در خـدمت و خیــانت روشـنفکران
در نشست انجمن جامعهشناسی ایران بررسی شد

در نشست انجمن جامعهشناسی ایران بررسی شد
انجمن جامعهشناسی ایران، بعد از شروع اعتراضات، سلسله نشستهایی برای بررسی ابعاد مختلف اعتراضات برگزار کرد. هفته گذشته، آخرین نشست این برنامهها با عنوان موقعیت روشنفکران و اعتراضات با حضور جواد کاشی، رحیم محمدی و عباس نعیمیجورشری برگزار شد تا حسن ختامی بر تلاشهای انجمن جامعهشناسی برای تحلیل ابعاد مختلف اعتراضات اخیر باشد. جلساتی که بهخاطر بررسی اتفاقات مختلف از زوایای گوناگون، سندی تحلیلی در بررسی یک رخداد تاریخی خواهد بود.
گفتار اول
روشنفکران دیگر میانجی نیستند
جواد کاشی
استاد علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی
میخواهیم به این پرسش بپردازیم که روشنفکران در موقعیت اخیر چه باید بکنند؟
اینکه از روشنفکران خواسته شود که از اعتراضات حمایت کنند، کار اصلی روشنفکران نبوده است. در تاریخ این نبوده که یک حرکتی شکل بگیرد و بعد روشنفکران بیایند و از آن حمایت کنند و بیانیه بدهند و کف خیابان حضور پیدا کنند. این وظیفه روشنفکرها نیست. چه در اعتراضات و حرکتهای قبلی این کار را کرده باشند و چه نکرده باشند.
آنچه شأن اصلی روشنفکری را در تاریخ صد و اندی سال گذشته ببینیم، این بوده که قبل از هر حرکتی، میراث کلامی گستردهای توسط روشنفکران تولید شدهاند و بعد آن حرکت عینی شده که سرمایه کلامی بوده است. این سرمایه کلامی در یک قرن و نیم گذشته معمولا در قفسهبندیهای ایدئولوژیک خاصی هم قرار میگرفت. مثل بنگاههای تولیدی سرمایههای کلامی بودند و این سرمایههای کلامی را ساختند. جمع اولیه حول و حوش این سرمایه کلامی شکل گرفته و بعد دایره بخت طوری شده که اقلیت به اکثریت تبدیل شده و حرکت اجتماعی ذیل یک الگوی اجتماعی خاص شکل گرفته است.
پشت هر حرکت شما یک ایدئولوگ میبینید؛ مجموعهای از مفاهیم وجود دارد که از میان تودههای مردم سربازگیری میکند و ساختار نظام سیاسی را تحت تاثیر قرار میدهد.
اما حرکتی که این بار در ایران شکل گرفته را بررسی میکنیم؛ امروز هیچ روشنفکری نمیتواند در ایران ادعا کند آنچه امروز در ایران اتفاق افتاده است، ادامه همان چیزی است که او پیشبینی کرده است. نه روشنفکران دینی و نه چپها و ناسیونالیستها نمیتوانند چنین ادعایی داشته باشند و این موقعیت بدیعی است. البته این موقعیت فقط برای روشنفکران نیست و برای روحانیون هم اتفاق افتاده است، اما امروز نه روشنفکران، نه روحانیون و نه بیانیهدهندهها و نشریه خاصی، بیانگر حرکت اخیر نیست. در واقع حالا میخواهم به این مسئله اشاره کنم که اساسا اهمیتی ندارد که روشنفکران از این حرکت حمایت کردند یا نکردند. بلکه مسئله اینجاست که روشنفکر نمیداند دیگر کیست؟ جای روشنفکری کجاست؟
تأمل کردن روی این موضوع میتواند راهگشا باشد. هم از حیث شناخت سرشت این حرکت و هم از حیث نگاه جدیدی که روشنفکری برای احیای از دست رفته خود به آن نیاز دارد.
