فیلسوفِ بیزحمت
سالمرگ منادی جامعه باز لیبرالیسم کارل پوپر دفاعی توأمان از عقل، علم و آزادی است
سالمرگ منادی جامعه باز
لیبرالیسم کارل پوپر دفاعی توأمان از عقل، علم و آزادی است
26شهریورماه 1373، سر کارل ریموند پوپر، متفکر شهیر اتریشی درگذشت؛ اندیشمندی که عمده شهرت خود را در قرن بیستم، مدیون نوآوریهای قابلتوجهی است که در حوزههای معرفتشناسی و فلسفه علم، فلسفه تاریخ و فلسفه سیاسی پدید آورد. او در کنار این، همواره مشارکتی فعالانه و روشنفکرانه در عرصههای عمومی دانش داشت و میکوشید از راه نقد نظریههای همکاران علمی خویش، گفتوگو با ارباب جراید و مشارکت در بحثهای شکلگرفته در عرصه عمومی جامعه، راهی برای تغییر وضعیت و ارتقای مناسبات به وجهی عقلانیتر و علمیتر پیدا کند و در برابر انواع و اقسام روایتهای تجددستیز نومیدانهای که قرن بیستم را «ظفرناک از فاجعه» و آینده را چونان تاریکی محتوم قلمداد میکردند، مزایا و مسئولیتهای زیستن در جهانی امیدبخش و آکنده از درخششهای فکری و علمی و مبتلا به برخی خطاهای قابل رفع و رجوع را به مردمان گوشزد شود. از نظر پوپر، چنین درکی نه سادهلوحی و چشمپوشی از مصائب که واقعبینی و مسئولیتپذیری برای گفتوگو درباره آنها و یافتن راهی موجه و برآمده از خرد جمعی برای اصلاحشان بود. در ادامه نخست مؤلفههای اندیشه پوپر را بازمیشناسیم و خواهیم گفت که چگونه فلسفه علم پوپر در ترکیب با سویههای اخلاق کانتی نزد او، لیبرالیسمی علمیسیاسی تمهید کرده است و در پایان بدین اشاره خواهیم کرد که چرا و چگونه پوپر در ایران مورد توجه قرار گرفت و آیا هنوز در اندیشه او ظرفیتی برای راهگشایی از وضعیت سیاسی ایران وجود دارد یا نه؟
از مارکسیسم به کانت
پوپر در سال 1902، در خانوادهای یهودیتبار از طبقه متوسط بالای وین به دنیا آمد. در دانشگاه وین نیز ریاضیات، فیزیک و روانشناسی خواند. جنگ جهانی اول و تورمی که پس از آن رقم خورد، اما خانواده او را به خاک سیاه نشاند و کارل جوان در 18سالگی با هدف کاستن از فشار مالی بر خانواده، خانه را ترک کرد و در قسمت متروکی از بیمارستانی نظامی اقامت گزید که دانشجویان آن را به خوابگاهی دانشجویی با امکانات اولیه تبدیل کرده بودند. دشواری زندگی بسیاری از این جوانان سرخورده از جنگ و قحطی را متمایل به مداخله اجتماعی و سیاسی کرده بود. فریدریش فون هایک، اقتصاددان معروف نئولیبرال که او نیز چون پوپر، این روزهای اتریش را تجربه کرده بود، بعدتر نوشت «میل به کاهش بار رنج و مشقت» محرک علاقه او به اقتصاد شده است. پوپر نیز چنین وضعیتی داشت و آنگونه که خود در کتاب «در جستجوی ناتمام» شرح داده است، متاثر از این شرایط، گرایشهای سیاسی مارکسیستی نیز پیدا کرده بود و در دفتر حزب کمونیست اتریش فعالیت داشت. بااینهمه، مشاهده خونریزی و خشونت در جریان تظاهراتی خیابانی که حتی برخی آن را «کودتایی نافرجام» دانستهاند و تیرباران 8نفر از همرزمان پوپر، بحرانی شخصی را برای او رقم زد و باعث شد علاوه بر آنکه به خوانش انتقادی