ردپای شعر بر بوم نقاشی
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.

گزارشی از افتتاح نمایشگاه احمدرضا احمدی
عصر جمعه است، درست ساعت چهار. همه جلوی در «گالری اُ» در خیابان خدری ایستادهایم که نمایشگاه نقاشی «لکهای از عمر بر دیوار بود» در آن برپاست و منتظر آمدن احمدرضا احمدی هستیم که دیر میکند. داخل میشوم تا در این فرصت، نگاهی به نقاشیهایی بیاندازم که از سر انگشتان آقای شاعر تراویدهاند و حظ میبرم؛ راستی که کیف دارد دیدن نقشهایش که همچون اشعارش، از دل زندگی بیرون آمده و بر بوم نشستهاند و چه بختی یارماست که امروز میتوانیم نهتنها این آثار را ببینم که خودش هم در راه است و سروصدای بیرون نشان از رسیدنش دارد. از دور نگاهش میکنم که دستدردست ماهور، دخترش، که سالهاست تکیهگاه محکمی برای پدرش است، از پلههای گالری بالا میآید. 82ساله است، اگرچه کمی تکیده اما هنوز قامتش راست است و قدمهایش استوار. ردزمان بر چهرهاش نشسته و چه شیرینتر از پیش است. زیر لب میخوانم: «تمام دست تو روز است و چهرهات گرما»
نقشهایی از جنس شعر
گالری شلوغ است و آقای شاعر از برابر تابلوها میگذرد، چنانکه از برابر زندگی، از برابر 82سال زندگی پربار و درخشان. او شاعر است، نقاش است، نمایشنامه نوشته و یکی از افراد تاثیرگذار در کانون پرورشفکری کودکان و نوجوانان بوده که آثار مهمی در این نهاد تولید کرده است. او امروز، در این عصرجمعه اینجاست تا به آثارش روی دیوارها نگاه کند و به دوستدارانش لبخند بزند و از آنها بپرسد: «بیتعارف بگویید نقاشیها چطور هستند؟» آثاری که امروز از احمدرضا احمدی روی دیوارهای «گالری اُ» نشسته، همچون اشعارش، بوی زندگی میدهند، بوی امروز. رنگها به رنگ طبیعتند و هر تابلو، یادآور فصلی است. بازیهای احمدرضا احمدی با رنگ، به زیبایی تمام روی بوم نشستهاند. تاریخ بیشتر تابلوها، مربوط به دو، سهسال اخیر است که فضای ذهنی او را در این دوره بهخوبی به مخاطب نشان میدهند؛ خطوط درهم و پیچدرپیچی که در هرکدام میتوان چندین تصویر پیدا کرد و این بسته به نگاه مخاطب، متفاوت است. رنگها در آثار احمدی جاندار هستند و حسامید دارند، همانگونه که خودش همیشه این حس را منتقل میکند؛ شاعری که در روزگار کهنسالی و بهگفته خودش، در دوران افسردگی، به نقاشی پناه آورده است و شاید هم برعکس، شاید این رنگها باشند که از دستان او جان میگیرند. رویا و تخیل در تابلوهای این نمایشگاه، به خوبی احساس میشوند. دیدن هرکدام از تابلوها مثل این است که در یک خیال سرخوشانه قدم میزنی، پاهایت را روی زمین احساس نمیکنی و چنان در رنگها غرق میشوی که ثانیهها به فراموشی سپرده میشوند. زندگی همانطور که در اشعارش جریان دارد، در تابلوهایش هم وجود دارد و عطر لطافتی که از آنها ساطع میشود، همان عطری است که از شعرهایش پراکنده میشود. ذهن زیبای او به درستترین شکل ممکن، در آثارش هم موج میزند. لبخند شیرینش از پشت ماسک، فضای گالری را گرم میکند و سرانجام در حیاط، پشت میزی مینشیند تا شاید چند کلمهای برایمان صحبت کند. عکاسان که عکس میگیرند، میخندد و از خندههایش شکوفههایسیب برزمین جاری میشوند.