فلاسفه سیاسی، در قلمروهای مختلف به شکلهای مختلف از مفهوم بیگانگی انسان از جهان مدرن صحبت میکنند. مثلا مطرح میکنند که بیگانه بودن دولت از مردم است. اما شکل دیگری از بیگانگی دولت و مردم هم وجود دارد. آن هم بیگانگی زبان است. روشنفکران امپراطوران قلمرو زبان هستند. آنان برای مردان قدرت در عرصه سیاسی زبان میسازند. بین زبانی که خواستههای مردم را در عرصه سیاسی موضوعیت میدهد و مردم، همیشه یک شکاف عمیق وجود داشته است.
در عصر دوم خرداد، روشنفکران مفاهیمی را مطرح میکردند که ما بهعنوان دانشجویان، این متون را میخواندیم و بعد که قرار شد مردم را بسیج کنیم، در دانشگاهها و شهرهای مختلف، سعی میکردیم بین آنچه مردم میگویند و میخواهند با این مفاهیم، ارتباط برقرار کنیم. اگر آنها از بهداشت و استخدام و مسکن و اینها صحبت میکردند، ما با کانسپت مرکزی اصلاحات و دموکراسی و جامعه مدنی، سعی میکردیم کلید حل مشکلات مردم را تصویر کنیم. کار ما هم بعد از دومخرداد همین شکلی بود که سعی کردیم شکل انتزاعی زبان را با آمال مردم ارتباط بدهیم و شاید کار ما هم به همان اندازه مضحک بود.
شما چراغ نفتیها را در نظر بگیرید. نفت در این چراغنفتیها، شأنی جز سوختن نداشت. روشنفکران در این مثال نقش فتیلهای دارند که نفت را تبدیل به شعله میکردند برای گرم کردن تنازعات عرصه سیاست؛ و معلوم هم نبود و قرار هم نبود که این تنازعات، رنجی را کم کند یا دردی را درمان کند. بعد هر اتفاقی مثل انقلاب، این سوال را پیش میآورد حالا که حق جای باطل نشسته، چرا آلام حل نشده است؟
روشنفکر خود را بهعنوان سلطان قلمرو زبان میداند. نه مردم این سرمایه را دارند، نه بازیگران عرصه سیاست. نقش آنها در سیاست این است که مردم را دلخوش کنند تا تنوری را در عرصه سیاست گرم کنند. من کار روشنفکران را کمارزش نمیکنم. اما میخواهم از حیث نقش پرکتیکال در عرصه سیاست، عملکرد آنها را مورد نقد قرار دهم. روشنفکران یک دست در میان مردم دارند و مردم اینطور خیال میکنند که آنچه اینها گفتند مشکلات مردم حل میشود و یک دست هم در میان سیاستمداران دارند.
امروز تحولاتی اتفاق افتاده؛ سطح آموزش و سواد مردم بالا رفته و دسترسی مردم به آگاهی، دموکراتیک شده است. روشنفکران آن گفتمان سابق که ما چیزی میدانیم که دیگران نمیدانند را از دست دادهاند. از طرف دیگر بهخاطر رشد رسانهها، با مردمی مواجه هستیم که مطالبات خود را بدون نیاز به کانسپتهای زبانی جستوجو میکنند. مثلا مردم به کسی که میخواهند حمله کنند، فحش ایدئولوژیک نمیدهند بلکه آنچه در دلشان میگذرد را بهصراحت به زبان میآورند و قائل به میانجی زبانی نیستند. همانطور که اعتمادشان را به دولت از دست دادهاند، اعتمادشان را به روشنفکران هم از دست دادهاند و حالا با موقعیتی مواجه هستند که برای آنها بدعت دارد. امروز تنازع میدان سیاست بدون نیاز به روشنفکران پیش میرود.
