| کد مطلب: ۸۹۲۷
اعتقاد به خــــدا نه ضدعلم است، نه خلاف فلسفه

اعتقاد به خــــدا نه ضدعلم است، نه خلاف فلسفه

احمد زیدآبادی از نسبت دیانت و روشنفکری می‌گوید

احمد زیدآبادی از نسبت دیانت و روشنفکری می‌گوید

در ماه‌های اخیر مجموعه نشست‌هایی با عنوان «امکان و امتناع روشنفکری دینی» در «کافه تاریخ»، واقع در «موزه تصاویر معاصر»، با تدریس احمد زیدآبادی در حال برگزاری است. در نشست نخست زیدآبادی بحث خود را با بحث درباره چیستی دین، روشنفکری و عقل آغاز کرد. در ادامه او به بحثی دقیق‌تر درباره اهمیت امکان یا امتناع مفهوم روشنفکری دینی پرداخته است و از دریچه نزاع‌هایی که در حوزه‌های علم و فلسفه درباره چیستی و امکان وجود خدا جریان پیدا کرده، به این موضوع ورود کرده است. از نظر زیدآبادی تصورات نادرست درباره چیستی و محدوده علم و فلسفه و غلبه برخی از این تصاویر بر اذهان عمومی باعث شده بعضی گمان برند که با وجود پیشرفت‌های روزافزون علمی، سخن از خدا، مذهب و دیانت امری است یکسره فاقد مناسبت برای انسان معاصر. بااین‌همه از نظر زیدآبادی پی‌جویی آدمی برای کشف خدا و ارتباط با امر متعالی، دلایل و علل دیگری دارد که علم و فلسفه، هر دو را نمی‌رسد که بدان‌ها پاسخ بدهند و به‌همین‌دلیل با وجود تمام ادعاهای علم‌باوران و استدلالیون، میل و تقاضای امر دینی و امر الهی معنابخش به حیات آدمی، در میان آدمیان فروکش نکرده است و حتی در کشورهای پیشرفته و توسعه‌یافته، همچنان خیل عظیمی از مردم دیندار هستند یا به وجود خدا اعتقاد دارند. در ادامه گزارش «هم‌میهن» از این نشست‌ها تقدیم خوانندگان خواهد شد.

برخی گمان می‌کنند به این بحث یعنی امکان یا امتناع روشنفکری دینی، امروز اقبالی نمی‌شود اما واقع امر آن است که جمع بین دینداری و روشنفکری، مسئله فردای ما خواهد بود. بد نیست این پرسش طرح شود که کسانی چون محمداقبال لاهوری، مهندس مهدی بازرگان، آیت‌الله طالقانی، دکتر علی شریعتی و دکتر عبدالکریم سروش را چه باید نامید؟ روشنفکر نیستند یا دیندار نیستند؟ اگر روشنفکر نیستند، پس در ایران باید به چه کسانی روشنفکر گفت؟ اگر دیندار نیستند، معیار تشخیص دینداری کیست و چیست؟

امتناع روشنفکری دینی

یکی از معادل‌های روشنفکر، انتلکتوئل به‌معنای انسانی است که عمدتاً کار فکری و فرهنگی می‌کند. بدین معنا بسیاری از روحانیون نیز روشنفکر هستند. از زمان شکل‌گیری سنت امیل زولایی، اما تعهد اجتماعی و دفاع از حقیقت و حق انسان‌ها نیز به مفهوم روشنفکری اضافه شد. البته کسانی که به امتناع روشنفکری دینی رأی می‌دهند منظورشان هیچ‌کدام از این دو نمی‌تواند باشد. بسیاری ممکن است دیندار باشند و مسئولیت و تعهد اجتماعی هم داشته باشند، کمااینکه اکثر تحصیلکردگان دیندار ما قبل از انقلاب چنین بودند. بسیاری از سران نهضت آزادی، مجاهدین خلق و روحانیون اینگونه بودند. بنابراین مشکل اصلی آنجاست که بحث روشنگری Age of Enlightenment و منورالفکری مطرح می‌شود.

منورالفکر کسی است که از دیگری تقلید نمی‌کند یا نه بر اساس اعتقاد به سلسله امور خرافی، بلکه بر اساس تعقل عمل می‌کند و برای هر چیزی به دنبال استدلال است. مخالفان روشنفکری دینی می‌گویند، دینداری بر این اساس است که رسول خدا حقیقتی را که خدا به او بیان کرده است، برای سایر انسان‌ها باز می‌گوید و فرد دیندار باید از این حقیقت بدون نقد و چون‌وچرا تبعیت کند. منورالفکری در بنیاد خود اما اهل تشکیک، نقد و استدلال است و چیزی را پیشاپیش و دربست نمی‌پذیرد. هر سخنی هم در این برداشت می‌تواند مورد نقد قرار گیرد و تطابق آن با نیازهای بشری و... مورد توجه قرار گیرد. بنابراین مخالفان روشنفکری دینی می‌گویند، متن دینی غیرقابل نقد است زیرا متکی به عقل مطلق خداوند است. آنجا نیز که دیندار متوجه متن نمی‌شود فقط می‌تواند بگوید این متن برای من قابل فهم نیست، اما این مجوز نقد متن را به او نمی‌دهد.

تناقض‌های پوزیتیویسم افراطی

بنابراین نظر مخالفان روشنفکری دینی مبتنی بر تعریفی خاص از دین و تعریفی خاص از روشنفکری است. در تاریخ اروپا، از عصر رنسانس تا دوره روشنگری و تدوین دایرة‌المعارف در این زمینه بحث‌هایی درگرفته است. منورالفکران اروپایی از ولتر و... هیچ‌کدام با مفهوم خدا، وحی و نبوت خود را درگیر نکردند و عموماً با کلیسا درگیر شدند. برخی نیز طرفدار ایمان دینی بودند و آن را مثبت می‌دانستند اما کلیسا و کارکرد و نقش آن در جامعه مسیحی را مضر قلمداد می‌کردند و با سلطه فکری کلیسا مخالف بودند. از قرن نوزدهم و جدی‌شدن طرح بحث پوزیتیویسم اگوست کنت جامعه‌شناس، تفکری شکل گرفت که به‌واسطه آن، بعدتر برخی در ایران گمان می‌کنند جوهر روشنگری و روشنفکری همین پوزیتیویسم است. پوزیتیویسم البته بعد از مدتی در اروپا منسوخ و حاشیه‌ای شد اما برخی هنوز برای آن اعتباری ویژه قائل هستند. از نظر کنت، تاریخ بشر مراحلی دارد: از الهی تا فلسفی تا علمی. از نظر او در جامعه صنعتی آگاهی‌های الهی منسوخ شده و آگاهی‌های پوزیتیویستی علمی و منطقی جای آن را گرفته است. بعدتر در حلقه وین نیز این سخنان تکرار و گفته شد، دانشی مثل ریاضیات دانشی متقن است و هر دانش دیگری اگر قرار باشد علم نامیده شود، باید صورت ریاضیات به خود بگیرد. طبق این مدعا، هر ادعایی که اثبات‌پذیر باشد، علمی است و هر چیزی جز این نظیر بحث‌های دینی، اخلاقی و اجتماعی بی‌معنا و مهمل است. از نظر کنت، فیزیک و شیمی نیز بر اساس فرمول‌هایی روشن قابل عرضه و اثبات هستند.

بااین‌همه انسان به اصول اخلاقی و بسیاری معارف دیگر نیز نیاز دارد. با منطق حلقه وین همه اینها غیرعلمی بودند. برای نمونه به بحث‌های روانکاوانه دقت کنید. در روانکاوی فروید ناخودآگاهی وجود دارد که ناشی از عقده‌های برآمده از خویشتن‌داری فرد در برابر ترس از قضاوت جامعه و سرکوب امیال است. این مفهوم را چگونه می‌شود با منطق ریاضیاتی تبیین کرد؟ کارل پوپر که خود متهم به پوزیتیویسم بود بعدتر به نقد حلقه وین پرداخت و اثبات‌پذیری علم را مردود شمرد. از نظر پوپر، محدودکردن سخنان معنادار به گزاره‌های اثبات‌پذیر و تجربی، تقریباً زندگی را فلج می‌کند. از نظر پوپر، گزاره علمی گزاره‌ای است که ابطال‌پذیر باشد و بگوید در چه شرایطی ابطال می‌شود. پوپر نام این روش خود را «عقلگرایی انتقادی» می‌دانست. درواقع یکی از مشکلاتی که پوزیتیویسم ایجاد کرده بود، این بود که دانش یعنی knowledge و علوم اجتماعی، حقوق، روانشناسی، اقتصاد و... را بی‌معنا قلمداد می‌کرد. واقع امر این است که در حوزه‌هایی چون علوم اجتماعی، اقتصاد و... علم Science کار نمی‌کند. این به معنای این نیست که بر این دانش‌ها هرج‌ومرج حاکم است، بلکه معنایش این است که این علوم روش خاص خودشان را دارند. در این حوزه‌ها امر مورد توافق همه وجود ندارد زیرا این علوم، علوم انسانی هستند.

منتقدان عقل روشنگری؛ نیچه، فروید، مارکس

در دوران روشنگری تصور می‌شد که انسان موجودی است برخوردار از عقل سلیم و همه‌چیز را با دستگاه خردمندانه مشترک تعریف‌شده‌ای می‌سنجد و بعد تصمیم می‌گیرد. همچنین تصور این بود که جهان خارج از انسان نیز براساس عقل بنا نهاده شده است و قوانینی مشخص دارد. بنابراین انسان خردمند می‌تواند عقلانیت جهان خارج را کشف کند و همین کلید فتح جهان خواهد شد. در چنین وضعیتی دیگر جایی برای خرافات، ماوراءالطبیعه، اوراد و تذکار، دعا و نیایش و... نیست زیرا اینک دیگر عصر علم و خرد فرا رسیده است. این سخن البته مورد نقد کسانی چون امانوئل کانت قرار گرفت که شناخت بی‌واسطه جهان توسط انسان را غیرممکن دانست و شناخت خدا یا بحث اخلاق را از حوزه عقل نظری خارج کرد و گفت، این امور در حوزه عقل عملی می‌گنجند.

فریدریش نیچه نیز درباره عقل به نتیجه متفاوتی رسید و عقل را از اسباب برتری آدمیان بر سایر موجودات و فتح جهان، به ابزاری برای دفاع انسان از خود در برابر سایر حیوانات تعبیر کرد. از نظر نیچه، در دوران قدیم و با حضور خدا، جهان برای انسان‌ها معنایی داشت. عقل و خرد روشنگری اما جایی برای خدا باقی نمی‌گذارد و با مرگ خدا، معنابخشی به زندگی به پایان رسیده است. این از نظر نیچه، چیزی جز نیهیلیسم نیست و او راه عبور از این را در بازگشت به ریشه‌های دیونیزوسی یونان باستان می‌بیند. این نقد نیچه بر عقلانیت بعدتر در قرن بیستم به شکل افراطی در آثار متفکران موسوم به پست‌مدرن، صورت‌بندی مجدد شد.

نقد بعدی بر این تصور روشنگری از عقل را زیگموند فروید صورت‌بندی کرد. از نگاه روشنگری، انسان اشرف مخلوقات است، چون صاحب عقل است. فروید اما از این ایده سخن گفت که رفتارهای انسان به‌طور کامل تحت‌تاثیر خودآگاه او نیست و پیشران رفتار آدمی عقده‌های ذهنی برآمده از ترس قضاوت جامعه است که ناخودآگاه را شکل داده است. بنابراین رفتار آدمی نه آگاهانه است، نه از سر اختیار مطلق او. کارل مارکس نیز در همین زمینه گفت، آگاهی انسان تحت‌تاثیر شرایط اجتماعی و اقتصادی است که در آن به‌سر می‌برد و تعلق افراد به طبقات، شکل تفکر آنان را متفاوت می‌کند. او البته گاهی نیز به پوزیتیویسم نزدیک می‌شود زیرا می‌گوید فقط آگاهی طبقاتی پرولتری واقعی و صحیح است و سایر اشکال آگاهی، کاذب است. جالب آنکه خودش نیز هیچ‌گاه جزو این طبقه نبود.

نه جزم‌گرایی، نه نسبی‌گرایی

به هر روی همه این افراد به عقل جهان‌شمول و روایت‌های کلان برآمده از آن، ضربه وارد کردند و بعدتر مکتب فرانکفورت (مارکسیسم انتقادی) و نحله‌های پست‌مدرن، همگی متاثر از این سه‌نفر هستند. من با این نوع از نقد عقل موافقتی ندارم و معتقدم باید راهی برای پیوند جزئیات و کلیات پیدا کرد. اگر انسان به هیچ امر کلی و کلان اعتقاد نداشته باشد، هیچ نخ تسبیحی برای مفاهمه افراد وجود نخواهد داشت و این به نسبی‌گرایی منجر می‌شود. بسیاری نیز همین نسبی‌گرایی را دستاویزی برای نقض حقوق بشر قرار می‌دهند. برای نمونه قبیله‌ای می‌تواند آدمخواری خود را با این بهانه توجیه کند. حتی حکومت‌های ناقض حقوق بشر نیز از این سنخ از استدلال استفاده می‌کنند. داعش و طالبان از این نمونه هستند. البته تناقضی ریاکارانه در این استفاده ابزاری وجود دارد زیرا بهره‌گیری از این استدلال‌ها، مستلزم پذیرش قبلی نسبی‌‌گرایی فرهنگی است؛ حال آنکه گروه‌های اخیر اتفاقاً به مطلق‌گرایی اعتقاد دارند. روی‌هم رفته می‌توان گفت گرفتاری عمده در جزمیت‌گرایی است؛ چه این جزمی‌گرایی درباره عقل باشد چه درباره دین؛ اینکه تصور شود که معیاری یکه و بی‌چون‌و‌چرا در تحلیل امور وجود دارد و هر که جز آن بگوید، برخطاست.

در این جهان گویی همه‌چیز از جمع اضداد تشکیل شده است و تاکید بر هر یک از این قطب‌ها مایه گرفتاری است. برای نمونه به مفهوم آزادی بنگرید. افراط در آن به هرج‌ومرج می‌انجامد و نتیجه آن گرایش به استبداد خواهد شد. عدالت را در نظر بگیرید. افراط در آن تا حد برابری اقتصادی به استقرار نظامی خواهد انجامید که همه آزادی‌های بشری را نقض خواهد کرد. این معضل درباره هر مفهومی قابل طرح است و در این زمینه می‌توان گفت نقطه معقولی وجود دارد که باید کشف شود. این نقطه با نقادی و مشاهده عوارض اندیشه‌ها به دست می‌آید، بنابراین پرسش مهم و تعیین‌کننده این است: نقطه عقلایی آزادی یا عدالت و... کجاست؟ آیا می‌شود دینی تعریف کرد که از همه عوارض آزاردهنده‌ای که انسان را از خود بیگانه می‌کند یا حقوقش را نقض می‌کند یا از تعقل و نقد جلوگیری می‌کند، برکنار باشد؟ باید دید اقبال لاهوری یا شریعتی یا بازرگان یا سروش چه تعریفی از دین دارند؟ و دینی که آنها عرضه می‌کنند تا چه حد با آن وضع مطلوب گفته‌شده منطبق است؟ در چنین وضعیتی سوال این است که آیا انسان می‌تواند روشنفکر به‌معنای روشن‌اندیش باشد و به مفهومی به‌اسم خدا نیز اعتقاد داشته باشد؟ در صورت اعتقاد به مفهوم خدا، فلسفه و علم چه پاسخی به او می‌دهند؟

خدا در محدوده علم و فلسفه نیست

عصر روشنگری، نزاعی با مفهوم خدا نداشت و متفکران این عصر عمدتاً نه حتی با ایمان مسیحی که با کلیسا مشکل داشتند. این بحث البته از بدیهیات است اما من به این دلیل طرح می‌کنم که برخی جریان‌ها اینک تصور می‌کنند که گویی میان روشنفکری و فهم ماتریالیستی از جهان، ملازمه‌ای قطعی وجود دارد و همین که نامی از خدا و ماوراءالطبیعه به میان آید، آن را حمل بر خرافه‌پرستی می‌دانند و حتی خود خدا را نیز می‌کوشند در زمره خرافات جا بیاندازند. خرافه به‌طور خیلی ساده، پدیده‌ها و دگم‌هایی است که برای آن یا استدلال وجود ندارد یا نمی‌توان در روابط عینی پدیده‌ها آنها را به‌طور معقول توضیح داد. البته خرافه جزئی از سرشت ذهنی بشر است و انسانی پیدا نمی‌شود که بتواند به‌طورکامل خود را از این امر جدا کند.

فلسفه دانشی است که در چند حوزه نظیر متافیزیک، فلسفه سیاست، فلسفه اخلاق و منطق و فلسفه شناخت قابل احصاست و بنیاد آن بر استدلال منطقی استوار است. فیلسوفان مقید به استدلال منطقی، البته در طول تاریخ دلیلی اقامه نکرده‌اند که خدا وجود ندارد. در کل، فلسفه در بحث وجود خدا بی‌طرف است، بنابراین نمی‌توان گفت اعتقاد به وجود خدا خلاف فلسفه است. در مورد علم نیز باید گفت اولاً گزاره‌های علمی علوم دقیقه، متقن‌ترین گزاره‌ها هستند زیرا تقریباً همه انسان‌ها با هر گرایش سیاسی، فلسفی و... درباره درستی این گزاره‌ها اجماع دارند. ثانیاً براساس درستی این گزاره‌ها، انسان ابزار می‌سازد و از تکنولوژی استفاده می‌کند. کارکرد این تکنولوژی‌ها به‌معنای درستی این گزاره‌ها تلقی می‌شود. برای نمونه انسان‌ها خطر می‌کنند و بر اساس همین گزاره‌ها سوار وسیله‌ای به‌نام هواپیما می‌شوند.

بااین‌همه اساس علم بر پایه‌ای غیرعلمی بنیاد گذاشته شده و آن اصل علیت است. بدون اعتقاد به اصل علیت نمی‌توان هیچ گزاره علمی‌ای را سامان داد. اصل علیت اما اصلی پیشینی است و ازطریق استقرایی علم، قابل حصول نیست. همواره تصور می‌شد که علم شناختی قطعی و جاودانه است. اینک اما می‌دانیم پارادایم‌های علمی مختلفی وجود دارد؛ از مکانیک نیوتنی تا مکانیک کوانتوم. بسیاری از کشف‌های علمی نیز لزوماً با استقراء و... حاصل نیامده‌اند و به‌قول پوپر، چه‌بسا تصادف یا حتی یک خرافه منجر به یک اکتشاف علمی شده است. دروازه‌های علم دائماً به روی نقد گشوده است. در کتاب «علم به کجا می‌رود؟»، ماکس پلانک می‌گوید عدم امکان تعیین زمان و مکان یک الکترون به‌معنی وجود عدم تعین در رفتار مولکول است، بنابراین به قول آلبرت اینشتین، جهان آن نظمی که تصور می‌رود، ندارد و خدا جهان را با تاس‌بازی اداره می‌کند. اینجا بحثی وجود دارد. در عالم ذرات مبنی بر اینکه پیش‌بینی رفتار یک الکترون تقریباً غیرممکن است اما پیش‌بینی رفتار لیوانی که روی میز قرار دارد و از میلیاردها الکترون تشکیل شده، چه؟ تقریباً مطمئن هستیم این لیوان خودش را از روی میز پرت نمی‌کند. بعضی همین مثال را به رابطه فرد و جامعه نسبت داده‌اند. افراد شبیه همان الکترون‌ها هستند که پیش‌بینی رفتار فردی‌اش بسیار دشوار است اما چون جامعه ترکیبی از افراد است، می‌توان روند کلی آن جامعه را تا حدودی فرمول‌بندی کرد. بااین‌همه در علوم انسانی همواره باید ضریب خطای بالایی را مدنظر قرار داد.

در فلسفه علم به جز پوزیتیویست‌ها، پوپر بحث ابطال‌پذیری علم را مطرح کرد. توماس کوهن و ایمره لاکاتوش نیز بحث‌هایی درباره انقلاب علمی و طرح‌های علمی داشته‌اند و شیوه متعارف فهم اکتشاف علمی را مورد تردید قرار داده‌اند. پاول فایرابند هم اما همان بلایی را که پست‌مدرن‌ها بر سر عقل آوردند و گفتند عقل شأن ویژه‌ای ندارد، سر علم آورد و گفت، علم هیچ مزیتی نسبت به خرافه ندارد. رویکرد ما در این بحث این است که نه در دام پوزیتیویسم و حجیت مطلق عقل و علم بیفتیم، نه در ورطه نسبی‌گرایی که شأن همه‌چیز را یکی می‌داند. دام اول تکلیف همه‌چیز ازجمله امور متافیزیکی نظیر خدا و مذهب را مشخص می‌کند و با آن باید خدا را از معادله خارج کرد. مشکل دومی اما اصلاً این است که با قبول آن و در ادامه پذیرش نسبی‌گرایی فرهنگی، عقل متعارف و زندگی روزمره مختل می‌شود زیرا در اساس، خود انسان محکوم به زندگی در این جهان، بدون پذیرش برخی اصول، نمی‌تواند سامانی به این دنیا بدهد.

برخی دانش‌ها تقریباً قطعی هستند و وقتی موضوعی در آنها مطرح می‌شود ذهن انسان به صدق و کذب آن رأی می‌دهد. علوم بین‌الاذهانی اما نمی‌توانند تکلیف این مسائل را به آسانی حل کنند. کسی چون راسل، پوزیتیویست بود و دراین‌زمینه می‌گفت آن چیزی که برای من متقن است یا دانش فلسفی است یا علم، بنابراین من نیز دوست دارم خدا وجود داشته باشد اما با علم و فلسفه نمی‌توانم آن را توضیح بدهم. او در پاسخ کسانی که می‌گفتند اگر خدایی وجود داشت و در دنیای دیگر یقه تو را گرفت، چه جوابی داری؟ می‌گفت، من پاسخ می‌دهم که خدایا تو جهان را به‌گونه‌ای آفریدی که هیچ دلیلی در آن برای اثبات وجود خودت وجود نداشت.

حوزه کار علم در درجه اول، ماده است، بنابراین علم قوانینی را نشان می‌دهد که بر روابط عالم ماده حاکم است. هرچه از عالم ماده دور شویم، علم نیز پای خود را پس می‌کشد. ازجمله یکی از مقولاتی که در حوزه کار علم نیست، یکی نیز مفهوم «خدا» است. بنابراین اعتقاد به خدا، نه غیرعقلایی است، نه ضدفلسفه است و نه ضدعلم، زیرا این مقوله اصلاً از حوزه این دانش‌ها خارج است. بنابراین می‌توان روشنفکر به‌معنای روشن‌اندیش بود و به‌وجود خدا نیز اعتقاد داشت ضمن اینکه معلوم نیست با اثبات وجود خدا، چه قدری برای خدا ایجاد خواهد کرد به‌خصوص باتوجه به صفاتی که انسان‌ها به خدا نسبت می‌دهند. بنابراین شاید حق با بلز پاسکال باشد که از شرط‌بندی بزرگ صحبت می‌کرد. بسیاری از دانشمندان اوایل بسیار مسرور بودند که حتی می‌توانند روح را نیز زیر چاقوی جراحی حس کنند. پاسکال اما فرد معتقدی بود و به خدا و مسیحیت باور داشت. حتی ولتر نیز در اواخر عمر دچار چنین احساساتی شده بود. باروخ اسپینوزا نیز بحثی درباره همه‌چیز خدایی دارد. در این تفسیر از خدا اصلاً با تفسیر قدسی از خدا روبه‌رو نیستیم یا به‌تعبیری دیگر، همه‌چیز به یک اندازه قدسی است.

