داستان ادامهدار مشروطه/نیازمند اولویتبخشی به فهم فراغتی و ضیافتی از امر سیاسی هستیم
انقلاب مشروطه را میتوان نقطه عزیمت تاسیس ایران مدرن دانست. هویتهای سیاسی در ایران از آن زمان تاکنون، داستان موجود شدن خود را به آن دوران نسبت میدهند.

انقلاب مشروطه را میتوان نقطه عزیمت تاسیس ایران مدرن دانست. هویتهای سیاسی در ایران از آن زمان تاکنون، داستان موجود شدن خود را به آن دوران نسبت میدهند. مدرنیستها آن انقلاب را یک نقطه طلایی در تاریخ ایران بهشمار میآورند و هرچه جز آن را انحراف و مقاومت ارتجاعی در مقابل انقلاب مشروطه بهشمار میآورند. جریانات مذهبی هم هستی تاریخی خود را به تحریم تنباکو نسبت میدهند که به رهبری روحانیت اتفاق افتاد و مشتی غربزده، ضمن انقلاب مشروطه آن را به انحراف بردند.
هنگامی که گفته میشود انقلاب مشروطه نقطه عزیمت تاسیس ایران مدرن است، چه مقصودی از «تاسیس» در ذهن داریم؟ تاسیس گاهی به معنای فروریزی یک نظام سیاسی و جایگزینی نظام دیگر است. اما تاسیسی که به انقلاب مشروطه نسبت میدهیم، قابل تقلیل به سقوط رژیم قاجاری و جانشینی رژیم پهلوی نیست. انقلاب مشروطه پیش از این رخ داده بود. سقوط رژیم قاجاری نزد بسیاری، شکست انقلاب مشروطه قلمداد شد. بنابراین تاسیس معنای عمیقتری از صرف جابهجایی یک نظام بهجای نظام دیگر دارد. تاسیس بهمعنای بنا نهادن روز و روزگاری نو است.
روزگاری که اساس مناسبات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی دگرگون میشود و همهچیز تحتتاثیر تمهیدات عقلانی تازه مجدداً سازماندهی میشود. تاسیس بهمعنای ویرانسازی یک وضعیت و بنا نهادن وضعیتی تماماً نو و تازه است. به همین دلیل برای مدرنیستهای ایرانی، انقلاب مشروطه یک قبلهگاه است. یادآوری و بزرگداشت آن، یک هویت تاریخی را زنده میکند اما برای جریان محافظهکار و سنتی، این قبلهگاه نیمقرن بعد با انقلاب اسلامی بنانهاده شد.
تاسیس نقطه نیست خط است
انقلاب مشروطه بهمثابه تاسیس، یک نقطه تاریخی نیست، یک خط است. داستانی است که آنروز آغاز شد و هنوز ادامه دارد. اساساً این معنا که اجتماعات سیاسی یک نقطهعزیمت تاسیسی دارند و پس از آن در دوران استقرار زندگی میکنند، تا حدی درست است. هرچه مدرنیته سیاسی جلوتر آمد، این معنا از تاسیس و استقرار، معنای خود را از دست داده است. در دل هر صورتبندی استقرار، امواج تازهای از میل به تاسیس جان میگیرد و آرامش دوران استقرار را بههممیزند.
متفکران سیاسی غرب در سالهای اخیر این درهمآمیختگی تاسیس و استقرار را به خصلت دوگانه اجتماعات مدرن نسبت میدهند؛ جوامع سیاسی مدرن یک سویه نامتعین دارند، یک سویه تعینبخش. سویه نامتعین و سیال مدرنیته، مردماند و سویه تعینبخش آن، نظام و حکومت. سازمانهای سیاسی تلاش دارند با حربه ایدئولوژی، قانون، کارآمدی، زور و سرکوب، اجتماع سیاسی را متعین کنند و صورتی منظم به آن ببخشند، اما سیالیت هستی مردم، مرتباً هر صورتبندی متعینشده را سست میکند و سودای تاسیسی تازه را در اذهان میپرورد.