این وضعیت هم فهم حرکت اعتراضی اخیر را با ابهام روبهرو میکند و هم نقش روشنفکری را با ابهام مواجه میکند تا جایی که برخی میگویند دوران روشنفکری کردن به پایان رسیده است. روشنفکر کافی است بپذیرد نقش راهبری ندارد و این نقش به پایان رسیده است. این پایان یافتن نقش روشنفکران یعنی خارج شدن از جامعه ساده و وارد شدن به جامعه پیچیده. درک پیچیده از جامعه یعنی قرار نیست به یک سمت مشخص برود. هر کدام غایت متفاوت دارند. ثقل راهبریکننده آنها هم صلاح دیدها و خردها و وجدانهای فردی و گروهی است. همانطور که یک پدر باید فرزند خود را متقاعد کند، جامعه هم باید متقاعد شود. این هم سطحی از آگاهی و رفع بیگانگی است.
روشنفکران زائیده یک جامعه متعهد بودند، اما حالا داریم به سمت جامعهای مدنی میرویم که جامعه غایت ندارد، بلکه افراد هستند که تعیینکنندهاند. روشنفکران امروز در مقام تحلیل، با الگوهای مختلف درباره این حرکت صحبت میکنند اما نباید آن را اوبژه کرد. باید درون آن رفت و پذیرنده بود تا با روح یک حادثه و یک دوران ارتباط برقرار کنیم. همنسلان من یک گسل رادیکال با این نسل دارند و باید یاد بگیرند که شاید کار روشنفکران از امروز، به جای خلق نظام کلامی، این است که بیاموزند چطور با مردم همگام باشیم و امکان به زبانآوری را به آنها بیاموزیم. شاید به همین خاطر است که هنرمندان موفقترند چون میتوانند با مردم ارتباط بگیرند. روشنفکران هم باید از فیلسوفان فاصله بگیرند و به هنرمندان نزدیکتر شوند.
گفتار دوم
جامعهشناسی به مثابه ایدئولوژی انقلابی
رحیم محمدی
مدیر گروه «جامعهشناسی ایران» انجمن جامعهشناسان ایران و نویسنده کتاب تجدد ایرانی
میخواهم در این بحث، به نسبت حرکت فعلی و جامعهشناسی بپردازم. در ایران زمانی دولت قدیم به بحران دچار شد و دولت مشروطه بهوجود آمد. بعد سلطنت مطلقه بهوجود آمد و بعد هم نظام فعلی. در مقابل اینها هم جنبشهایی بهوجود آمدند.
آنچه کنشگر جامعه ایرانی را در همه این سالها پیش برده است، ایدئولوژی بوده؛ ایدئولوژی ساختاری از دانش است. در واقع بازگشت امر فرهنگی اتفاق میافتد و بازگشت امر فرهنگی، الزامات خاص خود را دارد.
اتفاقاتی در چند ماه گذشته در خیابانها و بالکن خانهها و فضای مجازی و حتی در خانهها افتاد، اما این صحبتها توسط تحلیلگران و گویندگان و نسل قدرتمندان تصرف شد. آنچه در روزهای اول گفتیم دهههشتادیها در حال انجام آن هستند، گم شد. اما گویا دهههشتادیها در رسانهها زبان نداشتند. بنابراین تحلیلگران این حرکت را تصرف کردند.
شما صحبتهای نیکا یا سارینا را کنار صحبتهای رضا پهلوی بگذارید. واقعا اینها چه نسبتی با هم دارند؟ هر روز هم این شکاف در حال بیشتر شدن است. این حرکت یک جهتگیری مشخصی دارد؛ تنوع و تکثر آن باعث بیجهت شدن آن نشده است.
بیایید به این سوال بپردازیم که جامعهشناس و دانشمند علوم اجتماعی روشنفکر است؟ آیا او ایدئولوگ جنبش و انقلاب است؟
امروز برخی میگویند حرکت اخیر، بهار جامعهشناسی بود، اما این صحبتها بیشتر وسوسهبرانگیز است.
در واقع مشکل عدم رهبری در اتفاقات اخیر به این خاطر بود که خود این حرکت، حاضر نیست کسی مثل علی شریعتی و احسان طبری را بهعنوان روشنفکر بپذیرد و بگوید او دارد از زبان من و از حلقوم من صحبت میکند. معنای این حرف، این نیست که امروز نظریهپردازان در جامعه حرفهای خوبی نمیزنند. اتفاقا حرفهای خوبی هم مطرح میشود، اما آن کسی که کنشگری میکند حاضر نیست کسی را بهعنوان ایدئولوگ بپذیرد.