بازنمایی‌های مختلف از خدا

تصاویر مختلفی از خدا البته وجود دارد. یکی تصویر توحیدی اسلامی است و دیگری تصویر ثنویت‌گرایانه‌ای است که در ادیان ایرانی زرتشت، مانی و مزدک از آن صحبت شده است؛ دو نیروی در ستیز خدا و اهریمن. تصویر سوم، تفکر تثلیث مسیحیت است که طبق آن خداوند در هیئت عیسی مسیح متجسد شد و برای شفاعت گناه اولیه انسان مصلوب شد. تصویر چهارم، تفکر وحدت وجودی است که بیشتر در یونان باستان نزد فیثاغورسیان و ادیان هندی دیده می‌شود که طبق آن یک هستی بیشتر وجود ندارد که خدا نام دارد، بنابراین همه ما تجلی وجود خدا هستیم. ما در این بحث خدا را آن مفهومی می‌دانیم که مطلق است و به هستی معنا می‌بخشد. بحث ما این است که بدون قائل‌شدن به مفهوم خدا، به ناچار یا باید مانند مارکس خدایی مادی ساخت یا باید مانند اومانیست‌ها از «انسان» خدا ساخت. اینها هیچ پایه‌ای ندارند. مارکس در عصر روشنگری و فروریختن پایه‌های دین، متوجه شد که انسان بدون لنگرگاه شده است. نیچه گفت، آن خدا مرد و انسان باید با همین پا در هوایی کنار بیاید و برای همین جهان بی‌معنا، معناتراشی کند. راه‌حل چارلز داروین هم این بود که از روند تطور این جهان و انسان صحبت کرد. البته نکته او دچار بدفهمی شد و به «تکامل» فهم شد که مفهومی ارزشی بر آن بار است. تطور مدنظر داروین اما اینگونه نیست و تصادف بر آن حاکم است و طی آن، انسان نیز فرق چندانی با چهارپایان ندارد. بر چنین موجودی اخلاق مترتب نیست و آنچه منطق رفتار آن را توضیح می‌دهد، تنازع بقاست. در این تعبیر دیگر انسان اشرف مخلوقات نیست. البته به‌گمانم اگر قرار باشد مفهوم خدا نفی شود، صادقانه‌ترین برخورد همانی است که داروین انجام داد. برای مثال مارکس از «تاریخ»، خدا ساخت و روند تکاملی در آن تشخیص داد که معلوم نیست این شعور و فهمی که به‌نظر او در تاریخ مندرج است، تا چه‌ حد با نگرش ماتریالیستی او سازگار باشد؟ البته باید توجه داشت که یکی از دلایل رونق‌یافتن کار مارکس، همین است که او مذهب جدیدی تاسیس کرد. کار مذهب چیست؟ ارائه معنایی جدید و مارکس نیز چنین کرد. بنابراین مارکس خدا را کشت اما مذهب دیگری ابداع کرد، زیرا گویی انسان‌ها نمی‌توانند بدون مذهب که به زندگی معنا می‌بخشد، زندگی کنند. اومانیسم نیز چنین است. آرای اگزیستانسیالیستی و لیبرالیستی بر همین اومانیسم سوار شده‌اند و برای بشر دو پا موقعیت ویژه‌ای ایجاد کرده‌اند. یووال نوح هراری به‌درستی می‌پرسد بر چه مبنایی این موقعیت خاص لحاظ شده است؟ اگر خدایی وجود داشته باشد که به انسان و آگاهی او چنین موقعیتی اعطا کرده بود، بسیار خُب، اما اومانیسم مشخص نیست بر چه اساسی حکم به اصالت انسان می‌دهد؟

دیدگاه

ویژه فرهنگ
  • بوروکراسی در جهان مدرن برای نظم‌بخشی به امور جاری زندگی به‌وجود آمده و قرار شده رابطه شهروندان با دولت را سامان بخشد.

  • خبر آمد صبح جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳ خورشیدی مسعود پزشکیان، رئیس‌جمهوری ایران به اتفاق سیدعباس صالحی، وزیر فرهنگ کفش و کلاه…

سرمقاله
آخرین اخبار