آثار مارکس بپردازد، تعلقخاطری نیز به اندیشههای امانوئل کانت پیدا کند. آن خوانش انتقادی از مارکسیسم بعدتر خود را در قالب کتاب دورانساز «جامعه باز و دشمنان آن» نشان داد و عطف اعتنای پوپر به آرای کانت، به باوری پایدار نزد او انجامید که در آن تقابل «خودآیینی» (اینکه آدمی از قواعدی که خود به آنها رسیده است تبعیت کند) و «دگرآیینی» (اینکه شخص از قواعد و قوانینی که دیگری وضع کرده است، پیروی کند)، پررنگ بود و دفاعهای جانانه آتی از اصل آزادی انسانها را میتوان در تداوم همین تردیدی دانست که پوپر جوان را به نفی دگرآیینی متمایل کرده بود. از دیگر موارد تاثیرپذیری پوپر از کانت میتوان به اصل برابری اخلاقی میان همه افراد بشر اشاره کرد. پوپر دراینزمینه مینویسد: «من با کانت اتفاقنظر دارم و معتقدم که هرگونه اخلاق باید بر این اصل استوار باشد که هیچکس خود را ارزشمندتر از هیچکس دیگر نشمارد.» این بحث با آن اصل اخلاقی مدنظر کانت که «فردفرد آدمیان غایت بالذات هستند»، تناسب دارد و در بعد سیاسی، این نتیجه را موجب میشود که افراد در زمینه سیاسی (یا همان شهروندان)، باید حقوق برابر داشته باشند و مستحق رفتار برابر در پیشگاه قانون تشخیص داده شوند. همچنین دراینزمینه، وجود قوانینی که بهطور بیطرف میان افراد، گروهها و طبقات حکم کند و منجر به بهرهمندی جمیع شهروندان از مزایای مترتب بر عضویت در جامعه سیاسی (یا همان کشور) شود، اهمیتی ضروری دارد و وظیفه دولت دراینزمینه، حفاظت از آزادی شهروندان است.
پوپر بعدها در سخنرانی معروفی بهنام «چگونه بدون زحمت فیلسوف شدم»، از این نکته پرده برمیدارد که ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است. برای نمونه دو اثر مهم دیگر پوپر، «منطق اکتشاف علمی» و «فقر تاریخیگری» هستند که طبق گزارش پوپر، نطفه آنها در همین زمان منعقد شده است، هرچند نگارش آنها به سالها بعد بازمیگردد. امر مهم در چرایی توجه پوپر به این مقولهها اما باتوجه به اعتبار و اقتداری که علم در دهههای آغازین قرن بیستم پیدا کرده است، قابل فهم است. نکته آنکه در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژیهای سیاسی چون مارکسیسم نیز میکوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند: «مارکس، انگلس و لنین تاکید داشتند که نظام مارکسیستی یک علم است، یعنی اینکه از موقعیت و اقتدار علوم طبیعی برخوردار است؛ موقعیتی شبیه نظریه جاذبه نیوتون. این حکم در آن روزها یعنی سالها پیش از حملات جدید به موقعیت و اقتدار علوم طبیعی، اهمیت زیادی داشت. در آن سالها تاکید بر منزلت علمی یک نظریه، بر درستی آن دلالت میکرد. حتی فراتر از آن، بهمعنای آن بود که درستی آن را میتوان اثبات کرد.» پوپر در برابر چنین وضعیتی دو استراتژی متفاوت را طراحی میکند؛ یکم، نقد «پوزیتیویسم منطقی» حلقه وین که مهمترین گروهی بودند که از اعتبار مطلق علم دفاع میکردند و دوم، تردید در علم دانستن مارکسیسم و برخی دیگر از دانشهای روز، نظیر روانشناسی آلفرد آدلر.