نقاشی جواب داد و امروز اینجا هستم
او بعد از دوسال خانهنشینی به دلیل کرونا، امروز بیرون آمده تا تابلوها و دوستدارانش را از نزدیک ببیند؛ حالش خوب است و حال ما بهتر. درباره رفتن به سمت نقاشی میگوید: «چندماه پیش به افسردگی مبتلا شدم. دکترها گفتند که افسردهام. همانروزها سمت نقاشی رفتم و شروع کردم به کشیدن برای فرار از بیماری. جواب داد و حالا اینجا هستم.» غصهام میشود که افسردگی، بیماریای که همچون بختک روی زندگی آدم میافتد، سراغ او هم آمده، او که نهتنها یکنسل، که بخشی از شعر و ادبیات امروز ما مدیونش است، اما در عین حال در دلم تحسیناش میکنم که جنگیده و باز هم میجنگد، همچون تمام سالهای زندگیاش. او بهدرستی زندگی را میشناسد، چنانکه میگوید: «من مرتب کار میکنم، روزی هفت، هشتساعت کار میکنم و خودم را محدود نکردهام؛ نه در شعر، نه در کارهای دیگر. تا امروز که 82سال سن دارم، بیوقفه تولید کردهام؛ ایستا نبودم و درجا نزدم تا شاید بتوانم چیزی به فرهنگ این مملکت اضافه کنم. البته این را من نباید بگویم، دیگران باید بگویند که اضافه کردهام یا نه و اگر عمری باشد ادامه میدهم.» ذوق در چشمان همه نشسته چراکه حضور او، امروز و اینجا، خودش تکهای از فرهنگ است. با خودم فکر میکنم مگر ما چندنمونه امثال احمدرضا احمدی داریم؟ انگشتشمارند این انسانهایی که در طول زندگی خود کار کردهاند تنها برای ادبیات و هنر بیآنکه وارد بازیهایی شوند که متاسفانه درمیان قشرهنرمند امروز، بهوفور دیده میشود. ما نیازمند کسانی چون احمدی هستیم که بدانیم، میشود زندگی را با نگاه دیگری دید و بیشتر دوستش داشت. او خود بهتنهایی، بار عظیمی از فرهنگ و ادبیات امروز را بهدوش میکشد و چگونه میتوان او را سپاس گفت؟ با کدام تقدیر، با کدامین تشکر؟ شاید آقای شاعر مصداق بارزی از شعر خودش باشد که میگوید: «مرا نکاوید مرا بکارید من اکنون بذری درستکار گشتهام مرا بر الوارهای نور ببندید از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید...»
دیدار دو یار
ابر خیال را پس میزنم و با صدای احمدی که درباره ایده تابلوهایش میگوید، به فضا برمیگردم: «در لحظه خلق به هیچچیز فکر نمیکنم، همهچیز خودش شکل میگیرد و روی کاغذ پیدا میشود. من از 20سالگی کار کردهام تا همین امروز، با دوهمکلاسی دیگرم، مسعود کیمیایی و آیدین آغداشلو که جایش اینجا خالی است.» او در خصوص فعالیتش در حوزه کودک و نوجوان، بعد از انقلاب میگوید: «نادر ابراهیمی که از قدیم باهم دوست بودیم و فامیل، یک انتشاراتی باز کرد و از من خواست باهم کتاب کودک منتشر کنیم. نادر به غیر از نویسندگی، یکمدیر درجهیک بود. من شروع کردم بهکار و مرتب کشف کردم و کشف کردم تا امروز.» در همین حین، علیرضا مشایخی، آهنگساز و موسیقیدان وارد میشود. دستش را با آتل بسته و زخم میان انگشتانش بهنظر تازه میآیند، اما خودش را به افتتاحیه نمایشگاه دوستش میرساند و درکنار او جای میگیرد. به نجوا با هم سخن میگویند. از دور نگاهشان میکنم؛ یکی استاد بیبدیل شعر مدرن و دیگری آهنگسازی درخشان در موسیقی معاصر. هردو یکخاستگاه دارند و کنارهم دیدنشان، همانند شعر یکی و موسیقی دیگری، سرشار از لحظههای ناب است. این دوهنرمند درعین دوستی از یکدیگر تاثیر پذیرفتهاند، چنانکه علیرضا مشایخی عنوان کرده بود از شعر احمدی تاثیر گرفته، بهخصوص از کتاب «نثرهای یومیه».
پاسخی به مهر
جمعیت گالری روبهافزایش است و شاعر ما بهنظر میرسد کمی خسته شده اما در پایان صحبتهایش اضافه میکند: «ماهپیش دوکتاب منتشر کردم و کتابی هم در ذهن دارم که اگر سلامتم اجازه دهد، آن را مینویسم. خلاصه کار میکنم و توصیه من به همه این است که کار کنید، هرچه میتوانید کار کنید.» احمدرضا احمدی نمونهبارز هنرمندی است که بهراستی کار میکند، اهل ادا و اطوار نبوده و نیست و نیازی نمیبیند خودش را به کسی اثبات کند. نمایشگاه نقاشی او نشان میدهد که هیچ چیز، حتی کهولتسن جلودارش نیست و نمیتواند از هنر دل بکند. او همواره در پی خلقکردن است؛ چه در شعر، چه در تصویر. او را به اتاقی راهنمایی میکنند که در آنجا کمی استراحت کند، اگرچه دوستدارانش دستبردار نیستند و مدام در رفتوآمدند. احمدی پاسخ همه را با مهر میدهد. در حیاط ایستادهام و از پنجره نگاهش میکنم که با استکان چایاش بازی میکند، سایه درختان از شیشه، روی صورتش افتاده زیر لب میخوانم: «یکبار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو بگو هنوز باران میبارد و تو هنوز راهرفتن در باران را دوست داری»