ما به نسبت انقلاب 57 و جامعهشناسان درست نپرداختهایم. اما باید بگوییم انقلاب 57 انقلاب جامعهشناسی هم بود. تا کودتای 32 گرچه جامعهشناسی در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران حضور داشت، اما در ساحت آموزش و ترجمه بود و آنقدر در ذهن و زبان ایرانی جا نیفتاده بود که سوال بپرسد. اما از آن سال دو نهاد به ظهور رسیدند که گویا میخواستند جامعه را بفهمند. یکی تاسیس مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی توسط احسان نراقی بود. موسسه در عصر پساکودتا تاسیس شد. در دوره بعد از کودتای 28 مرداد 1332 حکومت بر همه عرصههای سیاسی و اجتماعی مسلط شد و همه فضاهای جامعه بسته شد و آرزوهای دانشگاهیان تبدیل به یأس و ناامیدی شد. در این مرحله کسانی از روشنفکران به خارج رفتند اما این موسسه توانست نقش کلیدی داشته باشد. بعضی اسامی این موسسه را ببینید که چپها و سنتگراها چقدر حضور دارند؛ احمد اشرف، غلامحسین ساعدی، خسرو خسروی، نادر افشارنادری، عبدالحسین نیکگوهر. اینها تحقیقات اجتماعی میکردند که برای انقلاب نیروی اجتماعی بسازند. در میان سنتگرایان هم اسامی را ببنید؛ احسان نراقی، حسن حبیبی، جلال آلاحمد، ابوالحسن بنیصدر، حبیبالله پیمان، فیروز توفیق
و.... این موسسه تا سال 1350 حدود 150 اثر منتشر کرد و وقتی به بطن حرفهای اینها میروید، در ذهن و گفتار دارند چیزی به اسم انقلاب میسازند و اصلا عصر، عصرِ انقلاب است.
موسسه دیگر هم حسینیه ارشاد است که در همان دوره ساخته شد و علی شریعتی، که بهعنوان جامعهشناس شناخته میشد، سخنگوی جامعه شد. شریعتی در واقع، جامعهشناسی را بهسان یک ایدئولوژی و چیزی که روشنفکر از آن سخن میگوید به ابزار زبانی و بدنی انقلاب تبدیل کرد. سال 1350 این آدمها تبدیل به آدمهای دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شدند. در واقع ایران جامعهشناس را بهعنوان روشنفکر شناخت و جامعهشناس یک طرف انقلاب شد.
ماکس وبر در کتاب دانشمند و سیاستمدار شأن دانشمند را از جامعهشناس جدا میکند. من میگویم جامعهشناس پژوهشگر مستقل است و قرار است دولت و حکومت را بهزبان بیاورد.
آنچه ما در ایران روشنفکری مینامیم، دو تاریخ دارد؛ یکی منورالفکری است و یکی روشنفکری. اینها از یک سنخ نیست. منورالفکری ایران از میراث روشنفکری اروپا تغذیه میکرد، اما روشنفکری در ایران چپاندیشی داشت که اتفاقا نقد به مدرنیته داشت و جلال آلاحمد در کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران که نمیتواند این دو واژه را از هم جدا کند، میگوید، این روشنفکران هرهریمسلک و جنزده هستند، چون خودِ آلاحمد روشنفکر چپاندیش است، لذا منورالفکر را خائن میبیند.
جامعهشناس در جای خود نایستاد و در یک اتمسفر سیاسی تکوین یافت و مدتها این راه ادامه داشت و در سالهای بعد از انقلاب بود که به مرور این سوال مطرح شد آیا جامعهشناس روشنفکر است؟ و اینجاست که خود آگاهی کمکم پدیدار میشود.
