سر پرغرور، از تحمل تهی
نیوشا طبیبی روزنامهنگار و پادکستر ۱- در ایامی که برای امرار معاش در خارج از کشور مجبور به کافهداری شدم، مشتریهای مختلفی از هر طبقه و صنفی برای نوشیدن قهوه

نیوشا طبیبی
روزنامهنگار و پادکستر
۱- در ایامی که برای امرار معاش در خارج از کشور مجبور به کافهداری شدم، مشتریهای مختلفی از هر طبقه و صنفی برای نوشیدن قهوه و شیر اسپانیایی و چای ایرانی استکانی با هل و نبات به دکانم میآمدند. مرد محترم میانسالی که همیشه لباس رسمی در بر داشت، معمولاً صبح اول وقت میآمد. استکانی چای میخواست و گاهی املت اسفناج یا همان نرگسی خودمان را سفارش میداد.
مشتری هر روز نبود ولی دستکم هفتهای دوبار میآمد، در جای مشخصی مینشست. از دکان روزنامهفروشی، روزنامه «الپاییس» میخرید و گاهی علاوه بر الپاییس، مجله تایم هم کنار دستش بود. گاهی که چای جلویش میگذاشتم یا ظرفهایش را جمع میکردم، سر صحبتمان باز میشد. میدانست که روزنامهنگارم، درباره تاریخ باستانی و جنگهای ایران و یونان و ادبیات فارسی اطلاعاتی داشت. نسبت به شرق بهویژه ایران احساس احترام زیادی میکرد و میگفت، فکر میکند آنچه بشر در بعد معنوی بهدست آورده، میراث تمدن ایرانی است.
گاهی توجه رهگذران به او جلب میشد، بعضی اوقات هم کسانی میآمدند و با او صحبت میکردند و میرفتند. یکبار از او درباره شغلش پرسیدم، گفت کارمند دولت ایالتی مادرید است. من تصور میکردم استاد دانشگاه یا نویسنده باشد، خودش گفت که پیش از این در رشته حقوق تحصیل کرده است.
من بهدلیل مشغلههای مختلفی که داشتم، اخبار اسپانیا را تعقیب نمیکردم. روزی تلویزیون دکان روشن بود و برنامه خبری در حال مصاحبه با یکی از مدیران بلندپایه ایالت بود، همان مشتری ساده، محترم و مودب کافه ما که نرگسی با ماست و چای ایرانی را دوست داشت، مهمان برنامه خبری بود. البته که من به عادت اینکه مدیران اجرایی با تشریفات و همراهان بیشمار در مجامع حاضر میشوند، حتی تصور هم نکرده بودم که این آقای محترم، مدیری بلندپایه و سیاستمداری شناختهشده است.
فکر نمیکردم مدیرعالیرتبهای پیدا شود که دو ساعت قبل از شروع کار اداری بهتنهایی برای صرف صبحانه در گوشه کافه یک مهاجر بنشیند و روزنامهاش را بخواند و برود.
۲- در ایام جوانی، دوستی داشتم که خود را از پلههای ترقی در سمتهای دولتی بهسرعت بالا کشید. از مدیریت یک شرکت دولتی به شهرداری رسید و بعد از آن هم در چند سازمان و وزارتخانه سمتهای مدیریت به او واگذار شد و درنهایت به مقام عالی اجرایی یک استان منصوب شد. صدالبته که آن دوست وقتی پا به عرصه سیاستورزی و مدیریت دولتی گذاشت، دیگر تمایلی به دیدن ما نداشت. ما هم برای آنکه شائبه سوءاستفاده، تقاضا و درخواست مساعدت پیدا نشود، دیگر تماسی نداشتیم. در مناسبتهای معمول گاهی تبریکی، تسلیتی به هم میگفتیم و تمام.
پدر آن رفیق سابق، چندروز پیش به رحمت خدا رفت. یکی از دوستان که احساس دین و قرابت بیشتری نسبت به آن خانواده و رفیق سابق ما داشت، تصمیم گرفت که برای عرض تسلیت و همدردی در مراسم تشییع مرحوم شرکت کند. برایم تعریف میکرد که چند وزیر و مدیرعالی در مراسم شرکت کرده بودند و خود رفیق سابق ما هم در حلقهای از افراد مختلف احاطه شده بود.
دوست ما برای تسلیجویی و آرزوی رحمت و غفران برای مرحوم، پا پیش میگذارد و از حلقه یاران و شیفتگان درگاه عبور میکند و به مقابل دوست سابق و صاحبعزا میرسد. سلام میکند، رفیق سابق گویی او را نمیشناسد! رفیق گرمابه و گلستان و نوجوانی و جوانیاش را بهیاد نمیآورد، با چشمانی بیاحساس و رفتاری بسیار سرد و برخورنده، سری تکان میدهد و تسلیت دوست ما را شنیده و ناشنیده در حلقه یاران امروزیاش و سرمست از غرور قدرتی که دارد، صندلیای که بر آن تکیه زده و میزی که پشت آن نشسته، راهش را میکشد و میرود!
دوست عزیز ما که امروز عاقلهمردی پنجاه و چندساله است، دلشکسته و خجالتزده از اینکه به هوای ایام قدیم و برای بهجا آوردن حق نانونمک و رفاقت طولانیای که با هم داشتهاند، آنجا رفته و بهگفته خودش سخت و دردناک تحقیر شده است.
در آموزههای اسلامی هزاربار بر مساوات بین حاکمان و مردم تاکید شده، اصول دموکراسی، امانتداری و اخلاق هم میگوید که فرد مدیر هیچ تفاوتی با مردم دیگر ندارد الا اینکه حقوقی از جیب مردم دریافت میکند که علیالقاعده بابت آن باید پاسخگو، متواضع و متشکر باشد. پس اینهمه غرور در مدیران ما از سر چیست؟ غرور سبب شده که نقد و سخن مخالف هم شنیده و تحمل نشود.