| کد مطلب: ۵۱۷۱۲

روایتگرِ قرنِ دیوانه/ایوان کلیما نویسنده‌‏ای که از میان خاکسترِ دو توتالیتاریسم برخاسته بود، درگذشت

در ابتدای هفته‌ی جاری، «ایوان کلیما»، شاهد بی‌واسطه‌ی دو چهره‌ی تاریک تاریخِ قرنِ گذشته (نازیسم و کمونیسم) چشم از جهان فروبست و بدین روی جهان نویسنده‌ای را از دست داد که آثارش چون یک آیینه‌، سده‌ای دیوانه را به تصویر می‌کشید که در آن مرگ و ایدئولوژی، دو چهره‌ی یک هیولا بودند.

روایتگرِ قرنِ دیوانه/ایوان کلیما نویسنده‌‏ای که از میان خاکسترِ دو توتالیتاریسم برخاسته بود، درگذشت

در ابتدای هفته‌ی جاری، «ایوان کلیما»، شاهد بی‌واسطه‌ی دو چهره‌ی تاریک تاریخِ قرنِ گذشته (نازیسم و کمونیسم) چشم از جهان فروبست و بدین روی جهان نویسنده‌ای را از دست داد که آثارش چون یک آیینه‌، سده‌ای دیوانه را به تصویر می‌کشید که در آن مرگ و ایدئولوژی، دو چهره‌ی یک هیولا بودند. «کلیما» را یکی از آخرین بازماندگانِ صدای راستین آزادی در ادبیات و از آخرین وجدان‌های زنده‌ی قرنِ گذشته می‌دانند، نویسنده‌ای که یکی از واپسین مشعل‌داران اندیشه بود و در روزگارِ سلطه‌ی دروغ و ستم، کلمات را بدل به پناهگاهی برای انسانِ زخمیِ قرنِ بیستم کرد. 

کلیما در دلِ اردوگاه‌های مرگ زیست و در زمانه‌ای دیگر به درون سیاه‌چاله‌ی کمونیسم افتاد؛ اما از ترزین تا پراگ، از زیرزمین‌های سامیزدات تا میشیگان، همواره بر یک اصل پای فشرد: «انسان، اگرچه در زنجیر، هنوز می‌تواند شریف بماند.» او نشان داد که چگونه می‌توان در دل ویرانی، از «انسان» دفاع کرد و چگونه آزادی، نوری است که باید از درون تاریکی حمل‌اش کرد.

ترزین، نخستین دانشگاه رنج

ایوان کلیما در سال ۱۹۳۱ در پراگ، در خانواده‌ای یهودی و متوسط‌الحال به دنیا آمد؛ اما در سال ۱۹۳۸ با هجوم آلمان نازی به چکسلواکی و پیمان مونیخ، جهان کودکی او فروریخت. نخست پدرش، ویلم کلیما، سپس او، مادر و برادرش را به اردوگاه کار اجباری ترزین (Terezín) تبعید کردند؛ اردوگاهی که از آن کاروان‌های انسانی به سوی آشویتس روانه می‌شدند. کلیما، هرگز تصویرِ آن قطارها را فراموش نکرد که دسته‌دسته آدم‌ها را بی‌نام به‌سوی مرگ می‌بُرد. 

او بعدها نوشت که آن دورانِ جانکاه و سهمگین، درک او را از انسان و رنج به‌گونه‌ای ژرف دگرگون کرد. تماشای انسان‌هایی که در تنگنای اتاقی کوچک به انتظار مرگ می‌زیستند، در ذهن کودکانه‌اش تخمی از تأمل و اندوه کاشت که در بزرگسالی به بینشی فلسفی و انسانی بدل شد. کلیما در مقاله‌ای در نشریه‌ی «گرانتا» با عنوان «دوران کودکی در ترزین» نوشت: «کسی که کودکی‌اش را در اردوگاهی گذرانده که در آن، زندگی و مرگ در دستان دیگران است، جهان را دیگر هرگز همان‌گونه که هست، نمی‌بیند.

ی8 copy

درسی که هرروز می‌آموختم این بود؛ زندگی، تنها ریسمانی‌ است که می‌تواند با یک ضربه پاره شود.» جان‌پناهش در آن اردوگاه کتاب بود، هرچند خود می‌گوید که پس از پایان جنگ جهانی دوم بود که زیبایی و لذتِ راستینِ خواندن را کشف کرد. با پایان جنگ و آزادی اردوگاه به‌دست ارتش سرخ در مه ۱۹۴۵، او و خانواده‌اش به پراگ بازگشتند و برای بریدن از گذشته‌ی آلمانی، نام خانوادگی‌شان را به کلیما تغییر دادند. اما خاطرات ترزین، همچون شبحی مهربان و تلخ، تا واپسین سال‌های عمر در جان او ماند.

