نقش از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکتر است!
به بهانهی حکم اعدام حسین محمدی بازیگر تئاتر

به بهانهی حکم اعدام حسین محمدی بازیگر تئاتر
علی اصغر دشتی
کارگردان و نمایشنامهنویس
آذرماه ۱۴۰۱/ مقابل زندان اوین
یکشنبهشب گذشته جمعیت قابلتوجهی از همکاران و شاگردان حمید پورآذری و سهیلا گلستانی مقابل زندان اوین و دقیقا پایین پلههایی مقابل دری ایستاده بودند که معمولا بازداشتیهای آزادشده از آن در خارج میشوند. برای ساعتها چشمان همه خیره به آن در بود تا حمید و سهیلا از آن در خارج شوند…
اما این تصویر میتوانست شکل دیگری داشته باشد؛ میتوانستیم ما و همه بیش از ۵۰ نفری که آنجا بودیم، تماشاگران اجرایی از حمید و سهیلا باشیم (اجرایی که آنگونه که اندیشیده بودند آن را ساخته بودند)، و حالا بیرون از سالن در خیابان یا لابی منتظر خروج آنها باشیم تا خسته نباشید بگوییم، اما ما تماشاگر محکوم به انتظار بودیم….
بهمنماه ۱۴۰۰/ جشنواره تئاتر فجر
رابطه گسستهای با جشنواره تئاتر فجر دارم، در دوره سیوهشتم بخش دیگرگونههای جشنواره فجر را مدیریت میکردم، بعد از رویدادهای آن دوره، جشنواره از من یا من از جشنواره یا هر دو از هم فاصله میگیریم!
دختر جوان و دانشجویی به نام «مریم خلیلی» به دفعات و با لطف فراوان مرا دعوت به تماشای اجرایش در بخش دیگرگونههای جشنواره فجر میکند، اجرایی با یک تماشاگر که بهصورت چرخشی در حوالی میدان راهآهن رخ میدهد. از پذیرش دعوت طفره میروم چون فکر میکنم رابطهام با جشنواره فجر قهر یا نیمهقهر است! اما اصرار دختر جوان مرا معذب میکند و مهمان و تماشاگر آخرین اجرایشان میشوم و از لحظه آغاز اجرا حظ مشارکت و همراهی با اجرایی از یک گروه جوان کرجی در من زنده میشود؛ اجرایی در میانهی یکی از نقاط جنوبی شهر، در کوچهها و خیابانها و مسافرخانهای در میدان راهآهن و ایستگاه راهآهن و…
با موبایلم مشتاقانه و در زمان تماشا چند عکس از اجرا میگیرم.
در محوطه سنگفرششده میدان راهآهن درحالیکه نمنم باران میبارد بازیگران و کارگردان را ملاقات میکنم و خستهنباشید میگویم، چند قدمی با کارگردان راه میروم و لذت و نظرم را به او منتقل میکنم، یک فریم عکس هم همان شب برای کارگردان ارسال میکنم و چند فریم در گالریام باقی میماند.
آن نمایش برگزیدهی بخش دیگرگونههای فجر میشود.
بخش دیگرگونههای فجر در دوره جدید از ساختار جشنواره حذف میشود، بخشی مربوط به جوانان نوجو و خلاق!
آذرماه ۱۴۰۱/ اینستاگرام
در روز اعدام «محسن شکاری» ناگهان نام پسر جوانی که بازیگر تئاتر است، در لیست اعدامیها فضای مجازی را پر میکند. پرسوجو میکنم، میگویند؛ «حسین محمدی» بازیگر تئاتر است، از کرج! همین که به عکس او نگاه میکنم، صورت تمامی دانشجویان و هنرجویانم را در چشمان و نگاه حسین میبینم. با خودم میگویم چه عجیب من این پسر را ندیده میشناسم، من این نگاه را میشناسم، من دست و پا زدن این نسل برای بهدست آوردن «امید» را میشناسم، من هر روز با این نگاه و این صدا سروکار دارم. من از نزدیک شاهدم که این نسل برای بهدست آوردن امید و انگیزه چگونه با تمام وجود و گاهی حتی معصومانه تلاش میکند. من از نزدیک میبینم که چگونه دیده و شنیده نمیشود. من از نزدیک و در دانشگاه و آموزشگاه میبینم چگونه تکتک استعدادها برای رفتن از این خاک تلاش میکنند. بهخاطر میآورم توصیهنامههایی را که بهدفعات برای دانشجویانم نوشتهام و وقتی از آنها پرسیدهام میروی تا بعد از درس خواندن برگردی؟ پاسخ بسیاری از آنها این بوده که دعا کنید برنگردم!
و من هزاران بار از خود پرسیدهام «اینجا» چگونه جایی میتوانست باشد و چگونه شد که جوانان خود را فراری میدهد؟!