به مرور در این سالها میبینیم که کارهای جامعهشناسی ظهور مییابند. جامعهشناس میفهمد باید پژوهشگر و دانشمند و متفکر باشد، نه ایدئولوگ و اتفاقا اثر کار اینها اگر در جای خودشان باشد، بیشتر است. ما نباید از این واژهها بترسیم که جامعهشناس در برج عاج نشسته است. اگر جامعهشناس جای خود را پیدا نکند، انقلاب و جنبش او را میبرد. چنانچه سال 57 رخ داد و خود چهرههای دانشگاهی بودند که انقلاب فرهنگی کردند و گفتند ما این علم غربی را قبول نداریم.
گفتار سوم
نه پوزیسیون، نه اپوزیسیون
درباره موقعیت روشنفکران در ایران امروز
عباس نعیمیجورشری
نویسنده و جامعهشناس
در دورهای که زیست میکنیم، بیشترین نقدها متوجه روشنفکران است و برخی از این مباحث از طرف افرادی مطرح میشود که اندیشمند حوزه علوم انسانی هستند؛ در کنار نقدهایی که همیشه اصحاب قدرت و ثروت به جامعهشناسی داشتند. بر این اساس مفاهیمی مثل روشنفکرنما، روشنفکر پوچگرا، شبهروشنفکر وارد ادبیات ما شده است و امروز هم گزارهای با عنوان «عصر روشنفکران تمام شده است» به این ادبیات اضافه شد که به باور من، این گزارهها نمیتواند راهگشا باشد و محل ایراد معرفتشناسانه هم میتواند باشد.
اولین نقدی که به این قسم از گفتارها میتوان داشت این است که روشنفکران را یک قشر یکدست و منسجم در نظر میگیرد. در صورتی که روشنفکران طیف گستردهای را از لحاظ فکری و از نگاه ارتباط با قدرت با هم دارند. حتی اگر تفاوت روشنفکران و منورالفکران را بپذیریم، اما آنها یک صنف نیستند که بگوییم آنها حذف شدهاند.
میتوان برای روشنفکر صفاتی را در نظر گرفت که چه تفاوتی با یک متخصص علوم انسانی دارد تا از عبارتهای کلگرایانه اجتناب شود؛ اول اینکه، روشنفکر ابزار کارش برای بررسی پدیدهها، عقل نقاد است. دوم اینکه، نسبیاندیش است و از جزماندیشی فاصله میگیرد. بنابراین الزاما با دیگران اهل مدارا خواهد بود. سوم اینکه، انسانمدار است. برای او انسان دارای مقام است. فارغ از قومیت و زبان و... برای انسانیت شأن و مقامی قائل است. چهارم اینکه، فرهنگمدار است؛ به این معنا که ملات کار او فرهنگ است. یعنی به قلمرو زبان میپردازد. پنجم، دارای مسئولیت اجتماعی است. بسیار بعید است برای روشنفکر، صفت دیگری قائل نباشیم. از آنچه او میاندیشد، از چپ تا محافظهکاری، دیگری اهمیت دارد. چگونگی این اهمیت در فرهنگهای مختلف هم فرق دارد. او به منافع جمعی بیشتر از منافع فردی میاندیشد. برخی بسیار به این منافع میاندیشند که اشتراکیون هستند و برخی کمتر. میشود صفت ششم و هفتم هم افزود که دستگاه نظری مشخص دارند و در آن دستگاه نظری معرفتشناسی و هستیشناسی خاصی دارند. با این گزارهها میتوان گفت روشنفکر پوزیسیون و اپوزیسیون نیست. چون این واژهها در برابر
نهاد قدرت است که پوزیسیون میخواهد دستگاه قدرت را بسط بدهد و اپوزیسیون میخواهد آن را به دست بیاورد. اگرچه در طیفبندی روشنفکران، از نصیحت مشفقانه تا رادیکالیسم براندازانه را میبینید.
