تقدیم با عشق/درباره عکسی از چاقوی دسته زنجان
اگر یک جو مردی در وجودت هست، اگر به همین مزخرفاتی که میگویی اعتقاد داری، قسمت میدهم، آن چاقوی زنجانی که برایم آوردی را همین الان با عشق تقدیمم کن.
اگر یک جو مردی در وجودت هست، اگر به همین مزخرفاتی که میگویی اعتقاد داری، قسمت میدهم، آن چاقوی زنجانی که برایم آوردی را همین الان با عشق تقدیمم کن.
برادر جان ایران است اینجا. اینجا همان جایی است که از پشت و پسلههای هر بومش یک نفر بلند میشود و جانش را در کمان میکند و چشم و دل یک ایران را به جوش میآورد. یک نفر که صدایش را صاف میکند و بلند فریاد میزند «منم آرش».
باور بفرمایید همه اینهایی که بر آتش این ماجرا میدمند دلسوز نیستند برخیشان پشت گوشیهایشان نشستهاند و به نمودار روبهرشد پلتفرمشان چشم دوختهاند.
آخرین کسی که قضیه این عکس رو میدونه فردا داره کشته میشه.
خبرنگار شدم تا سره را از ناسره جدا کنم، خبرنگار شدم تا صدای بیصدایان شوم. خبرنگار شدم تا چشم نابینایان شوم. خبرنگار شدم تا به حقیقت برسم. اصلاً خبرنگار شدم که وقتی به درخت گل رسیدم، دامنم را پر از خبر کنم و برای مخاطبانم هدیه بیاورم.
چه اتفاقی افتاده است که در دانشگاهی که هر سال هزار هزار نخبه در آرزویش شب و روز میگذرانند یک سگ موفق به پوشیدن لباس فارغالتحصیلی میشود؟
روی سخنم با ادمین اینستاگرامی آقای قاسمیان است. خواهشم این است که بعد از آزادی، همین بیانیهای که نوشتید را به ایشان هم بدهید و ازشان بخواهید که منبعد جداً از انتشار محتوای تحریکآمیز خودداری کنند.
از روزنامه زنگ زدند که برایت نامه رسیده. دور بودم. کار داشتم. دستم بند بود. اما مثل آتشنشانی که سوی آتش میرود تو بخوان مجنون تشنه به لیلی خودم را به روزنامه رساندم. نامه را گرفتم و با شوق بازش کردم. سطر سطرش چنان به جانم نشست که نگو و نپرس.
یک عمر توی گوش ما کردند که در غرب کسی پنهانکاری ندارد و زیر و روی مردم یکی است.
زمین بینمک شد. بهتر است بگویم «سباستیائو سالگادو» عکاس برزیلی در ۸۱ سالگی چشم از جهان فروبست. چشمی که عالم شانس بیاورد اگر روزی دوباره مانندش ببیند.