به عکس حسین نگاه میکنم و برای صفحهام در اینستاگرام چیزی مینویسم. وسط نوشتهام الینا از هنرجویان کرجی کارگاهم در گروه کارگاه مینویسد، شما سال قبل اجرایی با بازی حسین به نام «هفت تا نهونیم» در جشنواره فجر دیدهاید!
جهان همین لحظه با تمام صورت زمختاش به پیشانیام میخورد و با شنیدن نام اجرا از جا برمیخیزم، حرارت بالایی بدنم را فرا میگیرد. گالری عکسهایم را بالا پایین میکنم و به سه فریم عکس از آن اجرا میرسم. در دو فریم از آن عکسها من صورت و بدن حسین محمدی را ثبت کردهام! بیآنکه بدانم کمتر از یکسال بعد ناغافل آن عکسها برای مطلب و هشتگ اعدام نکنید حسین در صفحهام منتشر میشود.
این متن میتوانست متنی در باب و ستایش و نقدی بر اجرا و بازی حسین محمدی باشد، وقتی مشتاقانه متن را میخواند و هر سطری که نام خودش در آن بود را بارها و بارها مرور میکرد تا سر سوزن امیدی در او زنده شود!
آذرماه ۱۴۰۱/ انتخاب نقش
من نه حقوقدانم و نه قاضی و وکیل و نه اشرافی به پرونده حسین محمدی دارم! اما من کارگردانم، معلمم، معلم کارگردانی، معلم بازیگری، من آدمها را برای نقشها و تناسبشان با نقش براساس هزار ویژگی فیزیکی و غیرفیزیکی انتخاب میکنم.
در عین حال آگاهم اگر بازیگری فاقد ویژگیهای فیزیکی نقش بود، باید او را به نقش نزدیک کنم!
راستش را بخواهید، وقتی حسین را در اجرای میدان راهآهن بهخاطر میآورم، وقتی عکسها و ویدیوهایی از حسین میبینم، مجبورم با شرمندگی به حسین بگویم؛ حسین جان تو برای نقش قاتل این نمایش مناسب نیستی، تو حتی نمیتوانی خودت را به آن نقش نزدیک کنی، بیا از همین اول تو را در نقش «قربانی»…نه بگذار در نقش «هملت» قرارت دهیم، بله به نظرم تو همان هملت باش و گروه نمایشتان در کرج را آماده کن تا صحنه تلهموش هملت را بسازید. تو به همهی آنها که صحنه را تماشا میکنند، با دقت نگاه کن، چشم از آنها برندار، آنها خودشان را لو میدهند، قاتل در حال تماشاست و تو در حال تماشای او…
تو تماشا میکنی…
تو تماشاگر محکوم به اعدام هستی؟
امیدوارم یک روز خیلی زود/ندامتگاه مرکزی کرج
با حمید پورآذری عزیزم دو شب بعد از آزادی از اوین، به ملاقات دکتر علی رفیعی میرویم، کسی که در روزهای بیپناهی مثل کوه کنارمان ایستاد و گفت هنوز ما یک خانوادهایم و فرزندان این خانواده و هیچ خانوادهای نباید آسیب ببینند. حمید را با ماشین به خانهشان میرسانم. یک پایش را از ماشین میگذارد بیرون و میگوید؛ اصغر برای این پسر(حسین محمدی) کاری بکنیم تا دیر نشده است.
و من خیال میکنم، خیال میکنم حمید و سهیلا و همهی آدمهای مقابل زندان اوین را در کنار همهی دوستان و همگروهیهای حسین، حالا در مقابل ندامتگاه مرکزی کرج، همه ایستاده، خیره به دری که حسین با همان چشمانِ جستوجوگرِ امید پا به زیر سقف این آسمان میگذارد و میگوید؛ «قاتل را یافتم، بعد از اجرای صحنه تلهموش همه چیز آشکار شد...»
من با حسین چند قدمی راه میروم و از دلایل شگفتی و موفقیت اجرایش میگویم، میگویم؛ «حسین جان آن صحنه که تو در آن ایستاده بودی، صورتمسئلهای به نام «امید» ازدسترفتهی تو داشت، آن صحنه که تو در آن ایستاده بودی «خشونت»ی با منشأیی مشخص داشت، آن صحنه که تو در آن ایستاده بودی یک غلط آشکار داشت. شما جوانها نباید در آن صحنه «آزادی»را اینگونه تمنا میکردید، نباید برای آزادی خون و جان میدادید، چون شما فرزندان این خاکید که بذر امید در آن گم شده است.
لحظه خداحافظی حسین را در بغل میگیرم. به او خستهنباشید میگویم و قول میدهم این نوشته را روزی با صدای خودم و در تمرینی که حسین در آن نقش هملت را برایم بازی میکند بخوانم.
به امید شل شدن گره طناب دار از گردن حسین و تمام همنسلانش...