن از نردبان از روی دیوار بتنی کردند، با خود فکر می‌کرد که این پایان کار او و فرزندش است: «احساس کردم قرار است بمیرم. حتی امروز هم نمی‌توانم واژه‌های مناسبی را برای توصیف سفرم پیدا کنم.» در آن سوی مرز، در شهر وان ترکیه، آنها را جمع و دستگیر کردند و به کمپ‌هایی فرستادند. آنها را تهدید به اخراج از کشور می‌کردند. شکریه به مقامات کمپ التماس می‌کرد و می‌گفت که باردار است. او می‌گفت وقتی پناهندگان را بازگردانند، در آسیب‌پذیرترین حالت خود قرار می‌گیرند و طعمه راهزنان می‌شوند. شکریه می‌گوید: «این خطرات فقط مربوط به آدم‌ربایی نیست؛ بلکه آزار جنسی زنان و دخترانی هم هست که به‌تنهایی سفر می‌کنند. چنین چیزی جلوی چشمان خودم هم اتفاق افتاده بود.» مقامات ترک به آنها رحم کردند و اوراق موقتی برایشان صادر کردند. شکریه و شوهرش گمان می‌کردند که پس از فرار از دست طالبان، جهان به کمک آنها خواهد آمد. اما آنها در ترکیه گرفتار شدند. بدون مجوز نمی‌توانستند مستقر شوند یا کار کنند و نمی‌توانستند به جای دیگری بروند. در استانبول که خانه گروه بزرگی از افغان‌های پناهجو است این زوج حالا در اتاق زیر شیروانی داغ، کوچک و خفه‌ای که سقف فلزی نازکی دارد، زندگی می‌کنند. دخترشان روی لبه مبل در پتویی پیچیده‌شده خواب است. او نارس به‌دنیا آمد و باید چهار ماه در بیمارستان می‌ماند. پس از پرداخت سه هزار دلار به قاچاقچیان قبض بیمارستان هم باقی‌مانده پس‌انداز آنها را تمام کرد. حالا آنها دیگر توانایی خرید داروی فرزندشان را ندارند. نورمحمد از ترس آنکه پس از انقضای اوراق موقتی‌شان، از ترکیه اخراج نشوند، به‌ندرت از آپارتمان خارج می‌شود و این خانواده با درآمدی که شکریه از آرایشگری به‌دست می‌آورد، زندگی می‌گذرانند و به ارتش پناهندگانِ فقیر ساکن استانبول می‌پیوندند.

روایت دوم: حبیب ‌ الله

اروپا آنجاست؛ گورتان را گم کنید!