حلقه وین و جنبش سراسری طرد متافیزیک
در آغاز قرن بیستم، وین یکی از پویاترین شهرهای جهان بود و بسیاری از بزرگان تاریخ فکر جهان در این قرن، در وین متولد شدند؛ از زیگموند فروید و لودویگ ویتگنشتاین تا کارل پوپر و فریدریش فون هایک. «حلقه وین» نیز یکی دیگر از مظاهر فرهنگ پویای اتریش بود؛ گروهی از فیلسوفان اجتماعی، جامعهشناسان، دانشمندان و ریاضیدانانی که جلساتی را با راهبری «موریس شلیک» برگزار میکردند. سابقه این گروه البته به سالها قبل بازمیگشت. در آن زمان افرادی چون اتو نویراث، رودولف کارناپ، هانس هان، کارل همپل و... که تحتتاثیر افکار ارنست ماخ بودند، هر پنجشنبهشب در کافهای قدیمی در وین گرد هم میآمدند. «پوزیتیویسم منطقی» موردتوجه حلقه وین، مبتنی بر اصل تجربهگرایی است و بر اصل «تحققپذیری» تکیه دارد. طبق این نظریه، فقط گزارههایی معنا دارند که بتوان ازطریق مشاهده مستقیم و اثبات منطقی، آنها را تایید کرد. اعضای حلقه این نگاه را در تلفیق با دانش منطق ریاضیاتی بسط دادند و مدعی شدند، درستی هر گزاره علمی صادق باید قابلاثبات باشد. اهمیتیافتن این حلقه پرنفوذ را در کنار اعتبار روزافزون علم، همچنین میتوان از منظر مقابله همهجانبهای که با رویکردهای فلسفی متافیزیکی از دهههای پایانی قرن نوزدهم آغاز شده بود، درک کرد. از این زاویهدید، در نیمه نخست قرن بیستم، پوزیتیویسم دیگر تنها نامی برای نامیدن علم «فیزیک اجتماعی»، آنطور که اگوست کنت مدعی آن بود، نبود بلکه خود ازجمله مکاتب فلسفی منتقد نظام متافیزیک حاکم بر گفتار فلسفی بهشمار میرفت و در طرد متافیزیک، با بزرگترین خصم خود، جنبش پدیدارشناسی هایدگری، ولو با اهداف و اغراضی بهغایت متناقض، همنوا بهنظر میرسید.
ضدیت با متافیزیک مندرج در ایدهآلیسم آلمانی، البته به پیش از قرن بیستم بازمیگشت و پس از تحولات سال 1848، دیگر در دهه 1860 مشخص بود که فلسفه چونان دانش اعظم در سامانه سابق دانش، جای خود را به علوم طبیعی میسپرد. این امر البته با سرعت پیشرفتهای صنعتی بهخصوص در آلمان نیز تناسب داشت و وقتی با ظهور آموزههای زیستشناسانه چارلز داروین تلفیق شد، میان قشری از تحصیلکردگان آلمانی تردیدی باقی نگذاشت که شکوه پیشترتصورشده در جنبش ایدهآلیسم آلمانی از کانت تا هگل، بیشتر اندیشهای ناصواب مبتنی بر قضاوتی مبهم و نامرتبط با اقتضائات زمانه بوده و بهتر است با تجدیدنظر در مصداق کلام فیشته، ردای «کشیشهای حقیقت» را نه به فیلسوفان که به دانشمندان تفویض کرد و بهجای ایدهآلیسم پیرو ناتورالیسم شد. این واگشت، البته بدون تبعات نیز نبود و بخشی از فهم ماجرای ظهور و بروز متفکرانی چون شوپنهاور را باید در اضطرابی جست که جامعه از سرعت تحولات جهان نو، تأثیر آن بر غربت و بیگانگی آدمیان از دنیای جدید و خلأ معنا و ظهور پوچی در مناسبات نوین بورژوایی داشت. فراتر از این، در سقوط فلسفه از تخت سلطنت، این پرسش ذهنها را به خود معطوف ساخت که آیا نمیتوان از عقلانیتهای متفاوت در حوزههای مختلف دانش نام برد و از خیر رسیدن به «عقل برتر» گذشت؟ ماکس وبر ازجمله نخستین کسانی بود که با تمایز میان اقسام چهارگانه عقلانیت، کوشید طرحی از عقلانیتهای جاری در حوزههای متنوع حیات ترسیم کند و ازایننظر تأثیری ممتاز در شکلگیری مباحث بعدی بر جای گذاشت. در میانه چنین وضعیتی، علمپرستی و فلسفهستیزی پوپر خود را در جایگاهی میانه جای داد. او ازسویی به نقد پوزیتیویسم منطقی و تجربهگرایی استقرایی موجود در آن پرداخت و ازسویدیگر کوشید ضمن توجه دوباره به فلسفه سیاسی، به نقد و ارزیابی متافیزیکزدگی حاکم بر برخی حوزههای دانش نظیر تاریخ و سیاست بپردازد.
