در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.
به صفحه موبایلم نگاه میکنم. آن بالا گوشه سمت راست، یک IR به من اطمینان میدهد که هنوز به وطن متصلم. فقط خط تلفن همراه نیست که مرا به وطن مالوف و عزیز وصل میکند. منهم مثل میلیونها ایرانی دیگر که هرکدام به دلیلی از میهن به دور ماندهاند، بخشی از خودم را در «خانه»، در ایران جا گذاشتهام؛ بخشی که جابهجا کردنی نیست، آوردنی و خریدنی هم نیست، حتی به توصیف هم نمیآید، بخشی از هویت و پارهای از فرهنگ است. بسیاری از ایرانیان خارج از کشور به دلایل تحصیلی و شغلی تن به جدایی از میهن دادهاند. بسیاریشان را میشناسم که از صبح علیالطلوع تا انتهایشب هرکار که میکنند و هر قدم که بر میدارند برای ایران است و در جستوجوی آن هستند که باری از دوش هموطن و سرزمینشان بردارند. اگر به فعالیتهای تشکلهای خودجوش خیریهای که در شبکههای اجتماعی شکل گرفتهاند نگاهی کنید، خواهید دید که ایرانیان خارج از کشور با احساس مسئولیت فراوان در امور مختلف بهصورت داوطلبانه شرکت میکنند. از ساختن خانه و مدرسه گرفته تا پرداخت هزینههای درمان، تحصیل، مسکن و... عرصهای نیست که نیاز به کمک باشد و عدهای از هموطنان وارد نشوند و دستگیری و مهربانی نکنند. با آنکه معیشت بسیاری از ایرانیان خارج از کشور به سادگی نمیگذرد و عده زیادی از آنها با زحمت هزینههای روزانهشان را تامین میکنند، اما همچنان نگران برادران و خواهرانشان در وطن عزیز هستند. وقتی خبر ناخوشایندی از بیماری، سیل، زلزله و مانند آنها میرسد، نگران و بیتاب میشوند. در جستوجوی راهی هستند که کاری بکنند. در دوره فراگیری و نبود واکسن، من شاهد تلاش عدهای از ایرانیان فعال در عرصه دارو بودهام که سعی میکردند به هر صورت ممکن به فرآیند تهیه واکسن کووید برای مردم کمک کنند؛ البته بیهیچ چشمداشت مادی. وقتی واکسن به وفور رسید و در دسترس قرار گرفت، هیچکس از نام و نشان آنها باخبر نشد. آنها واقعا کیسهای برای کاسبی از جان مردم ندوخته بودند. مهاجر ایرانی از چندسو بار سنگین غم را بر دوش دارد. غم غربت، اخبار گاهوبیگاه تلخ، حجم سنگین تبلیغات رسانههای بیگانه و دردناکتر از همه تلقی برخی هموطنان داخل که «بیرونیها در ساحل امن نشسته و خیال و غموغصهای هم ندارند». ممکن است عدهای در لاسوگاس، دوبی و اینسو و آنسوی جهان نشسته باشند و دغدغه ایران که هیچ، اساسا دغدغهای درباره بشریت و مسائلش نداشته باشند، اما عرض من درباره مردم عادی مثل خودم است. بیرون از ایران معنای سرزمین مادری، همخانگی و ایرانی بودن صورت دیگری پیدا میکند. دوست یکدل هموطن پیدا شود، جزئی از داراییهای کمیاب و بسیار قیمتی محسوب میشود. گاهی یک رفیقشفیق میشود خانواده، میشود خویش، میشود غمخوار و رازدار و آن حفرهای که غربت، مهاجرت و تنهایی در دل باز میکند، التیام میدهد. عادت، چشم و ذهن آدمی را چنان پر میکند که اهمیت زیستن در خانه و تعلق داشتن به یک هویت جمعی و فراگیر، نادیده میماند. طبیعی است که چنین شود، وقتی هرروز و هرساعت گوشمان را آهنگ زیبای گویشهای ایرانی بنوازد، به آن عادت میکنیم. در دور افتادن از وطن است که این جزئیات بازنگری و یادآوری میشوند و در ذهن مهاجر درخشانتر، مهمتر و دوستداشتنیتر از پیش جلوه میکنند. مهاجران برای آنکه در خط اتصال زنده بمانند، در گوشهوکنار خانههایشان برای خود، ایرانی شخصی ساختهاند. در این زوایا، عناصر و نشانههای ایران را میتوان دید؛ گاهی یک جاجیم یا گلیم، گاهی تابلوی خطنستعلیق یا نقاشی ایرانی، گاهی یک ساز و گاهی نقشه ایران. این گوشههای خاص را در خانههای اغلب مهاجران ایرانی میتوانید ببینید. چیدن این عناصر کارکردی دوگانه دارند؛ از یکسو به میهمانان غیرایرانی نشان میدهد ما از سرزمینی میآییم که هنرش قرین ظرافت، سلیقه و نازکاندیشی است و از سوی دیگر اهلخانه را به یاد سرزمین مادری میاندازد. آیا همانقدر که مهاجران بهیاد ایران و ایرانیهای ساکن داخل هستند، اهالی داخل سرزمین مادری هم از احوال و روزگار آنها خبر دارند؟