در حومه استانبول، در کوچه‌ای گردوغبار گرفته در محله‌ای ناهموار پر از کارخانه‌ها و انبارها، 50 جوان افغان در یک کارگاه تولید کیسه‌های مسافرتی کار و زندگی می‌کنند، غذا می‌خورند و در همان‌جا می‌خوابند. سرکارگر، مردی کوتاه‌قد و لاغراندام به نام حبیب‌الله است. او به کارگرانی مشغول به کار اشاره می‌کند و با غرور می‌گوید که همه آنها افغان هستند. برخی از آنها 14ساله هستند و زیپ‌ها را چسب می‌زنند و می‌دوزند، برخی دیگر کیسه‌های پلاستیکی کوچکی را به دستگاهی شبیه کوره وارد می‌کنند که ورقه‌های پلاستیکی از آن خارج می‌شود. حبیب‌الله می‌گوید که این کارخانه 24 ساعت شبانه‌روز و هفت روز هفته کار می‌کند و روزانه 800 کیسه تولید می‌کند. مردان هم به صورت چرخشی در شیفت‌های 12ساعته کار می‌کنند. صدای موسیقی افغانستانی از دو بلندگوی بزرگ پخش می‌شد و صدای ماشین‌ها را در خود محو می‌کرد؛ او مجبور بود بلندبلند حرف بزند تا صدایش شنیده شود. حبیب‌الله در ولایت خوست در شرق افغانستان، معلم دبیرستان بود. او در آنجا مغازه خواروبارفروشی کوچکی داشت. او می‌گوید که هفت ماه پیش به دنبال وضعیت ناامیدکننده اقتصادی در افغانستان از آن کشور فرار کرده و وارد ترکیه شده است. ولسوالی او سه سال پیش به دست طالبان افتاده بود و او می‌دانست که طالبان روزی برای تصرف بقیه کشور حمله خواهد کرد و تمام افغانستان به سرنوشت مشابهی دچار خواهد شد. بنابراین گاو خانوادگی‌شان را فروخت، مقداری هم پول قرض کرد و سفری دشوار به سوی ترکیه را آغاز کرد. وقتی وارد استانبول شد، پیش از گشتن به دنبال کار، چند روزی را پیش دوستانش ماند. او می‌گوید افغان‌های جوان هر روز به آنجا می‌آیند اما تعداد فزاینده‌ای از آنها از سوی پلیس که حالا مدتی است حملات خود را به مناطق محبوب پناهجویان افزایش داده، اخراج می‌شوند. بنابراین او و همکارانش هم از ترس پلیس، به ندرت کارخانه را ترک می‌کنند. حبیب‌الله می‌گوید: «نمی‌توانیم بیرون برویم. اینجا محبوس هستیم، چون اگر پلیس بگیردمان، ما را به افغانستان برمی‌گرداند.» شش ماه پیش، خودِ سرکارگر دستگیر شد. درست پیش از آن بود که مقامات، پناهجویان افغان را با پروازهای چارتری اخراج کنند. او دو هفته را در اردوگاه زندان گذراند و سپس دو هفته بعد، او و سایر افغان‌ها را سوار اتوبوس کردند و به شهر ادیرنه ترکیه در مرز ترکیه و یونان بردند. او می‌گوید: «افسران ما را به حاشیه جنگلی بردند و گفتند: اروپا آنجاست؛ گورتان را گم کنید!» حبیب‌الله ادامه می‌دهد: «بعضی از کسانی که با ما بودند به یونان رفتند، اما پلیس آنجا، آنها را دستگیر کرد، کتک زد، لخت کرد و دوباره به ترکیه برگرداند. من تازه به استانبول آمده‌ام.» ترکیه که میزبان حدود چهار میلیون پناهجو است - بیشتر آنها سوری و چندصد هزار نفر هم افغانستانی و ملیت‌های دیگر- مدت‌هاست که از سیاست پناهجویی ملایمی پیروی می‌کند. اخذ اقامت کوتاه‌مدت در ترکیه برخلاف سایر نقاط منطقه، صاف و ساده بوده؛ در مقایسه با اروپا که جای خود را دارد. با این حال، ترک‌ها که با وضعیت بد اقتصادی و تورم بالا و کاهش ارزش لیر مواجه شده‌اند، نارضایتی‌های خود را متوجه پناهجویان - به‌ویژه سوری‌ها و افغان‌ها- کرده‌اند و آنها را متهم می‌کنند که مشاغل را ربوده و باعث افزایش اجاره‌ها شده‌اند. نظرسنجی‌ها نشان می‌دهد که بیشتر ترک‌ها خواهان بازگشت پناهجویان به کشورهای خودشان هستند و سیاستمداران چپ و راست، با نگاه به انتخابات پارلمانی و ریاست‌جمهوری پیش‌رو، از فرصت خشم مردمی برای حمله به سیاست‌های مهاجرتی حزب حاکم، (حزب عدالت و توسعه) استفاده می‌کنند. پرشورترین صدا صدای یک نماینده راستگرای متعصب به نام امید اوزداغ بوده که حزب تازه‌تاسیس‌اش به نام ظفر، در حال کسب محبوبیت است. اوزداغ معتقد است که پناهجویان، ارتشی متجاوز و بخشی از توطئه بین‌المللی برای نابودی ملت ترکیه هستند. این حزب همچنان در حاشیه قرار دارد اما مانند سایر نقاط اروپا، سیاستمداران راست افراطی، احزاب جریان اصلی را مجبور می‌کنند که زبان و لفاظی خود را برای جلب رضایت افکار عمومی تغییر دهد. در حال حاضر حتی برای افغان‌هایی که به‌طور قانونی وارد کشور شده‌اند و می‌توانند ثابت کنند که درآمد خوبی دارند، دریافت کارت اقامت ترکیه، بسیار دشوار است.

