این سایه مستدام است
روزنامه هممیهن ، منتشر کننده آخرین و بروزترین اخبار داخلی و خارجی.
همین ابتدا باید بگویم که هوشنگ ابتهاج - ه.الف.سایه - هرگز نمرده است. این خبر را به مرور میفهمید که سراسر کذب است. سایه آفتابی بود که هرچه کنارتر برود، شعاع نورش وسیعتر میشود و بسامد حضورش بیشتر. اگر بعد از چندین قرن میتوانیم بپذیریم مولانا و حافظ فوت شدهاند، سایه عزیز را هم میتوان پذیرفت و اگر نه، چگونه باید خبر از مرگ او نوشت؟ سایه از امروز بیش از همیشه زنده است و آنقدر مفاهیم بکر انسانی و کلمات بدیع خلق کرده که تا قرنها میتوانیم از آن برداشت کنیم و او را هر روز با معنای تازه و فهم تازه بخوانیم و از بودنش لذت ببریم. با وجود فروتنی بسیار، او خود بر این نقش ماندگار واقف بود، وقتی که به نقل از خیام صحبت از هفت هزار سالگان میکرد. او از جوانی و بلکه کودکی قدم در راه هفت هزاران سالگان گذاشت و طبیعی بود که با همانها نیز سر به سر شود؛ کسانی که هزاران سال از آنها عبور کرده و آنها هنوز در جهان ما هستند. او اعتقادات جدی داشت اما آنچه از او امروز به یاد ما مانده، نه آنهاست، که آنچه با رفتار، شعر و زندگیش نشانمان داد، انسان بودن است. انسان بودن فراتر از همه الگوها و چارچوبهای تعیینشده و عرفیشده و قانونیشده؛ حتی جامعه. او تمام سعی خود را کرد که به همه چیز حتی کسانی که او را دوست نداشتند، کسانی که او را زندان کردند، کسانی که او را برچسبهای مختلف زدند، انسانی نگاه کند. انسانهایی که خطا میکنند و به شکل کلماتی که خشن هستند باید آنها را در جای درست به کار برد و نرمتر معرفیشان کرد. او نرم کردن کلمات را مثل آدمها خوب میدانست. در این مواجهه با دنیای خشن جغرافیایش و زمانهاش، او استاد تمام بود، چه در از دست دادن یاران و دوستان، چه در از دست رفتن آرمانها و امیدها و چه در برابر از دست رفتن کلمات، گاهی ماهیت و معنایشان، و در همه اینها شیوه مواجههاش، همچنان امیدوارانه و همچنان از جنس عبور و ساختن بود. او ابزاری داشت به نام ادبیات و با آن از پس هر چیزی بر میآمد. چونان که مرگ را هم سالها به تمرین و صبوری و لطافت پذیرفت و از پسش بر آمده بود. همانطور که در یادداشت مفصلی در ماهنامه مدیریت ارتباطات اشاره کردهام، سایه، پرتره سده چهاردهم ایران است و برای آن دلایل قابل گفتن و نگفتن بسیار دارم، زیرا همانطور که او در چرایی انتخاب سایه به عنوان تخلص خود اشاره میکند، مختصات این نامگذاری را به شکل چیدمانی میکند که گویی در توصیف زندگی در قرن چهاردهم ایران است. هوشنگ ابتهاج در استدلال نام شاعریاش یعنی سایه میگوید: «حروف و کلمات برای من رنگ دارند: ر خاکستری، گ نارنجی و ج سیاه است. کلمات برایم سرد و گرماند: سایه کلمهای سرد است، گلابی کلمهای گرم. به گمان من در کلمه سایه یک مقدار آرامش و خجالتی بودن و فروتنی و بیآزار بودن هست؛ اینها برای من جالب بود و با طبیعت من میساخت. خود کلمه سایه از نظر حروف الفبا حروف نرم بدون ادعایی است. در آن نوعی افسوس است و ذات معنای این كلمه، نوعی افتادگی دارد در مقابل خشونت و حتی میشود گفت وقاحت.» آیا آنچه او در انتخاب اسم ترسیم میکند، حکایت کاملی از قرن سرد چهارده و انبوهی از وقایع خشن نیست که تو باید برای در امان ماندن و گفتن در چنین وضعیتی خود را ترسیم کنی. جایی که باید برای ماندن به سایه رفت و روایت آفتاب را به دست آیندگان رساند. جایی که انسانیت به ندرت، جان سالم به در برده است و امید در حداقلیترین شرایط حیاتی خود همواره قرار میگیرد. ما بارها در این قرن امید را و آسودگی را و سعادت را و انسانیت را کشتهایم. در چنین شرایطی، ابتهاج، تیزهوشانه و فروتنانه و متواضعانه، بر خود سایه نام گذاشت. آینده گواه خواهد بود که او عاشقترین زندگان بود و زندهترین مردگان. «مردن عاشق نمیمیراندش در چراغ تازه میگیراندش» دیر نیست روزهایی که شاهد خواهیم بود که هر چه بگذرد آفتاب بودن او عیانتر میشود. او به خوبی قدر چیزهایی را که بود و اصالت داشت میدانست و دانست. این گفتار او که از زندگی راضی است زیرا در زمانهای زیست که سمفونی نهم بتهوون در آن نواخته شده است، گواه خوبی بر این ادعاست؛ یا همین که از دوستی کوتاهش با کیوان به حد اعلا ذکر کرد و یاد کرد و بدان بالید. سایه با زندگی و آثار خود توانسته جهان را برای زندگی جای قابل تحملتر و بهتری کند و این است ارزش و اعتبار واقعی که او برای ما در بر دارد؛ کاری که از ادبیات انتظار میرود و سایه به درستی پادشاه این اقلیم در زمانه ماست.