بعد از روشنفکری، بیاییم به بعد از وقایع اخیر بپردازیم، گرچه من برخلاف استاد پیشکسوتم آقای افروغ که آن را یک شورش میداند، من آن را یک حرکت اجتماعی میدانم. اما این اعتراضات، آنچنان که زبان بیمیانجی خود را بیان کرده بود، سه صفت را توصیف میکند؛ اول، مطالبه حقوق زنانه و جنسیتی. تسلط و مدیریت امر جنسی مورد بحث بود. بیش از اینکه سلطهگرایی امری دینی و فقاهتی باشد، امری نرینه و مردانه است و مولفههایی که گفتمان سلطه دارد، بیشتر از آنکه روحانی باشند، امور مردانه ذیل سلطهگری هستند و اعتراضات میخواهد این قلمرو مردانه را کوچک کند و سر جای خود بنشاند. این در مقابل مطالبه حقوق زنانه و برابری جنسیتی، قلمرو مردانه دارد.
دوم، مطالبه حقوق انسانی و فردی است. اتفاقا برابر افرادی که تلاش میکنند این حرکت را فمینیستی تفسیر کنند، اینجا مطالبه حقوق انسانی برای امر روزمره خود میکند. اعتراضات برای امر روزمره خود میگوید تو حق نداری در امور روزمره من دخالت کنی. در گزینه اول، این تو، توی مردانه است. در مورد دوم، این تو، قلمرو ایدئولوژی است. انتخاب فردی مقابل انتخاب ایدئولوژی قرار دارد و میخواهد قلمرو او را کوچک کند.
صفت سوم، مطالبه حق حیات است. در پژوهشهای متعددی در دهه گذشته، نشان داده شده که تضاد طبقاتی رو به افزایش است. اینها اعتراض به عدم توزیع منصفانه ثروت است. چون افرادی نمیتوانند زیست کنند و در معرض مرگ هستند که این سه بیانگر، مطالبات پیشینی است که بارها مطرح شده و با صبوری از بین رفته و تبدیل به حرکت اجتماعی خیابانی شده است.
حالا از دل این دو مقدمه، میخواهیم به یک نمودار دست پیدا کنیم. روشنفکر با ابزار عقل نقاد، نمیتواند در برابر قلمرو جنسیتی مردانه که در قالب گفتمان مسلط میل به چیرگی دارد سکوت کند. مطالبههای دیگر هم همینگونه هستند. میتوان نشان داد بین صفاتی که برای یک روشنفکر میتوانیم تصویر کنیم و آنچه مطالبه وقایع اخیر درخواست میکند، یک ارتباط موثقی است.
نتیجه اینکه روشنفکر حال باید کجا قرار بگیرد، اگر این صفت و عنوان روشنفکری را بخواهیم در نظر بگیریم.
اینجا به مباحث فوکو اشاره میکنیم. او در این خصوص، سراغ گفتمانها میرود و توضیح میدهد گفتمانهای حقوقی و سیاسی اجازه مطرح شدن سایر گفتمانها را نداده است. در جهان جدید، میگوید امر حاکمیتی مدرن از کنترل انضباطی استفاده میکند که آن هژمونی را که در دوره جنگ استفاده میکرد ادامه دهد و این هژمونی جدید، برای کنترل بدنهاست و هنگامی که یک حرکتی سر بر میآورد، قصدش به میدان آوردن حرکتهای حاشیهای است که امکان مطرح شدن نداشتند.
به نظرم روشنفکران الزاما در دفاع از جامعه میایستند. من تردید میکنم درباره روشنفکری که در مقام دفاع از جامعه خود نایستد؛ نه به این معنا که کف خیابان باشد. تئوریزه کردن خود دفاع از جامعه نیست چراکه گفته شد روشنفکر اپوزیسیون نیست.
این سخن که روشنفکران در این حرکت غایب هستند، حرفیست که با آن مخالفم. هنگامی که حرکتهای اجتماعی شکل میگیرند، شما بهطور پیشینی، فعالیت روشنفکران را میبینید که جامعه را قوی کرده و امکان مقایسه را به جامعه یاد دادها ست. بنابراین روشنفکر هست و غایب نیست و اینکه جایگاه روشنفکر در این اعتراضات کجاست، به نظرم جایگاهش دفاع از جامعه است.