و این‌بار هیولای دیگر 

پس از جنگ، کلیما به‌تدریج جذب آرمان‌های عدالت‌خواهانه‌ی سوسیالیسم شد و به حزب کمونیست چکسلواکی پیوست، اما خیلی زود دریافت که این اندیشه، تقلیدی تازه از همان کابوس‌های قدیمی ا‌ست: «دادگاه‌های نمایشی، اعتراف‌های تحمیلی و سرکوب روشنفکران.» کلیما بعدها نوشت: «در جهان، نبردی میان خیر و شر جریان ندارد؛ تنها دو شر در رقابت‌اند که هر دو به‌نام عدالت می‌جنگند.» در کنگره‌ی چهارم انجمن نویسندگان چکسلواکی در سال ۱۹۶۷، کلیما با سخنرانی درخشان خود علیه سانسور و دخالت سیاسی در فرهنگ، به چهره‌ای پیش‌رو بدل شد. او گفت که وظیفه نویسنده؛ پاسخ به وجدان خویش است، نه اطاعت از فرمان قدرت. بسیاری معتقدند که همین سخنرانی بود که مسیرِ «بهار پراگ» را هموار کرد. 

در سال ۱۹۶۸، با وزیدن نسیم اصلاحات، کلیما در کنار نویسندگانی چون واتسلاو هاول و پاول کوهوت، از چهره‌های شاخص آزادی‌خواه شد؛ اما تانک‌های شوروی در آگوست همان سال وارد پراگ شدند. در آن زمان کلیما در دانشگاه میشیگان در آمریکا تدریس می‌کرد، اما برخلاف بسیاری از تبعیدیان، در مارس ۱۹۷۰ تصمیم گرفت به وطن بازگردد؛ او نمی‌خواست از زبانِ مادری خود دور بیفتد، هرچند بهایِ آن ضبطِ گذرنامه‌اش شد و محرومیت از تدریس و ناگزیری به انجامِ کارهایی چون رفتگری، رانندگی آمبولانس و بازرسی گمرک. خود از آن دوران گفته است: «مشکلات من همان مشکلات رایج آدم‌هایی بود که تحت حاکمیت آن رژیم زندگی می‌کردند.

بارها مورد بازجویی قرار گرفتم، پلیس خانه‌ام را تفتیش و تجسس می‌کرد، گذرنامه‌ام را از من گرفته بودند و البته نمی‌توانستم آثارم را منتشر کنم. رژیم کمونیستی یک رژیم ابزورد بود. یک‌بار سر صبح برای تفتیش خانه آمده بودند، همسرم به مأمورها گفت که قبل از واردشدن کفش‌های‌شان را در بیاورند، و همه همین کار را کردند. تماشای پلیس‌های پابرهنه به‌هرحال خنده‌دار بود. برای همین اسم آن رژیم را «ابزوردستان» گذاشته بودیم.

اما هیچ‌وقت واقعاً نمی‌توانستید مطمئن باشید که چه فکری در سر دارند و چه کار می‌خواهند بکنند. بااین‌حال خطرناک‌ترین برهه برای من به رفاقت‌ام با یک دیپلمات آلمان غربی مربوط می‌شد. این دوست رابطِ ما برای قاچاق‌کردن دست‌نوشته‌ها بود. یک انسان درخشان. من در ویلای او به ملاقات‌اش می‌رفتم و دست‌نوشته‌ها را برایش می‌بردم. ماشین‌اش را پر از دست‌نوشته‌ها می‌کرد، قاچاقی آن‌ها را به خارج کشور می‌برد و با ماشینِ پر از کتاب‌های چاپ‌شده برمی‌گشت.

یک‌بار زنگ در خانه‌ام را زد و همین که در را باز کردم، گفت: «بدو بیا!» و مرا کنار ماشین‌اش برد، دو کیسه‌ی بزرگ پر از کتاب دست‌ام داد. خودش سوار شد و رفت، من هم با عجله خودم را به خانه رساندم. خاطرم هست که با چه شتابی همه‌ی کتاب‌ها را بین دوستان‌ام پخش می‌کردم، چون اگر پلیس سر می‌رسید و چندتایی از آن کتاب‌ها هنوز پیش من مانده بود، خیلی سخت می‌شد عذر و بهانه‌ای پیدا کرد.»

در همین سال‌ها در خانه‌های مخفی، به حلقه‌ی نویسندگان سامیزدات پیوست؛ گروهی که آثار ممنوعه را به‌صورت زیرزمینی چاپ و پخش می‌کردند که حاصلِ آن شاهکارِ «عشق و زباله» درباره‌ی انسانی بود که در میان زباله‌ها به جست‌وجوی معنا و عشق برمی‌خیزد. او می‌توانست از دل گفت‌وگویی ساده با یک خبرنگار، از خاطره‌ای روزمره، از خرابه‌ای پر زباله یا حتی از قحطی نمک، مقاله‌ای عمیق و انسانی خلق کند. 

چرا نوشت؟

برای ایوان کلیما، نوشتن نوعی پاسخ به اضطرار هستی بود، اندیشه‌ای که بعدها در جستارهایی چون چرا می‌نویسیم؟ و فقر زبان، توضیحاتِ کاملی درباره‌ی آن داد. کلیما در این نوشته‌ها، با نگاهی موشکافانه و فلسفی، می‌کوشد معنای نوشتن را از سطح زیبایی‌شناختی و فنی، به سطح اخلاقی و وجودی ارتقاء دهد. او می‌پرسد: «چرا می‌نویسم؟» و بی‌درنگ می‌افزاید که این پرسشِ بنیادین، کمتر از نویسندگان پرسیده می‌شود؛ گویی نوشتن امری بدیهی است، حال آن‌که برای او، نوشتن به هیچ روی امری بدیهی نبود، بلکه نوعی مسئولیت ناگزیر بود. 

