درباره عکسی از تهران غمگین و آلوده پاییزی
بیا سوتهدلان گردهم آییم
هوای تهران چنان دلگیر و آلوده است که با دیدنش فقط میتوانم بگویم دلتنگم و با هیچکس هم میل سخن نیست.
گمانم حوصلهسربر شدهام. روزهای اول خیلیها دنبال کارم را میگرفتند. صبح به صبح حداقل سه چهار نفر، تو بخوان _انبوه مخاطبان_ درباره نوشتهام و انتخاب عکسم کامنت میگذاشتند. لسانن و تلفنن جویای احوالم میشدند و درباره ستون عکسنوشت اظهارنظر میکردند.
خیلیها یک پله بالاتر میرفتند و از در و دیوار برایم عکس میفرستادند تا درباره آنها بنویسم و حرف بزنم. من هم به رسم مشتریمداری از این لطف و بزرگواری تشکر میکردم و قربانصدقهشان میرفتم اما نمیدانم چه شد که یکدفعه ستاره بختم روزبهروز کمفروغ و کمفروغتر شد. حالا چند وقتی است که دیگر شوق و ذوق روزهای اول را در مخاطبانم نمیبینم.
نهتنها شوق نمیبینم که عدهای در شبکههای اجتماعی به باد فحشم میگیرند و هر روز کامم را تلختر از روز قبلش میکنند. از آن طرف همین هفته قبل یکی دو بار ساعتها نشستم و درباره عکس عزیزی نوشتم.
شبش دیدم بزرگان روزنامه به جهت آنکه عکس آن عزیز قابل چاپ نیست روی کل نوشتهام خط قرمز کشیدهاند. با خودم میاندیشم و فکر میکنم ظاهراً تا حالا در زنگ تفریح روزگار میگذراندم و روزگار روی خوشش را نشانم داده بود. بازی اصلی از این به بعد شروع شده و باید به دنیای لعنتی واقعی سلام کنم.
از آن طرف هوای تهران چنان دلگیر و آلوده است که با دیدنش فقط میتوانم بگویم دلتنگم و با هیچکس هم میل سخن نیست. اما چه میشود کرد... چه بخندیم چه گریه کنیم، چه پول داشته باشیم و چه در فقر خرغلت بزنیم، چه عاشق باشیم و چه فارغ و چه... روزگار غدار در حال گذر است.
توای خواننده عزیز و بامرام که هنوز دل به دل این روزنامهنگار دلتنگ و دلشکسته و تنها و خسته دادهای؛ اگر راهی به ذهنت میرسد اگر سوراخ دعایی بلدی، اگر تو هم دلت تنگ است و میخواهی با کسی حرفی بزنی برایم بنویس.
برایم عکس بگیر و بفرست. قول میدهم در این گوشه از صفحه سه روزنامه هممیهن سوتهدلانی راه بیاندازیم که از نسخه اصلیاش هم گریهدارتر شود. اصلاً عکسنوشت را میکنیم آخرت غم.
عکس: مصطفی رودکی/میزان