| کد مطلب: ۱۴۲۴

مصائب روزنامه‌‏نگار [ماندن]

برای الهه محمدی و اندوه نبودنش در تحریریه

برای الهه محمدی و اندوه نبودنش در تحریریه

به «حسن قاضی‌مرادی» زنگ می‌زنم تا برای گفت‌‌وگویی نظرش را جلب کنم. حال و احوال می‌کنیم؛ می‌گویم: «این روزها نوشتن، سخت‌ترین کار است، اصلا نوشتن چه فایده دارد؟ چه بگویم، می‌دانید، بعضی اوقات آرزو می‌کنم کاش شغل دیگری داشتم.» می‌گوید: «همین که هویت خود را به عنوان ‌روزنامه‌نگار حفظ کنید، کار خود را کرده‌اید.»

یاد الهه می‌افتم، الهه محمدی، دوست و همکارمان که امروز دو هفته است جایش در تحریریه خالی است. حضور پررنگی دارد الهه و این جای خالی‌اش را بیشتر برجسته می‌کند. بودن‌اش از دو حال خارج نیست؛ یا مشغول پی‌گیری خبری است، و زنگ پشت زنگ می‌زند و با شیوه خودش مصاحبه می‌کند و اطلاعات جمع می‌کند، یا صدای خنده‌هایش تا هفت کوچه آنطرف‌تر هم می‌رود. حضورش آنقدر برای همه دوستان و همکاران‌اش عزیز است که می‌شود قصه هزار مثنوی نوشت از نبودن‌اش، می‌شود بارها بیشتر از حجم این یادداشت از حجم دلتنگی‌ و از صندلی خالی‌اش گفت؛ اما بگذریم و این سطور را دل‌نوشت نکنیم. خودش هم بود همین کار را می‌کرد. در کنار همه آن خنده‌هایی که هر عبوسی را به وجد می‌آورد، هنگامه کار از هر جدی‌ای جدی‌تر می‌شد. پس نبودن‌اش را هم بهانه‌ای کنیم برای کاری که دوست دارد، برای نوشتن سطوری که کمتر کسی نوشت و خواند. الهه از آن دست روزنامه‌نگارانی است که این سخن عباس معروفی خدابیامرز را یعنی «روزنامه‌ها را باد می‌برد» از اعتبار می‌اندازد. روزنامه‌نگارانی چون الهه محمدی در خط مقدم روشنگری‌اند. برای «ادبیات شدن» بالاخره باید روزنامه‌نگارانی باشند که فارغ از قدرتی، راوی حقیقت باشند، تا نویسنده‌ای آن حقیقت را به ادبیات تبدیل کند.

خاطرم به سمت ظهری می‌رود که آن دختر جوان در بیمارستان بستری شده بود. به من پیام داد که از دوست متخصص مغزواعصابم بپرسم امکانِ تشخیصِ خوردن ضربه به سر مهسا چقدر است؟ و به همان یک سوال و یک متخصص قناعت نکرد و تا آخرین لحظه هم با قطعیت چیزی نمی‌گفت. همان وقتی که رسانه، یا بخوانید اتاق‌های جنگ، تا ته ماجرا را رفته بودند. بعدتر هم که با هزار سختی به آن غمکده رفت و راوی رنج عظیم به خاک کردن آن جوان شد.

مطمئنم این روزها اگر بود، خلاف جریان اصلی رسانه به زاهدان می‌پرداخت؛ حتی بیش از آنکه به حادثه دانشگاه شریف بپردازد. غایت روزنامه‌نگاری مستقل همین است؛ اینکه فارغ از فشار همه جریان‌های اصلی، نقاطی را ببینی که به چشم عموم جامعه نمی‌آید.

قصد ندارم حالا که چنین شده است از الهه و دیگر روزنامه‌نگاران بازداشت‌شده، قدیس بسازم. که این خود خلاف رویه راوی حقیقت بودن است. می‌خواهم این را بگویم که الهه و امثال او برای جامعه امروز بسیار ضروری هستند. کسانی که ره میخانه و مسجد هر دو برایشان حرام است. نه روزنامه‌نگاری را چون کار پیمان‌کاری‌ای دیده‌اند که هرکجا تومان، پوند و دلار بیشتری بود، کارگزار همانجا شوند و نه مرعوب نیروهایی می‌شوند که می‌خواهند روایت‌های جعلی خودشان را تبدیل به روایت رسمی کنند. حقیقت اینکه برای من و احتمالاً خیلی‌های دیگر، بسیار عجیب است که در این‌روزها و با وجود شبکه‌های مستقر در لندن که جای خبررسانی، عملیات روانی انجام می‌دهند، الهه محمدی‌ و امثال او را در تنگنا قرار می‌دهند. کسانی که ماندن در اینجا را انتخاب کرده‌اند و با حقوق اداره کار می‌خواهند به‌جای کارگزار کارفرمایان رسانه‌دار، روزنامه‌نگار باشند. نمی‌فهمم چطور تصمیم‌گیران ما متوجه تاثیر این فشارها بر جامعه رادیکال‌شده نیستند. به تبعات این فشارها نگاه کنید. روزنامه‌نگار مستقل بعد از این فشارها چند راه دارد؛ یا بماند و کماکان به کار خود ادامه دهد و فشارها را تاب بیاورد، یا بماند و شغل دیگری انتخاب کند یا مثل خیلی از روزنامه‌نگاران دیگر ناچار به تن دادن به مهاجرت و اضمحلال در ساختار کارفرمایان لندنی شود. نتیجه هر سه این حالت به نفع کیست؟ اینکه مرجعیت رسانه‌ای هر روز بیشتر از روز قبل از ایران به بیرون از ایران رود به نفع کیست؟ نمی‌دانم امثال الهه محمدی، نیلوفر حامدی، فاطمه رجبی، علی سالم و دیگر روزنامه‌نگاران مستقل تا کی می‌توانند این فشار دوسویه را تاب بیاورند و خود را اینجا سرپا نگه دارند، ولی من از رانده‌شدن همه این‌ها و رادیکال‌تر شدن جامعه‌ای که جای رسانه، میان دوتوپخانه اخبارجعلی گیر کرده باشد، هراسانم. و این جز اندوه و دل‌تنگی شخصی برای دوستانی است که احتمالاً این روزها، در تنهایی این شعر شاملو را با خود زمزمه می‌کنند:

«...من اما هیچ کس را، در شبی تاریک و توفانی نکشتم/ من اما راه بر مرد رباخواری نبستم/ من اما نیمه‌های شب ز بامی بر سر بامی نجستم...»

دیدگاه
آخرین اخبار
پربازدیدها
وبگردی