این نکته بهویژه در جوامع پیرامونی مثل ما مصداق دارد که سازمانهای سیاسی، نه کارآمدند و نه قانونمدار. به همین خاطر تاسیسهایی که رخ داده، ناکام بودهاند و سودای تاسیسی تازه را در دل پروردهاند. به همین معناست که تاسیس، نه یک نقطه، بلکه خطی است که در میدان جدال تاریخی پیش رفته، افتوخیز داشته و همچنان تداوم دارد.
تاسیس در ایران از مشروطه آغاز شد. اگرچه برخی این نقطه را عقبتر یا جلوتر بردهاند. اگر تاسیس یک خط است نه نقطه، پس داستانی در کار است. آنچه در خط زمان جاری شده، خط روایی دارد. باید در داستانگوییهای تاریخی، سرشت آن را جستوجو کرد. داستان تاسیسی که از مشروطه آغاز شد، روایتگران و داستانگویان متفاوتی داشته است اما در اینمیان دو داستان است که از همه بیشتر قدرتمند بودهاند و در جریان منازعات سیاسی در ایران مادیت یافته و عینیت پیدا کردهاند. یک داستان را مدرنیستها بیان میکنند.
بنا بر داستان مدرنیستها، مشروطه سرآغاز تجدد ایرانی است. این سرآغاز میتوانست ایران را با کاروان تمدن بشری همساز کند. اما مقاومتهای ارتجاعی آن را از نفس انداخت. امروز هم چارهای جز بازگشت به همان نقطه آغاز نیست. انقلاب مشروطه میتواند محل دوباره گردهمآیی اذهان و ارادههای ما برای دوباره آغازیدن آن راه نیمهتمام باشد. داستان تجددخواهان هم دو راوی دارد.
به حسب روایت نخست، رضاشاه هم بازیگر همین داستان بود. او بود که اهداف انقلاب مشروطه را با توانمندی سازمان سیاسی به زمین آورد و عملی کرد والا میراث مشروطهخواهی در ایران در نطفه خفه شده بود. اما روایت دیگری هم در میان است؛ استبداد رضاشاهی نهفقط تداوم مشروطه نبود، بلکه در جریان آن خلل افکند و عامل اصلی تعلیق داستان مشروطه هم او بود. در روزگار ما که بازگشت به نقطه طلایی انقلاب مشروطه دوباره جان گرفته، ایندو به هم نزدیک شدهاند و هر دو از بازگشت به اصل و اساس مشروطه سخن میگویند.
راویان وابسته به گروه دوم، انقلاب مشروطه را به نقطه طلایی مبارزه روحانیت با استعمار نسبت میدهند. اما غربزدگان وابسته به سرویسهای جاسوسی یا فراماسونری را عامل تحریف آن بهشمار میآورند. از منظر این روایت، غفلت روحانیت ـ که کنایه به همراهی برخی از روحانیون با مشروطیت است ـ همهچیز را از دست روحانیت ربود. روحانیت ضربه خورد. کشور هم بهدست استبداد و استعمار دوران پهلوی افتاد و همهچیز از دست رفت تا اینکه در نهضت انقلابی سال 57، دوباره آب به جوی اصلی بازگشت و غربزدگان گمراه نیز به حاشیه پرتاب شدند.
آیا امکان تلفیق داستانها وجود دارد؟
این دو داستان صدواندی سال است همراه و همزاد منازعه میان سنتگرایان و تجددخواهان ایرانی است. تجددخواهان و سنتگرایان، هردو در این دیار با هم ستیز کردهاند، چرا هردو بازیگر یک داستان نیستند؟ شاید بتوان ماجرا را به تفاوت دو سبک داستان کوتاه و رمان نسبت داد. داستان کوتاه، یک بازیگر دارد و ماجراهای یک بازیگر کانونی است، اما در رمان است که همهچیز رابطی است.
ما در نحوه روایتکردن خود، وجه رابطی داستانگویی را نادیده گرفتهایم. البته که این نادیدهگرفتن، ناشی از فقدان سواد ادبی و هنری نبوده و نیست. سنخ ذهنیت راهبر منازعات سیاسی ما تحتتاثیر ایدئولوژیها، سادهسازی صحنه و تبدیل یکی به حاشیه تاریک دیگری بوده است. اما چطور میتوان داستان تاسیس از دوران مشروطه تاکنون را بهنحوی نوشت که تجددخواهان و محافظهکاران، بازیگران یک داستان باشند؟ هر رماننویس تازهکاری میداند، ورود هردو بازیگر در یک روایت، مقتضی درونفهمی هردو است. نمیتوان در سویه یکی نشست و دیگری را به سایه تاریک زندگی دیگری تبدیل کرد.
