عاقبت، خدمت به ادبیات زنانه
۲۵ مهر ۱۳۹۵، روزی که افسانه میلانی، استاد ادبیات فارسی و مطالعات زنان دانشگاه ویرجینیا، یکی از ۳۰ نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان را به نویسنده وبلاگی داد تا
25 مهر 1395، روزی که افسانه میلانی، استاد ادبیات فارسی و مطالعات زنان دانشگاه ویرجینیا، یکی از 30 نامه فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان را به نویسنده وبلاگی داد تا منتشر کند، روز غریبی بود. از 24 بهمن 1345، روزی که گلستان، فروغ را از ماشین جیپش بیرون کشید و دستپاچه - و شاید این نخستین و آخرین دستپاچگیای میتواند باشد که آدم میتواند از کسی چون ابراهیم گلستان تصور کند- و او را به بیمارستان هدایت، نزدیکی خیابان دروس برد و ناامید برگشت و راه بیمارستان رضا پهلوی یا بیمارستان شهدای تجریش امروزی برد و زمان دیر شد و تن بیجان فروغ را روی دستش گذاشتند و ابراهیم دیگر آن نشد که بود، 50 سال میگذشت. میلانی موفق شده بود پس از مدتها تلاش و سرسختی و اصرار، «شاهی جان» فروغ را راضی کند تا نامههایش را به او بسپارد تا او ببرد و در کتاب 562 صفحهایاش درباره زندگی و آثار فروغ فرخزاد جا بدهد و صفحهای جدید در آثار و نامههای عاشقانه فارسی باز کند و همین 25 مهر 1395 را با بقیه روزها متفاوت کرد. پیرمرد عبوس مغرور 94 سالهای که 50 سال از حرف زدن درباره فروغ در رفته بود و هربار در جواب خبرنگارانی که بین گفتوگوها جرأتشان را جمع
کرده و از معشوق ازدسترفتهاش پرسیده بودند، اخم کرده و حرف را عوض کرده بود، این بار راضی شده بود غبار از 30 نامه او بروبد و با کلمات، کلمات عزیز که تا یک شهریور 1402، درست در 101 سالگیاش، بهترین رفقایش بودند، به دیگران نشان بدهد که در واقع و دور از همه شایعات و به قول خودش «حرفهای پرتی» که سالها درباره آنها نوشتند و دل فروغ را شکستند، آنچه میان دو شاعر و نویسنده نامآور دهه 30 و 40 ایران گذشت، چه بود. این بار هم اما از آنچه درباره فروغ در دل و ذهن گلستان گذشته بود، خبری نبود و قرار بود نامههای فروغ به شاهی جانش منتشر شود و باز هم کسی دقیق نفهمد که گلستان چه در جواب او گفته و چطور از پس آن جملههای شاهکار برآمده است؛ مثلا آنجا که فروغ برایش از لندن نوشته بود: «قربان بند کفشهایت بروم» -جملهای که تا پیش از 25 مهر 1395، کسی شبیهاش را در ادبیات عاشقانه ایرانی نخوانده بود- معلوم نبود که گلستان گفته بود «خدا نکند» یا خیر؟ گویی فروغ باز هم آنطور که خودش گاه میگفت، زنی بود اسیر احساسات با رونمایی از عصیان که مردم درست او را نمیفهمیدند و حتی معشوقش هم درست پاسخ نامههایش را نمیداد؛ آن هم معشوقی مثل ابراهیم
گلستان.
قفل سکوت گلستان درباره رابطهاش با فروغ از همان روز شکست. بعد از آن چندباری با رسانهها مصاحبه کرد و از فروغ گفت؛ مصاحبههایی که هرجا اسمی از زن شاعر عصیانگر زمانه که جرأت خلق شعر درباره معشوقهایش را داشت، به میان میآمد، آشکارا لحنش عوض میشد و سعی میکرد بغض 50 ساله، صدایش را نلرزاند؛حتی جایی که بر یک شایعه قدیمی صحه گذاشت که فروغ یک بار قبل از مرگ تصادفیاش، خودکشی کرده و باز هم او بوده که تن نیمهجانش را به بیمارستان رسانده است. حرف زدن درباره فروغ، رابطه عاشقانهاش با او، آثارش و حتی فیلم «خانه سیاه است» که خود، تهیهکننده و فروغ کارگردانش بود، گویی بیرون آمدن از سالها سکوت و تاریکی بود؛ تاریکیای که خود سالها پیش در «مد و مه»، شبیهاش را اینطور توصیف کرده بود: «من توی تنهایی میدانستم در تاریکی چیزهایی هست. ایکاش من یا توی تاریکی را درست میدیدم یا اصلاً خبر نداشتم که تاریکی هست.»
درباره آثار گلستان، چه آنچه نوشت و چه آنچه در قالب فیلم و مستند ساخت، بارها نوشتهاند اما متون کمی را میتوان پیدا کرد که درباره بازنمایی زنان در داستانها و دیگر آثار او نوشته شده و در واقع از بیتوجهی او به شخصیتهای زن در آنچه خلق کرده، انتقاد کرده باشند. زنان تا قبل از اینکه او راضی شود تا نامههای فروغ را منتشر کند، در همه فعالیتهای فرهنگیاش در اقلیت بودند، کاملاً شبیه خودش که در زندگی، نوع اظهارنظرهای بیتعارف درباره نویسندگان و شعرای همعصرش و رفتارش با دیگران در اقلیت بود. شخصیتهای زن در داستانهای گلستان، در ارتباط با مردان بودند، زنان در ارتباط با دیگران تعریف و معرفی میشدند و مردان بودند که فرومرتبگی زنان را در سلسلهمراتب اجتماعی نشان میدادند. در میان این کمتوجهی به زنان و مصائبشان در جامعه ایرانی و در زمانهای که هرچه او بیشتر خلق کرد، کمتر درباره زنان نوشت، انتشار نامههای فروغ، مهمترین و پررنگترین خدمتی بود که گلستان عاقبت به ادبیات زنانه کرد و البته این بار هم نه از زبان خود، که از زبان زنی که عاشقش بود؛ آن هم به اصرار زنی نویسنده که از پیش اهمیت این نامهها را دریافته بود،
نامههایی که خواندنشان علاوه بر اینها، شاید کمکی باشد به بیشتر شناختن مردی که منتقد کم نداشت؛ از برادرش گرفته تا دخترش و شاید انتشار همین یک جمله از نامههای فروغ برای شناخت شخصیت تو در توی گلستان، بهترین کمک باشد: «دلم میخواهد یک نفر را پیدا کنم و با او از تو حرف بزنم. یک نفر که تو را به اندازه من و مثل من بشناسد.»
و باز هم شاید این جمله به قول یکی از سوگواران مرگ ابراهیم گلستان، در ملاقاتی که 31 مرداد 1402 شاهی جان و فروغ پس از سالها دوری با هم داشتند، به آوردن لبخند روی لبهای نویسنده بداخلاق کمک کرده باشد؛ ملاقاتی عاشقانه در دنیای مردگان.