روایت سوم: شاهین

یا به اروپا می‌رسم یا می‌میرم

شاهین به عنوان افسر ارتش و عضوی از قبیله پشتون، بیش از یک دهه با طالبان جنگیده است. او با خدمت در فرماندهی ستاد ارتش، از نزدیک با نیروهای آمریکایی کار می‌کرد و زمانی که کابل در تابستان سال گذشته سقوط کرد، دوستان قدیمی آمریکایی‌اش، او را در لیست افراد با اولویت بالا برای خروج قرار دادند. تا آن زمان، او لباس نظامی خود را کنار گذاشته و به خانه امنی نقل مکان کرده بود. پدر و مادر او نیز پس از تسخیر ولایت‌شان از سوی طالبان و مصادره خانه و زمین‌هایشان، مخفی شدند. چند روز بعد، شاهین یک کُد دریافت کرد که تاریخ و ساعت پرواز را به او اعلام می‌کرد. 12ساعت پیش از پرواز، او مخفیگاه خود را ترک کرد و به نقطه ملاقات تعیین‌شده رفت. اما نیم ساعت بعد صدای انفجار و تیراندازی شدیدی را شنید و شاهد فرار مردم بود. او متوجه شد که حمله‌ای ویرانگر رخ داده - بمب‌گذاری داعش که منجر به کشته شدن 170 غیرنظامی و 13سرباز آمریکایی شد- و به سرعت آنجا را ترک کرد و به مخفیگاه خود بازگشت. او روز بعد به فرودگاه بازگشت. گیت، بسته بود. در اطرافش خون و سیم‌های فلزی شکسته و لباس‌هایی را می‌دید. او در مورد پروازش پرس‌وجو می‌کرد اما سربازانِ مستقر در آنجا به او گفتند که گیت بسته شده و هیچ‌کس حق ورود ندارد. او فرودگاه را ترک کرد و برای اولین‌بار در عمرش واقعا ترسیده بود. روز بعد خرت‌وپرت‌هایی را جمع کرد و تصمیم گرفت افغانستان را ترک کند. او از ترس ایست‌های بازرسی طالبان که در طول جاده‌ها قرار داشت، تصمیم گرفت راه طولانی‌تر و پرپیچ‌وخم‌تری را از بیابان‌های بلوچستان، جایی که مرز ایران، پاکستان و افغانستان به هم می‌رسد، دنبال کند. او از میان کوه‌ها در امتداد مسیرهای چوپان‌ها و جاده‌های روستایی حرکت می‌کرد. سرانجام در ماه اکتبر بود که از مرز پاکستان عبور کرد. او و چند مرد دیگر که آنها هم از دست طالبان فراری بودند، اولین شب را در کویر گذراندند. او روز بعد که از خواب بیدار شد، تقریبا خود را مدفون در شن دید. بلند شد و شروع کرد به پیاده‌روی. پس از عبور از کوه، این گروه به سمت کویر ایران آمدند؛ جایی که قاچاقچیان، تا آن زمان 45 نفر را در وانت‌های باری چپانده بودند. آنها شبانه با سرعت از مرز عبور کردند. حالا شاهین روی نیمکتی در یک پارک عمومی نشسته و با دقتی همچون دقت یک افسر مجرب، از سفر طولانی‌اش می‌گوید. او مسیری را ترسیم کرد و نشان داد که از شهرهای زاهدان، اصفهان، کرمانشاه و سپس تهران گذشته است. در حالی که حرف می‌زد با کارت نظامی‌اش هم بازی می‌کرد، گویی طلسم شانس اوست. او دو هفته را در ایستگاهی در نزدیکی مرز ترکیه با ده‌ها خانواده افغان گذراند. قاچاقچیان هر روز به هرکدام از آنها یک تخم‌مرغ و یک تکه نان می‌دادند. سپس این گروه بزرگ به گروه‌های کوچک‌تر حدود 50نفری تقسیم شدند و هرکدام از این گروه‌های کوچک‌تر توسط یکی از قاچاقچی‌ها هدایت می‌شد و مسیرها را روی موبایل‌هایشان مشخص کرده بودند. برف شروع به باریدن گرفت و در گروه شاهین، دو خانواده با 14 کودک در میان‌شان، عقب