هیچکس انکار نمیکند تجدد در ایران یک خواست ضروری و اجتنابناپذیر بود. عقبماندگی، گرسنگی، بیماریهای واگیر، قحطی و از همه مهمتر، شکستهای فاجعهبار ایران از روس، تجدد را به یک ضرورت تبدیل کرده بود. امروز هم بحران آب، برق و شمار فراوانی از ناترازیهای گوناگون است که صدای تجددخواهان را بلند کرده است. تجدد بهخصوص تا جایی که به بازسازی صنعتی، فنی و توسعه اقتصادی کشور مربوط میشود یک خواست عینی و واقعی بوده و هست. حتی تجددخواهی سیاسی نیز تابع همین تجددخواهی فنی و تکنولوژیک بوده است.
فقط بهشرط قانونمندی و دموکراسی است که مردم به صحنه مشارکت سیاسی فراخوان و به نیروی قدرتمندی برای شکوفایی اقتصاد و تامین رفاه عمومی تبدیل میشوند. تجددخواهی بهخصوص در ایران، یک ضرورت تکنیکی و تابع نیازهای مادی زندگی بوده و هست. به همین خاطر است که رضاشاه تا حد زیادی در روزگار ما موجه شده است. او بود که با سرعت و قدرت بسیاری از اقدامات ضروری تجددخواهانه را بنا نهاد. مهم نیست مستقل بود یا نبود. اصل این بود که کار ضروری را با شتاب و قدرت انجام داد. اینک به یک آرزو برای گروههایی از مردم تبدیل شده است.
بیایید با همین بیطرفی که به تجددخواهان پرداختیم، به فهم درونی جهان محافظهکاران بپردازیم. آنها از چه ترسیدند؟ به چهدلیل به نیروی مقاومت در مقابل فرآیند تجدد تبدیل شدند؟ نیروی قدرتدهنده به محافظهکاری، در دو سطح قابل تحلیل است. یکی را خطر موجودیتی بنامید، دیگری را خطر وجودی و اگزیستانسیال. این دو در دو سطح، بر انرژی مقاومت در مقابل تجدد افزودند.
خطر موجودیتی به طبقه روحانیت و سایر طبقات سنتی مثل فئودالها و کسبوکارهای سنتی مربوط است. پیش از آنکه مشروطهای در میان باشد، ادغام تدریجی ایران در بازارهای جهانی، بافت مناسبات ایرانی را متزلزل کرده بود. بدیهی بود که از سرشت پرشتاب دگرگونکننده تجدد بهراسند. شتاب تجدد بهخصوص هنگامی که به دوران رضاشاه مینگریم، مجالی برای تصمیمگیری و بازسازی خود بهجا نمیگذارد.
مثل توفانی است که میآید و همهچیز را دگرگون میکند؛ ازجمله همان روحانیتی که در قدرتگرفتن شخص رضاشاه نقش آفریده بود. روحانیت سرکوب میشود. او بهدنبال حذف صنف روحانیت است. شاه فقط حاکمی بهجای حاکمان قاجار نیست، آمده است همهچیز را مدرن کند؛ از ممانعت از عزاداریهای امام حسین گرفته تا چادر کشیدن از سر زنان. تجدد، موجودیت واقعی و عینی گروههایی از مردم را به مخاطره افکنده بود.
اما بهطور همزمان تجدد مخاطرات وجودی نیز به همراه داشت؛ هم برای طبقات سنتی، هم برای عموم و حتی برای تجددخواهان ایرانی. تجدد در سرشت خود بیخانمانساز است. آنچه هست را بیاعتبار و جاکن میکند، اما به همان سرعت، جایگزینی برای آن ندارد. جایگزین را به روال زمان میسپارد. مدرنیته هنوز هم که هنوز است جایگزینی برای بسیاری خلأهای جهان قدیم ندارد. سرشت بیخانمانساز مدرنیته در کشورهای پیرامونی مثل ایران، شتاب و عمقی بهمراتب عمیقتر از جوامع غربی دارد. شتاب بهواسطه دستگاه دولت بسیار مهم است. شتاب است که بیخانمانی را به یک مخاطره تبدیل میکند. مقصود از خانه و خانمان چیست؟
برخلاف نظر تجددخواهان، اجتماع سیاسی یک کالبد مادی صرف نیست. یک «آنجا بود» صرف مادی نیست که پیشروی ما ایستاده باشد. علاوه بر کالبد مادیاش، یک روح و روان جمعی هم دارد. بهتعبیری مادیتر، جامعه سقفی هم دارد که میتواند آن را به یک خانه تبدیل کند. مقصود از سقف، حسی است که مردمان به اعتبار آن خیال میکنند در یک کلیت معنادار زندگی میکنند.
فراموش نکنید تجددخواهان برای شتابگرفتن مسیر تجدد، تنها با دین ستیز نکردند، حتی با خط نیز ستیز کردند. بهحقیقت هم اگر قرار باشد تجدد شتاب پیدا کند، خوب است همهچیز را به سیاق اجتماع غربی از نو بازسازی کنیم. حقیقتاً همه خاطرات، پیشینه و سنت ما جز تولید مانع، چه میکنند؟ فردوسی، سعدی، حافظ و مولانا به چه کارمان میآیند؟ تا جایی که ابزار تهییج و بسیج مردم بهسمت تجدد باشند، خوباند والا باید به زبالهدانی انداخته شوند تا راهمان را سریعتر برویم. تجددخواهان ایرانی بهندرت تا این درجه با تجددخواهی همراهی کردند.
اغلب کموبیش محافظهکار شدند و از یک تجدد نیمبند دفاع کردند. واقع این است که ضرورتهای عینی جامعه ما شتاب به سمت دستاوردهای تجدد را ایجاب میکند. نیروی مقاوم محافظهکاری تنها در روحانیت تجلی نکرد، بسیاری از متجددان ما نیز از رفتن تا انتهای منطقی کلام خود پرهیز کردند و با حراست از خط و میراث ادبی ایران تلاش کردند در مقابل موج تجددخواهی مقاومت کنند. پهلوی دوم خود بهتدریج به همین نیروی محافظهکار ملحق شد.
بیایید با این مقدمات، داستان تاسیسی را که از مشروطه آغاز شد، دوباره بنویسیم اما با سه بازیگر. بیایید بیشتر رمان بنویسیم تا داستان کوتاه. خطر کالبدی که موجودیت ما را بهخاطر عقبماندگی تهدید میکرد، همراه با خطر موجودیتی که گروههای محافظهکار سنتی را به میدان کشید و خطر وجودی که معنای هستیشناختی یک جمع را تهدید میکرد، سه موج ناسازوار با یکدیگر بودند و سه سنخ بازیگر ناسازوار آفریدند. این سه بازیگر هنوز هم که هنوز است در جامعه ما وجود دارند.
متجددان محافظهکار طیف وسیعی را در برمیگیرند. طیفی هستند که یک سر آنها را میتوان در نیروهای مذهبی پیدا کرد و یک سر دیگر را در میان نیروهای رادیکال متجدد و لیبرال. این گروه، گاهی در خدمت نیروهای رادیکال متجدد درآمده، گاه در خدمت نیروهای محافظهکار و سنتی. صحنه اما همواره در دست محافظهکاران سنتی و تجددخواهان رادیکال بوده است. تنها این دو گروه بودهاند که توان بسیج داشتهاند و نیروی مادی در عرصه سیاسی ساختهاند. یکی پس از مشروطه توفیق پیدا کرد و دستگاه دولت را به خدمت گرفت و دیگری پس از انقلاب اسلامی در سال 1357 عهدهدار امور شد. تاریخ ایران معاصر را در تعامل میان این بازیگران سهگانه ببینید و بخوانید.
سودمندی این نحو خوانش آن است که در نگارش بقیه داستان، که به سرنوشت فردای ما مربوط است، منتظر پیروزی یکی بر دیگری نیستید. منتظر نیستید حقانیت یک صدا بالاخره معلوم شده باشد و صداهای دیگر داوطلبانه یا با زور، از صحنه بیرون روند. هنگامی که هر سه بازیگر را در میدان میبینید، در جستوجوی ربط و نسبت تازهای میان آنها میگردید. آنچه در تاریخ ما اتفاق افتاد، چیزی نبود الا میدان نبرد. هرکدام در تلاش حذف و هدم دیگری بودند.
بقیه داستان؟
منظور از بقیه داستان، بازاندیشی نسبت به انتظار ما از آینده است. دیدیم که سه بازیگر ما اگرچه با هم در ستیزند، اما هر سه موضوعیت دارند. هرکدام وجهی از یک هستی اجتماعی را نمایندگی میکنند. هرطور ادامهای که منجر به غفلت از یکی یا حذف یکی از این صحنه شود، ماجرا به پیش نخواهد رفت. ما جایی بازخواهیم ماند و آنکه حذف شده، دوباره سر برخواهد آورد.
واقع این است که دوران بهرهگیری از روشهای هرمنوتیکی که مقتضی خوانشهای همسازکننده است، گذشته. در جستوجوی آن نباشیم که کسی از راه برسد و در ساحت زبان و کلام، چنان خوانشی عرضه کند که گویی میتوان این سه بازیگر را به یک بازیگر تام تبدیل کرد. سه ساحت ناسازوار نیاز، سه بازیگر ناسازوار خلق و ایجاد میکند. حذف هرکدام، نفس میدان بازی سیاست را مختل خواهد کرد. اما بود و حضور آنها نیز برای دیگری اختلال خواهد آفرید. پس چه باید کرد؟
از تصادم و تلاقی این سه بازیگر، سه سنخ موقعیت متصور است. اول موقعیتهای اردوگاهی. موقعیت اردوگاهی فهمی از سیاست است که دیگری بهمثابه خطر بزرگ تصویر میشود و همراهان و همدلان به نحو اردوگاهی بسیج میشوند تا دیگری را از میدان بهدر کنند. جدال تجددخواهان با محافظهکاران عصر پهلوی و جدال محافظهکاران سنتی با تجددخواهان در دوران جمهوری اسلامی از سنخ حیات اردوگاهی است.
بخش مهم و اعظم این دیار به همین فهم از سیاست سپری شده است. موقعیت دیگر، فهم کارگاهی است. فهم کارگاهی به موقعیتی اطلاق میشود که مردم گویی در یک کارگاه جمعی همه برای توسعه و پیشرفت ایران تلاش میکنند. هرکس در هر نقش و جایگاهی کاری بر دوش دارد و باید برای شکوفایی تمدن ایرانی و اسلامی، وظیفه خود را به دوش بکشد.
ناسیونالیسم توسعهگرای ایرانی از این سنخ بوده است. یک موقعیت سوم هم اما متصور است که کمتر تجربه کردهایم و آن موقعیت فراغت و ضیافت است. همهچیز در عرصه سیاست به جدال و کار محدود نمیشود. میتوان و ضروری است گاهی فراغتی یافت و با یکدیگر در مجلس ضیافتی شرکت کرد. بسیاری از جشنهای ملی از این سنخاند.
این هر سه موقعیت در عرصه سیاست وجود دارند اما مهم این است که در فهم سیاسی، کدامیک وجه بنیادی دارند و برای آن دو دیگر تعیینتکلیف میکنند. ما نیازمند اولویتبخشی به فهم فراغتی و ضیافتی از امر سیاسی هستیم. قطع نظر از اینکه سه بازیگر بر حسب سه نیاز ناسازوار در ایران وجود دارند، خوب است اصل را بر این قرار دهند که موجودیت یکدیگر را بهرسمیت بشناسند. کنار یکدیگر بنشینند.
تجربه باهمزیستی، دوستی میآورد و پذیرش غیر ناسازوار با خود، فرهنگ مدنی این جامعه را توسعه خواهد داد. بگذارید تجربههای اردوگاهی و کارگاهی به فرع این اصل تبدیل شوند. بگذاریم اصل حیات مدنی ما قوام پیدا کند تا جدالهای اردوگاهی یا حیات کارگاهی ما، به شکوفایی جمعی تبدیل شود؛ نه همهچیز منحصر شود به فرآیند ویرانگر سایش مدام یکدیگر.