کلیما باور داشت که نویسنده، حامل پیامی است که از جایی فراتر از اراده‌ی فردی‌اش می‌رسد. این احساس رسالت را همانند آنچه نیکوس کازانتزاکیس در یادداشت‌هایش بیان می‌کند، به‌عنوان نوعی «ماموریت روح» درک می‌کرد؛ وظیفه‌ای که نویسنده را به شهادت‌دهنده‌ای در برابر حقیقت بدل می‌سازد.

در همین جستارِ «چرا می‌نویسیم؟»، کلیما با مرور تاریخ ادبیات، از نویسندگان یونان باستان تا ادبیات اروپای مدرن، یادآور می‌شود که در دوران‌های گذشته، هر نوشته‌ای شأن ادبی داشت، زیرا نویسندگان در پی حقیقتی ورای واقعیت بودند. همین ایمان به قدرت خیال و زبان بود که او را در برابر زوال فرهنگی و فساد زبانی روزگارش به مقاومت واداشت. در مقاله‌ی معروف «فقر زبان»، هشدار می‌دهد که زبان چک در حال انحطاط است؛ زبانی‌که روزگاری خالق کافکا و هاول بود، اکنون به زبان شعار و تبلیغ بدل شده است. او با حسرت می‌نویسد که زبان روزمره‌ی مردم کشورش، بیش‌ازآن‌که زنده و خلاق باشد، یادآور ادبیات منحط ژورنالیستی است.

بااین‌همه کلیما هیچ‌گاه از ایمان به ادبیات دست نکشید؛ چراکه آن را آخرین سنگرِ حقیقت می‌دانست. کلیما می‌نوشت تا یادآوری کند که هیچ سیستمی، هر اندازه توتالیتر و خفقان‌آور، نمی‌تواند صدای حقیقت را برای همیشه خاموش کند. برای او، نوشتن نوعی شهادت بود در برابر فراموشی، در برابر عادت و در برابر زوالِ معنا. او در یک مصاحبه در سال ۲۰۱۶ گفت: «در این سن، دیگر نمی‌توانم چیزی بهتر از آنکه تاکنون نوشته‌ام بنویسم.» 

ی8 copy100

کلیما در ایران 

آشنایی خواننده‌ی فارسی‌زبان با ایوان کلیما، بسیار دیر آغاز شد. درحالی‌که دهه‌ها پیش، اندیشه و قلم او در اروپا به‌عنوان یکی از صداهای متمایز جریانِ روشنفکری شناخته می‌شد، ترجمه‌ی آثارش به فارسی تا سال‌ها به تأخیر افتاد. نخستین دریچه‌ای که بر دنیای فکری او در ایران گشوده شد، کتاب «روح پراگ» بود؛ مجموعه‌ای از 20جستار درخشان که نه‌تنها چهره‌ی پراگ را به‌مثابه شهری زنده و متفکر ترسیم می‌کند، بلکه تصویری از ذهن و دغدغه‌ی نویسنده‌ای به دست می‌دهد که همواره در مرز میان ایمان و شک، واقعیت و خیال و آزادی و اجبار زیسته است.

فروغ پوریاوری، مترجم این اثر، با زبانی سنجیده و روان توانست از سدِ تفاوت‌های زبانی و فرهنگی بگذرد و دنیای پیچیده‌ی کلیما را به فارسی منتقل کند. گفته می‌شود او چند رمان دیگر از این نویسنده‌ی چک‌تبار را نیز ترجمه کرده که هنوز مجال انتشار نیافته‌اند؛ شاید به همان کندی و تأملی که همیشه سرنوشت آثار اندیشه‌ورزان تبعیدی را در جهان فارسی رقم زده است.

در کنار او، خشایار دیهیمی نیز از دیگر مترجمان و نویسندگان ایرانی است که دلبستگی عمیقی به آثار و اندیشه‌ی کلیما نشان داده است. دیهیمی پیش‌تر بخش‌هایی از مقاله‌های همین کتاب را در مجله‌ی توقیف‌شده‌ی شهروند امروز منتشر کرده بود؛ مجله‌ای که خود، در نوعی از خفقان فرهنگی، به سرنوشتی شبیه به نویسندگان مورد علاقه‌اش دچار شد.  حالا مجموعه‌ای از آثار کلیما به فارسی ترجمه شده، تصویر کامل‌تری از جهان فکری و اخلاقی او پیش روی خوانندگان ایرانی گشوده شده و این نویسنده به‌تدریج در میان خوانندگان ایرانی جایگاهی یافت که پیش‌تر، از آنِ نویسندگانی چون میلان کوندرا بود. 

به کانال تلگرام هم میهن بپیوندید

دیدگاه

ویژه فرهنگ
پربازدیدترین
آخرین اخبار