افتادند. شاهین می‌گوید: «قاچاقچی به ما گفت، نگران خانواده‌های دیگر نباشید؛ فقط خودتان بروید. من پیرمردی را به همراه دو زن می‌دیدم که کودکی نیمه‌یخ‌زده را بغل کرده بود، اما نمی‌توانست راه برود.» شاهین کودک را بغل کرد و در کنار پیرمرد شروع به راه رفتن کرد؛ از میان برف‌های تازه عبور می‌کرد. او به پیرمرد و زن‌ها کمک کرد تا از خندق که در مرز بود، پایین بیایند. تا زمانی که از آن سوی خندق بالا آمدند،‌ گروه بزرگ‌تر، آنها را پشت‌سر گذاشته و اینها در برف گم شدند. آنها تا سحر راه رفتند تا به روستایی رسیدند و درِ اولین خانه را زدند. زنی در را گشود اما اجازه نداد که آنها وارد شوند، اما آنها را به انباریِ نیمه‌ویرانی برد. آنها می‌لرزیدند، خیس و سرد بودند. او دید که کودک در آستانه مرگ است؛ درِ انبار را از جایش درآورد، آن را شکست و آتش زد. خانواده‌های دیگری هم به آنها پیوستند. شاهین می‌گوید: «بچه‌ها از هر سنی بودند؛ از نوجوان گرفته تا نوزاد.» غروب همان روز، قاچاقچی آنها را پیدا کرد و به خانه امنی برد که نزدیک به 150 افغانستانی در آن مخفی شده بودند. قاچاقچی به آنها گفت، اتوبوسی می‌آید تا آنها را به استانبول برساند، اما پلیس همان شب به خانه یورش برد و مردم هم سعی می‌کردند فرار کنند. شاهین از طبقه دوم پایین پرید و با مردان دیگر به جنگل‌های اطراف دویدند. پلیس با شلیک منور، آسمان را با نوری نارنجی روشن می‌کرد. شاهین اما زیر شاخه‌ها پنهان شد و منتظر ماند. لباس‌هایش خیس بود، می‌لرزید و فکر می‌کرد اگر از آنجا نرود، می‌میرد. پلیس همچنان کوچه و خیابان‌های اطراف را به دنبال پناهجویان می‌گشت. شاهین اما پل کوچکی را پیدا کرد و زیر همان پل پنهان شد و تمام شب را به این سو و آن سو می‌رفت تا پاهایش را گرم کند و یخ نزند. پناهجوی جوان دیگری به او ملحق شد و صبح، آنها برای دریافت کمک به شهر بازگشتند. اما هیچ‌کس حاضر به کمک نمی‌شد. مغازه‌داران آنها را بیرون می‌کردند، اما همین‌طور که خیس و لرزان در خیابان‌ها می‌چرخیدند، مردی دلش به حال آنها سوخت و آنها را به خانه خود برد و مادرش شیر داغ و نان و عسل بهشان داد. وقتی خودشان را گرم کردند، زن جوانی وارد اتاق شد و در کمال تعجب با آنها دری صحبت کرد. شاهین می‌گوید: «او به من گفت که یک سرباز است و شش ماه در یک واحد ارتش ترکیه مستقر در جلال‌آباد خدمت کرده است.» حالا گویی این آشنایی، شانسی بود که درِ خانه آنها را زد. برادر آن زن به آنها کمک کرد تا به شهر بعدی برسند. گاهی سوار بر اتوبوس و گاهی با پیاده‌روی، شاهین در نهایت به ازمیر در ساحل غربی ترکیه رسید. او گمان می‌کرد که می‌تواند از آنجا خودش را به اروپا برساند. شاهین کارت لمینت‌شده‌ای را کف دستش می‌گذارد و می‌گوید: «پلیس ترکیه سه بار مرا بازداشت کرد و به اردوگاه‌های تبعید برد اما وقتی کارت نظامی‌ام را به آنها نشان دادم، دل‌شان به رحم آمد و گذاشتند بروم.» پس از کمی سکوت می‌گوید: «به تلاشم ادامه می‌دهم. یا به اروپا می‌رسم یا می‌میرم.» گاردین

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی