جنگ مارا تکه و پـاره کرد/روایتهایی از زندگی در روزهای پس از جنگ که همچنان در تعلیق مانده است
جنگ ۱۲ روز طول کشید اما ابعاد سهمگینی داشت، بهویژه در تهران. اما مسئله این است که این وضعیت میتواند پابرجا بماند، شدت پیدا کند، حتی تغییر چهره بدهد، در پشت انگیزههای ما بنشیند و ما را از فردی که زنده و امیدوار است و در جای خودش جنگنده است، به فردی ترسخورده، محافظهکار، ناامید و دلمرده تبدیل کند

نرگس کارخانهای خبرنگار
دستهای زهرا هنوز با هر خبر درباره هر مورد انفجاری جدید یا صدایی شبیه انفجار بیحس میشود، تپش قلب میگیرد و نفسش تنگ میشود. او شب اول جنگ 12 روزه با صدای انفجار بیدار شد. همان روز اول وسایلشان را با چند مدرک شناسایی به قدر کیفی کوچک جمع کردند و گوشه خانه آماده گذاشتند. شب دوم را در راهرو خوابیدند، درحالیکه انعکاس شعلههای آتش انبار نفت را در شیشههای خانهشان میدیدند.
سه روز بعد از شروع جنگ تهران را ترک کردند، اما همچنان شبها خواب جنگ و انفجار میدید. در خوابهایش تصویری از این جنگ نداشت و فقط صدای انفجار را میشنید و خودش دنبال نجات همه بود. حالا بیش از سه هفته از آتشبس گذشته. او هنوز منتظر است، فکر میکند هر لحظه ممکن است باز هم جنگ شروع شود:«با هر خبر، دوباره انگار وارد شرایط تلاش برای بقا میشوم، همه چیز و همه کارهایی که تا چند دقیقه قبلش میکردم و تمام برنامههایم برایم بیمعنا میشود.»
به نظر میرسد این رد جنگ است. آن هم جنگی که دائماً سیاستمداران، همچنان از «آمادگی برای ادامه» یا «احتمال شروع مجددش» حرف میزنند. در واقع این رد یکی دیگر از تعلیقهایی است که تجربه میکنیم، اما این بار تعلیق چیزی که برایمان هولناک بوده. حتی اگر ما جزو آمارهای رسمی آسیبدیدگان جسمی یا روانی و درگیر تخریبهای فیزیکی ناشی از بحران نباشیم، ممکن است همچنان تکههایی از این رنج جمعی، هنوز با ما باشد. گاهی تروما وجود ندارد، اما رنجها در روند روزهای عادی ادامه پیدا میکنند. از طریق اضطرابها، انتظار برای شروع دوباره جنگ یا یک زندگی که به حالت عادی بازنگشته است.
امیرحسین جلالیندوشن، روانپزشک، باور دارد این تعلیق و ناامنی، هنوز با ما هستند:«گرچه دادههای پیمایشی و پژوهشی نداریم اما در سطح جمعی و گروهی و در بعضی از شواهد مثل کسب و کارهایی که کوچک میشوند یا کسب و کارهایی که برنامههایشان فعلاً به نوعی معلق شدهاند، در واقع رفتارهایی دیده میشود که منعکسکننده وضعیت ذهنی جامعه به عنوان یک گروه بزرگ است. اگر هم آتشبس توسط سیاستمداران پذیرفته شده یا باور شده باشد، در نهاد جمعی ایرانی خیلی نسبت به آن قطعیتی وجود ندارد. در واقع جنگ به عبارتی پایان یافته اما لازم است برای بعد از آن افراد فرصت داشته باشند تا زندگی را از یک نقطه جدید شروع کنند.»
باید رفت
این نقطه آغاز جدید هنوز تجربه نشده است. هنوز بوی جنگ در کارهای روزمره حس میشود؛ مثل حامد که میگوید حالا هر کاری میخواهد بکند، هر ایدهای را که میخواهد دنبال کند، حتی برای کارهای روزمره به این فکر میکند که اصلاً این کار چه فایدهای دارد. حالا او بیشتر و جدیتر پیگیر مهاجرت است: «فکر میکنم هر لحظه و همیشه ممکن است شرایط بد و بدتر شود.» نگرانیهای حامد درباره عوارض جنگ هم هست، نگرانی برای اندک سرمایهاش: «پول زیادی نیست، اما همین یک مقدار هست که میتواند به مهاجرتم کمک کند و اصلاً نمیدانم باید با آن چه کنم یا چطور ارزشش را حفظ کنم، این سرمایه من به شکل مسکن است و اگر جنگ بشود حتی نمیتوانم آن را تبدیل به پول کنم.»
شرایط حامد از روز اول اینطور نبوده، در ادامه مدام سختتر شده: «اضطراب داشتم اما در روزهای اول اضطرابم فعال بود، تلاش میکردم اپلیکیشنی بنویسم برای شرایط جدید جنگ و ارتباط گرفتن با دوستان و اطرافیان. اما اینترنت کاملاً قطع شد. تا حد خوبی پیش رفته بودم، اما اینترنت که قطع شد دیگر اضطرابم منفعلانه بود، هیچ کاری نمیکردم، حتی بعد از وصل شدن اینترنت هم شرایطم همین بود. حسرت میخوردم که چرا زودتر مهاجرت نکردم.»
فکرش را نمیکردیم
شاید بخشی از این فشار حاصل یک شوک بود. هیچ انتظارش را نداشتیم. در تهران یک روز عادی و بین تعطیلات بود. اگر کسی صدای انفجار را از فاصله خیلی دور میشنید ممکن بود حتی نگران هم نشود. اما بعضی، خانههایشان در نزدیکی محل انفجار بود، یا خواب بودند و با وحشت پریدند یا بیدار بودند و منتظر ماندند خبری برسد. جنگ شده بود، در یک روز معمولی، در جایی که اسمش خانه است. در بسیاری از جنگها در جهان تا همین امروز، پیش از شروع، خبرهای زیادی از تهدید و تحرکهای نظامی میآید. گرچه سخت، اما همه با این خبرها و طی چندین روز آماده از دست رفتن زندگی عادی و روزهای سختتر میشوند اما برای ما همه چیز در یک لحظه از راه رسید.
حسام نارمک زندگی میکند و وقتی از این روزها میگوید، کمتر از خودش حرف میزند و دائم از حال و وضع هممحلیها میگوید: «صدا بسیار بسیار مهیب و شدید بود و یکسری از همسایهها حتی آمدند بیرون ببینند چه خبر است. هرگز مشابهاش تجربه نشده بود. جمعبندی من این است که ناگهان شهر به جنگلی بیپناه تبدیل شد و یک حس ناامنی بیپایان ایجاد شد. الان از 12 روز حرف میزنیم، اما در روزهایی که جنگ بود تصور این بود که این وضع حالا حالاها ادامه خواهد داشت و فکر تکرار آن در آینده نزدیک خیلی ترسناکش میکند.»
جلالی ندوشن، روانپزشک این شرایط و شوک را حاصل انکار، به عنوان باور و سیاستی فراگیر طی سالها میداند: «این سیاستگذاری مطرح حاکمیتی را نمیتوان کتمان کرد؛ از روزهای گذشته روایتهای جدیدی در حال ساخته شدن است که «ما از جنگ مطلع بودیم»، «ما رودست نخوردیم.» در واقع این صدا، که در سالهای گذشته هم بوده است، دوباره شنیده میشود و به صدای بلندی تبدیل شده است. ولی این واقعیت را نمیشود انکار کرد که وقتی به وقایع روز اول جنگ و از دست دادنهای آن توجه میکنیم درواقع معنای آنها این نیست که تصمیمگیران نمیدانستند یا متوجه تحرکهای نظامی دشمن نبودند.
من فکر میکنم این ریشه در مسئلهای دارد که حالا در سطح جامعه و خیلی از این رفتارها هم میتوان دید؛ این نوعی مدیریت است که بر یک نوع بزرگنمایی از ظرفیتهای خودی و کوچکنمایی از ظرفیتهای دشمن یا غیرخودی و دنیای بیرون استوار است و از یک اعتماد به نفس که همه کار میتوانیم انجام دهیم و همهچیز میدانیم ناشی میشود. در این مواقع معمولاً احکام خیلی مثل احکام الهیاتی ساخته میشود که «آمریکا در حال فروپاشی است، غرب در حال فروپاشی است، اسرائیل در حال فروپاشی است و گروه گروه مردم در غرب در حال پیوستن به ایدههای ما هستند.»
بارها در روایتهای افراد تکرار میشود که «میدانم هیچ کاری نمیتوانم بکنم.» این به وضوح برایشان آزاردهنده است و به تمام نگرانیهایشان اضافه میکند. جلالیندوشن این حس را از تجربیات قبلی ما جدا نمیداند:«این اتفاق بار اولی نیست که رخ داده اما این بار بها سنگین بوده و واقعیت سنگینتر. در گذشته هم بسیاری از تصمیمهای خرد و کلان با چنین روایتهایی و با چنین خوانشی از ظرفیتها و تواناییهای خود و تخریب کردن دشمن و غیرخودی گرفته میشد.
اما این بار داستان واقعیت سنگین بوده است و جای تردید و شک کردن و فکر کردن را مقداری باز کرده است. بخشی از تجربه ما هم نتیجه تجمع تجربههای قبلی است. جامعه که مدام با صدای بلندی، با حادثهای از جا بپرد، بعد از چندین بار دیگر این حساسیت را نخواهد داشت. به خصوص که هر بار جامعه احساس میکند کار زیادی نمیتواند انجام دهد و پیش ببرد. حتی وقتی که آستین بالا میزند و در قالب شیوههای مسالمتآمیز یا مدنی تلاش میکند تغییراتی را در وضعیت عمومی و حکمرانی ایجاد کند نمیتواند. بنابراین خیلی از واکنشهای جامعه به نادیده گرفتن میرسد.»
شوک رنج دیگران
علی، معمار است. جنگ که شد چندین روز در تهران ماند و میگوید حتی صداهای انفجاری که بارها و بارها میشنیدم نسبتاً کمتر او را به هم ریخت. اولین بار که شرایط برایش جدی شد وقتی بود که خبردار شد یکی از خانههایی که بازسازیاش را طراحی کرده بود، در نتیجه انفجار تخریب شده است:«بعد از دیدن جنازه پروژهام در خیابان ولیعصر، به سمت تئاتر شهر رفتم، یک گروه موسیقی 5 نفره نشسته بودند. شهر خیلی خلوت بود، برخلاف روزهای همیشه این منطقه و فضای اطراف تئاتر شهر. صدای این گروه تا چند خیابان آن طرفتر میآمد و ترکیب شده بود با صدای ضدهواییها، ساز میزدند و شعر دیوار از فرامز اصلانی را میخواندند؛ بس که زندگی نکردیم وحشت از مردن نداریم. خیلی عجیب بود.»
این لحظات برای علی حتی از صدای انفجارهای نزدیک خانهشان هم تکاندهندهتر بوده است، مثل گفتوگو با مردی که در جاده چالوس به سمت شمال دید. خانهاش در نارمک تخریب شده بود:«وقتی تاثیر این اتفاقات را روی بقیه دیدم همه چیز جدیتر شد. ترافیک سنگینی بود و برخلاف شلوغیهای همیشه جاده چالوس، مردم در سکوت کامل عبوس بودند. 12 ساعت طول کشید.» ماشین کناری علی خانوادهای سهنفره بودند با دختر کوچک چهار پنجسالهشان که علی شاهد همه صحبتهایشان و دلداریهای پدر خانواده بوده. وقتی مادر و دختر در ترافیک سنگین در ماشین خوابیدند علی با پدر که همکلام شده فهمیده خانهشان در محله نارمک موشکی خورده و خراب شده، خانه نبودند و وقتی برگشتند و وضعیت را دیدند، تنها کاری که کردند فقط تهران بوده.
حسام هم در نزدیکی خانهاش چند نفر از آدمهای سوگوار و خانههای ویران یا غیرقابل سکونت را دیده است و حتی جملاتش با «من» شروع نمیشود، دائم از رنج بقیه میگوید که یا خانهشان خراب شده یا خانوادهشان را از دست دادهاند:«اتفاقی که در عمل افتاد این بود که کسانی که از منابع مالی و امکانات بهتر برخوردار بودند شهر را ترک کردند و رفتند به مکانهای امنتر و افرادی که جایی را نداشتند، ماندند و چارهای نداشتند.
دولت هم اینجا هیچ بُعد اجتماعی و حمایتی نداشت.» او مستقیم افرادی را دیده که خانهشان تخریب شده یا کسی را در انفجار از دست دادهاند: «شما در خانه نشستید، مشغول صرف صبحانه هستید و ناگهان خانهتان بر سر شما خراب میشود. من فکر میکنم این لحظهای بود که شهر به یک جنگلی بدل شد که شما در آن یک موجود ضعیف هستید و هر لحظه ممکن است دریده شوی، نه خبری از آژیر بود، نه پناهگاه. خانهها از دست رفته و این افراد سرمایهای ندارند و برخی حتی مدارک هویتیشان را از دست دادهاند.»
شاید این جنگ تازه نیست
گرچه سختیهای بسیاری در این دوران تازه بودند و حتی گاهی عجیب و شوکآور، اما در روایتها نگاه افراد به گذشته هم پررنگ است. فکر میکنند به هر حال ما به نوعی در جنگ بودهایم. علی فکر میکند بعضی از این رنجها چندان هم جدید نبودهاند:«با دوستانم چند روز قبل از شروع جنگ میگفتیم که ما به هر حال در جنگ بودهایم. مگر تو دیگر به چه چیزی میخواهی بگویی جنگ؟ چقدر همه در فضای نگرانی و اضطراب بودیم و هر روز اخبار را چک میکردیم؟ اگر در جنگ به شکل جنگی تجربه کردیم، قبلش برای چک کردن دائم نرخ دلار و طلا و ارز بود.
میدانی، انگار صرفاً فقط موضوع عوض شد وگرنه خیلی از این شرایط را ما قبلش هم داشتیم، کمی اسمش عوض شد، خیلی چیزها شبیه وضعیت جنگ بود از قبل. در واقع مهم است که اتفاق را به یک ماه اخیر تقلیل ندهیم، شاید فقط در چند وقت اخیر بیشتر به این رفتارها آگاه شدیم، خیلیهایش را از قبل داشتیم.»
جلالی ندوشن هم این جنگ را عینی شدن ترسها و نگرانیهای قبلی ما میداند:«این بار واقعیت همانطور که برای سیاستگذاران جدی بود، برای مردم هم بسیار جدی وارد شد. وقتی جنگ با شدت بر یک شهر وارد میشود و همه چیز جلوی چشم ما آدمها تکه تکه بشوند، فرماندهان و دانشمندان و افرادی که در اخبار دیدیم و شنیدیم از دست میروند و همینطور ساختمانها فرو میریزند، صدای واقعیت جنگ و واقعیت تهدید مکرراً به شکل صدای بمب، انفجار، جنگنده، پهپاد و پدافند شنیده میشود.
این تهدید باعث میشود که نه با قشر مغز (مسئول پردازش اطلاعات) بلکه با قشر زیرین مغز (مسئول فرآیندهای ناآگاه و خودکار) وارد حالت جنگ و گریز شویم و به دنبال بقا برویم و به عبارتی فکر کنیم که الان باید اینجا را ترک کرد. این انکارهای سالیان با این واقعیت شکست و وقتی شکست انگار از یک خواب یا از کابوس طولانی بیدار شدند و حالا تمام رنج و ناامنی که در سالهای گذشته ذره ذره در موقعیتهای دیگر تجربه کرده بودند را یکجا پیش روی خود در عالم واقعیت تجربه میکنند.»
او ادامه میدهد:«من خیلی از آدمهایی که فقط یکی دو روز در تهران بودند میشنوم که «جنگ ما را تکهپاره کرد». این کاری است که جنگ میکند. میشد احساساتی که آن روزها در شبکههای اجتماعی در گفتوگوهای روزمره آدمها روایت میشد را دید؛ این احساسات معتبر بودند اما نه از این جهت که واقعیت یا الزاماً وجود داشتند، بلکه از جهت زنده شدن کابوسهایی که ما این سالها میدیدیم اما ناچار بودیم انکارشان کنیم. احساس میکردیم نه عزمی در حکمرانی برای تغییر مسیر و ریل هست و نه خود ما به دست خودمان میتوانیم کاری را پیش ببریم. این هم یکی از دلایل وحدت جامعه بود، انگار همه متوجه شدند که ما در یک کشتی هستیم و تهدید هم جدی است و با فرافکنی، انکار، تهدید یا ترس و انواع و اقسام این شیوهها دیگر نمیشود پیش رفت.»
زندگی پس از آن روزها
این روزها برای خیلی از افراد، فارغ از سن و تجربیاتشان، بار اول بود که تجربه میشد و حالا شرایط برایشان با وجود تمام شدن جنگ و شوکهایش، مثل قبل نیست. حسام، با دلبستگی به محلهای که سالهای سال خودش و خانوادهاش در آن زیسته، شوک شرایطی که هرگز ندیده بوده را اینطور توصیف میکند:«از روز یکشنبه بعد از انفجار دوم و سوم محله به شدت خالی شد، همه در شوک بودند و میپرسیدند که اصلاً ما داریم کجا زندگی میکنیم.
ما در جوار ساختمانهایی هستیم که نمیدانیم چه اتفاقاتی در آن میافتاد. البته هر چه بود همان سه روز اول بود و در 9 روز بعدی، انفجاری در خود نارمک رخ نداد. اما همان سه روز کافی بود، خیلیها رفتند و یک خلوتی رعبآوری ایجاد شد، خیلی از سوپرمارکتها و نانواییها و داروخانهها هم تعطیل شد. یعنی در میدان هفتحوض که پررفتوآمدترین منطقه در نارمک است، دیگر رفت و آمدی نمیدیدی. در تمام محله چهارراه به چهارراه و حتی میدان به میدان با گشت روبهرو بودی؛ گشتهایی که هیچ وقت به این اندازه ندیده بودیم.»
علی هم بعد از جنگ برای دو هفته فقط نقاشی میکشید، میگفت نمیتواند متوقف شود، نمیتواند کار دیگری کند، چندین و چند نقاشی در روز. اما بالاخره آنها را متوقف کرد:«برای کشیدنشان مجبور به یادآوری رنجهای گذشته بودم که آزارم میداد.» بحران، برای همه یکسان نیست و میتواند تشدیدکننده سختیهای دیگر باشد. او همه اینها را خیلی راحت و گاهی با خنده تعریف میکند و یکدفعه میگوید یک نقطه وسط ریشهایش ریخته:«همیشه وقتی زندگی سخت میشود میریزد و بعد دوباره برمیگردد.» میگویم در ظاهرت به نظر نمیآید سخت بوده باشد. میگوید، درونی است، همه سختیهای جنگ یک طرف، اما با این جنگ رنجهایی که فراموش کرده باشی هم باز به یاد میآوری.
کدام آتشبس، کدام شرایط عادی
در روایتها گرچه جنگ تمام شد اما خبر اعلام آتشبس، برای بازگشت به زندگی عادی چندان کافی به نظر نمیرسد، فارغ از نگرانی برای جنگ، شوک آنچه تجربه شده ادامه دارد. جلالی ندوشن، روانپزشک این واکنشها در این شرایط را عادی میبیند و حتی انتظار تبدیل شدن آن به مشکلی دیگر را دارد: «واکنش غیرعادی در شرایط غیرعادی، عادی است. خیلی از این واکنشها و روایتها خیلی دور از انتظار نیست، جنگ ۱۲ روز طول کشید اما ابعاد سهمگینی داشت، بهویژه در تهران. اما مسئله این است که این وضعیت میتواند پابرجا بماند، شدت پیدا کند، حتی تغییر چهره بدهد، در پشت انگیزههای ما بنشیند و ما را از فردی که زنده و امیدوار است و در جای خودش جنگنده است، به فردی ترسخورده، محافظهکار، ناامید و دلمرده تبدیل کند.»
بعد از رنج جمعی، به نظر میرسد ما به یک سوگواری جمعی هم نیاز داریم و او در این باره میگوید: «در مقیاس اجتماعی زمینههایی برای ترمیم لازم است. پس از جنگ فقط ساختمانها نیستند که نیاز به بازسازی دارند، جامعه هم نیاز به این بازسازی دارد. در واقع میل به زندگی، میل به سازمانیابی و امید داشتن و دنبال کردن فعالیتهای اقتصادی، آموزشی و اجتماعی باید بتوانند از نو احیا و بازسازی شوند. مثل شرایط فردی که مورد تجاوز یا اخاذی و خشونت قرار گرفته، اولین مورد ایمنی است، یعنی اطمینان از اینکه دوباره آسیب نمیبیند و در معرض محرکهای جدی که یادآور آن باشد قرار نمیگیرد.
آنچه ما در سطح جمعی نیاز داریم این است که حالا اگر آتشبس اتفاق افتاده یا به عبارتی اگر بمبی نیست، نباید اختلال در ارتباطهای شهری و موقعیتیابی یا سیاست خارجی همچنان همان شیوه حل مسئله و شیوه نگاه به بحران باشد. وقتی جامعه میبیند که اینترنت اختلال دارد و این صفت و شرایط تمام بحرانها در ایران است، بنابراین ذهن و بدن همچنان پیغام میگیرد که چیزی هنوز عادی نشده است، پس وضعیت امن نیست.»
وصیتنامهام را نوشتهام
در این شرایط هرکسی مانده با راهکارها و تواناییهای شخصی خودش، علی در حال انجام کارهای مهاجرت است و به این فکر میکند که اگر چند ماه بعد که ایران نیست اتفاقی اینچنینی بیفتد چه بر سرش میآید. زهرا هنوز شبها با صداهای بلند از خواب میپرد و منتظر جنگ است و حسام هنوز مضطرب و مطمئن است که جنگ باز هم پیش میآید. با خنده میگوید:«هیچی دیگه، وصیتنامهام را نوشتهام.»
بازگشت به امنیت روانی کمرنگ شده، بر عهده دولت است که ندیدنشان به باور جلالیندوشن میتواند به مشکلاتی ماندگار برسند: «اساساً یک بخشی از امنیت وقتی کودک هستیم وابسته به والدین و اراده آنهاست و وقتی که از سطح اجتماعی میگوییم، به دولت و حاکمیت و به نهادهایی که به هر حال باید پشتیبان باشند بستگی دارد. وقتی ظرفیتهای لازم دیده نشوند، اتفاقی ناخوشایند تبدیل به مشکلاتی ماندگار و عمیق میشوند.
حالا از سوی دیگر، شیوه حکمرانی هم شیوه فعال و جدیدی نیست. ابتکار عمل و طرحی نو دیده نمیشود، نه در مواجهه با پیدا کردن پاشنه آشیل و نقطه آسیبپذیری و نه برای بنا کردن اعتماد با شهروندان و بازسازی اجتماعی. اینها همه نشان میدهند که گویا نه فضا امن شده است و نه عزمی جدی برای بازسازی هست.» این بازسازی و سوگواری الزامی هم ویژگیهایی دارد: «سوگواری فقط یک آیین نیست، سوگواری در واقع یک وضعیت ذهنی و وضعیت پذیرش فقدان است، یعنی چیزی از دست رفته. حالا در این باره، چیزی که از دست رفته، افراد، شهروندان، دانشمندان یا فرماندهان و افراد نظامی است.
سوگواری این امکان را به ما میدهد که با پذیرش فقدان جا را برای شروع زندگی از یک نقطه دیگر باز کنیم و در محاسبات و برآوردها و در تشخیص وضعیتها، تشخیص ضعفها و ظرفیتهای دشمن، سیاست دیگری تدارک دیده شود.» اما در نهایت او فکر میکند تاکنون اینطور عمل نشده است: «متاسفانه شیوه و روشی که همواره ما با آن روبهرو هستیم الگوی تکراری ناکارآمد است که به عنوان مثال تاکید میشود که چرخ جامعه خواهد چرخید و افراد جایگزین خواهند شد. وقتی این اتفاق میافتد، آدمها عدد میشوند، یعنی مثل حالا عدد ۹۰۰ به بیش از هزار نفر برای شهدای جنگ تبدیل میشود و انگار فقط به اعداد اضافه میشود، یعنی به عبارتی آدمها استقلال خود را از دست میدهند و خیلی ارزشها و خیلی خیالات و تصورات از دست میرود.»