علم یعنی سلسله حدسها و ابطالها
در زمینه فلسفه علم و معرفتشناسی، پوپر نقدی سهمگین به اصل استقراء وارد کرد و برخلاف اصل «اثباتپذیری» موردتوجه تجربهگرایان، از اصل «ابطالپذیری» دفاع کرد. ازنظر پوپر علم از مشاهده دانشمندان و استنتاج نظریهای کلی از این مشاهدات بهدست نمیآید، بلکه دانشمندان نخست از نظریهای که درواقع چیزی بیش از «حدسی تاییدنشده» نیست، شروع میکنند، سپس پیشبینیهای خود را با مشاهدات مقایسه میکنند و بهاینترتیب تابآوری نظریه را میآزمایند. اگر مشاهدهای نظریه را ابطال کند که تکلیف مشخص است و آن نظریه از دید تجربی ابطال میشود و باید سراغ نظریه دیگری رفت، اما نکته مهم این است که حتی نظریههایی هم که از آزمونها موفق خارج میشوند، نمیتوان حقیقتی اثباتشده قلمداد کرد، بلکه آنها را باید حدسی دانست که هنوز ابطال نشده است: «علم مجموعهای از احکام قطعی و محکم نیست... علم ما شناخت و معرفت نیست و نمیتواند مدعی دستیابی به حقیقت باشد... ما نمیدانیم بلکه تنها حدس میزنیم.»
برایناساس پوپر معتقد بود آنچه علم را از غیرعلم متمایز میکند، ابطالپذیری علم و ابطالناپذیری غیرعلم است. ازاینمنظر، یکی از نقدهایی که او بر مارکسیسم داشت این بود که ابطالناپذیر و درنتیجه غیرعلمی است، زیرا نظریهپردازان مارکسیست به ما نمیگویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، میپذیرند که نظریهشان اشتباه بوده است. او همین انتقاد را به بسیاری از دیگر متفکران چون زیگموند فروید و آلفرد آدلر نیز داشت. پوپر در برابر ایننظریهها، نظریه نسبیّت اینشتین را به این دلیل موردتوجه قرار میداد که به شرایط ابطال خود توجهی قابلتأمل دارد: «در همه اینها من متوجه طرز برخوردی غیر از برخورد جزمی مارکس، آدلر، فروید و از آنها بدتر شاگردان و مریدانشان شدم. اینشتین بهدنبال تجربیات مهمی بود که تازه اگر هم به نتیجه مثبت میرسید نظریهاش را قطعی قلمداد نمیکرد، درحالیکه خلاف آن تمام نظراتش را به هم میریخت و خودش اولین کسی بود که به این مطلب اشاره کرده بود. این بهنظرمن، برخوردی واقعاً علمی بود در برابر برخورد دیگر؛ برخورد جزمی که مرتباً دلایلی بر صحت نظرات موردعلاقه خود مییابد. بدینسان بود که برخورد علمی، برخوردی انتقادی است، به دنبال تأیید نمیرود، تجربیات اساسی را میجوید، تجربیاتی که ممکن است نظریه مورد آزمایش را باطل کند، ولی هرگز نمیتواند قطعیت آن را اثبات نماید.»
دفاع از جامعه باز
در کنار ارائه این نگاه علمی جدید، پوپر مبتنی بر همین درک علمی، از فلسفه سیاسی مطلوب خود که بیشترین قرابت را در میان ایدئولوژیهای سیاسی با لیبرالیسم دارد، رونمایی میکند. هنگامی که پوپر از بعد معرفتشناختی از معرفت غیرقطعی دفاع میکند و با وجود پذیرش چیزی بهنام حقیقت، دستیابی به آن را امری دشوار میداند، منطقی بهنظر میرسد که در زمینه فلسفه سیاسی نیز با جبرگرایی تاریخی و آندسته از افکار فلسفی که مدعی شناخت و نیل به حقیقت مطلق هستند و ازاینطریق نظم سیاسی آرمانشهری، معین و گریزناپذیری را پیشنهاد میدهند و هرگونه تساهل در برابر افکار و افراد مخالف این حقایق قطعی را برنمیتابند، مخالفت ورزد. در کنار این سویه کانتی پوپر و تاکیدش بر آزادی و دفاعش از روشنگری و مدرنیته در اینجا نقشی بارز ایفا میکند. برای نمونه بروز دو فاجعه جنگهای جهانی در نیمه نخست قرن بیستم، بسیاری را به صرافت انداخت که مسئولیت بروز چنین شرارتهایی را به گردن علم و برداشت پوزیتیویستی از آن اندازند. مکتب فرانکفورتیها ازجمله مهمترین بانیان چنین نقدی بر عقلانیت ابزاری بودند؛ نقدی که ریشههای وبری آن، انکارناشدنی مینمود. در برابر ایننگرش، کارل پوپر اما ریشه چنین مصائب عظیمی را در اندیشه تمامیتخواهانه افلاطون، هگل و مارکس دنبال کرد و در کتاب «جامعه باز و دشمنان آن» که بسیاری آن را «جدیترین دفاع فلسفی از اصل آزادی و جامعه باز» و «دقیقترین و قدرتمندترین نقادی فلسفی و تاریخی از آموزههای مارکسیسم» دانستهاند، به نقادی فلسفههایی پرداخت که موجد استبداد و خشونت میشوند. پوپر در این کتاب میان دو نوع نظام اقتصادی و سیاسی تمایز قائل میشود. جوامع بسته، ماهیتی نیمهارگانیک دارند و بالاترین ارزش در آنها، تبعیت از اقتدار و ایجاد امنیت است. در این جوامع، جمع بر فرد اولویت دارد و فرد قربانی پدیدارهای جمعی چون قبیله میشود. جوامع باز اما کلیتهایی انتزاعی و غیرشخصی هستند که در آنها باور به آزادی، ابتکار انسان و تواناییهای انتقادی او موردتوجه است. در اینجوامع به افراد تا زمانی که آزادی دیگران را نقض نمیکنند، حق تصمیمهای فردی و انتخاب آزاد اعطا میشود. اینجامعه با درک پوپر از پیشرفت علمی نیز هماهنگ است زیرا در آن حق امکان نقد اندیشهها وجود دارد و هیچ فکری نمیتواند خود را بهعنوان حقیقتمطلق حاکم کند. بهبیانیدیگر، نزد پوپر «نقد» در عرصه سیاسی، همان نقشی را بازی میکند که «ابطال» در علم برعهده میگیرد، بنابراین همانطور که بدون ابطالپذیری، نظریه، علمی خوانده نمیشود، جامعهای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، بهمعنای دقیق کلمه، نمیتواند سیاسی و آزاد قلمداد شود. بدین منوال، تقرب به حقیقت و نیل به اجماع سیاسی درباره خیر عمومی، باید برآمده از گفتوگویی دامنهدار، آزاد و مسئلهمند باشد.
مخالفت با اصالت تاریخ
در اندیشه کارل پوپر مخالفت با نگرههای متافیزیکی، همچنین خود را در شمایل مخالفت با «نگره اصالت تاریخ» (historicism) نشان میدهد. پوپر این نگره را بهمعنای مجموعه اندیشههای مرتبطی مورد استفاده قرار میدهد که به چیزی چونان «قوانین حاکم بر رشد و تحول تاریخی» معتقدند و برایناساس میکوشند معنای آنچه را بر صحنه تاریخ در حال وقوع است، بر مبنای اموری چون «ملتهای بزرگ»، «رهبران بزرگ»، «طبقات بزرگ» و «اندیشههای بزرگ» دریابند و با کشف و معیارقراردادن اینقوانین و اطلاق عام بر آنها، روند تحولات آتی ازجمله تحولات سیاسی و در بعدی کلانتر، آینده نوع بشر را پیشگویی کنند. اصالت تاریخ در معنایی که ذکر شد، شقوق فراوانی دارد؛ خداپرستانه، مکتب طبیعی، مکتب روحی و مکتب اقتصادی که در آنها مشیت خدا، قانون طبیعت، قانون روح و قانون اقتصاد چونان اصول بنیادی توضیحدهنده نحوه تحول و تکامل جوامع مطرح میشوند و سیر مقدّر و یگانه تاریخ را توضیح میدهند. پوپر ریشههای چنین نگرشی را در آرای کسانی چون هراکلیتوس، هسیود و افلاطون جستوجو میکند و مارکسیسم و فاشیسم را دو مظهر قرن بیستمی آن معرفی میکند که متأثر از آموزههای هگل هستند. پوپر نظریه اصالت تاریخ و تلاش آن برای پیشگویی تاریخی را متباین با روش و پیشبینی علمی میداند و درعینحال معتقد است، این نظریهها چونان مروجان الگوی «مهندسی اجتماعی ناکجاآبادی»، مخالفان عمده چیزی هستند که او آن را الگوی دموکراتیک بازسازی نظم اجتماعی میداند و «مهندسی اجتماعی تدریجی»اش میخواند. ازسویدیگر پوپر میان اعتقاد به ایندسته از نظریههای اصالت تاریخی با تقیّد به آنچه «جامعه بسته» بهمعنای جامعه تسلیم در برابر نیروهایی جادویی و ساحرانه میداند، ارتباطی وثیق مییابد و بر این فرض است که برای نیل به «جامعه باز» که در آن قوای نقاد آدمی آزاد میشود، لازم است دست از چنین نگرههای متافیزیکالی برداریم. با چنین تفاسیری پوپر به نزاع با نظریه مثل افلاطون و نیز نظریه فیلسوفشاه او میرود و با اتخاذ نوعی نومینالیسم روششناختی، میکوشد ذاتگرایی و اصالت ماهیت روششناختی افلاطونی را مورد تردید قرار دهد.
کیستی حاکم یا چیستی حکمرانی
بهنظر پوپر، سوال خام «چه کسی باید حکومت کند؟»، سوالی افلاطونی است که به پاسخهایی بهظاهر اخلاقی و قلابی میانجامد و از نظر سیاسی نیز نه تحدید قدرت که تقویت قدرت را باعث میشود. پیشنهاد پوپر آن است که پرسشی بهکلی متفاوت جایگزین این پرسش افلاطونی شود: «آیا اشکالی از حکومت وجود دارند که به ما اجازه دهند خود را از یک حکومت شریر یا حتی یک حکومت ناتوان و زیانبار، رها سازیم؟» صورتمسئله اخیر عبارت است از چگونگی اداره حکومت و حقانیت مشروعترین شکل حکومت و پاسخ آن به حکومت قانون اختصاص پیدا میکند که بهواسطه نهادمندی و الزام به رعایت حقوق شهروندان، اجازه نمیدهد دیکتاتوری و استبداد حکومتی بر ساختارهای اجتماعی حاکم شود. خاستگاه نقادی پوپر را البته باید در تعریف او از مفهوم «دموکراسی» جستوجو کرد. پوپر به تأسی از یونانیان، «دموکراسی» را نه امری ایجابی و برآمده از قدرت مثبت «حکومت مردم» بلکه راهی قانونی و منبعث از قدرت منفی برای محدودیت قدرت حاکمان میداند و امر حیاتی در تضمین دموکراسی را نه اموری ناممکن و نامطلوب چون «حکومت عامه» و «ابتکار جمعی» که «قضاوت بهوسیله مردم» معرفی میکند. او این نکته را به سخنی از پریکلس، بنیانگذار دموکراسی آتنی، مستند میکند: «حتی اگر تنها شمار معدودی از ما قادر به تدوین یک سیاست یا اجرای آن باشند، همه ما قادر به قضاوت درباره آن خواهیم بود.» بهزعم پوپر نظام عالم، نامتعین و «آینده باز است»، اما این بهمعنای ذهنی و فردی بودن مفهوم «حقیقت» نیست. عقلانیت انتقادی موردقبول پوپر، حقیقت را امری عینی میداند و بههمیندلیل با همه نگرشهای نسبیگرایانه زاویه پیدا میکند، اما درعینحال، حقیقت را نه امری در دسترس و آسانیاب که پدیدهای دیریاب و نیز بینالاذهانی قلمداد میکند. در حوزه فلسفه علم نیز، پوپر با جایگزینی اصل «اثباتپذیری» با اصل «ابطالپذیری»، میکوشد بهجای اثبات گزارههای علمی، به ابطال گزارههای غیرعلمی و شبهعلمی بپردازد. تأثیرات این دیدگاههای معرفتشناختی بر نظریه سیاسی پوپر مشهود است. مهمترین این تأثیرات، پرهیز جدی او از انگارههای جزمگرایانه و پذیرش پلورالیسم و کثرت اندیشههاست. او البته با مباحث پستمدرنیستی میانهای ندارد و «اسطوره چارچوب» (عدم امکان مفاهمه میان فرهنگها، نسلها و دورههای مختلف تاریخ و...) و نسبیگرایی را باطل میشمارد. قائلان به «اسطوره چارچوب» معتقدند، «بحث عقلانی یا مثمرثمر تنها در صورتی امکانپذیر است که شرکتکنندگان در بحث، در یک چارچوب مشترک از مفروضات اساسی شریک باشند یا لااقل بهاینشرط که برای ادامهبحث بر سر چنین چارچوبی توافق کرده باشند.» پوپر اما معتقد است دراینزمینه آنچه اهمیت دارد، «مسئله مشترک» است. او به نقش و کارکرد سنتها نیز بها میدهد و معتقد است، طرد مطلق سنن بهبهانه نواندیشی و خلق جامعهای تراز نوین، ناممکن و نامطلوب است، زیرا رشد و تحول جامعه در بستر همین سنن و در مواجهه انتقادی با آنها است که رخ میدهد. پوپر «منطق موقعیت و شرایط» را در عمل افراد بسیار مؤثر فرض میکند و اصل «نتایج ناخواسته» را نیز در ساحات اجتماعی و سیاسی بهرسمیت میشناسد، بنابراین امکان ایجاد نهادهایی مصون از هرگونه خطا و اشتباهی را ممتنع میداند.
تاثیر پوپر در جهان و ایران
کلام پوپر، در جهان درگیر و بعدتر سربرآورده از فاجعه جنگ جهانی دوم، پژواکی عمده یافت و آثار او بهکرات به زبانهای مختلف ترجمه شد و با وجود مخالفخوانیهای سیاستزدهای که گاه ازجانب سنتگرایانی چون لئو اشتراوس و اریک فوگلین و گاه ازجانب افراطیهای چپ و راست بر نگاه معقول، معتدل و مسالمتجوی پوپر وارد میآمد، فاهمه و عاقله عموم جریانهایفکری، گرایشی نقادانه و نه نفیطلبانه به ایدههای مبتکرانه پوپر داشتند. جز این، متفکران لیبرالی چون فون هایک نیز تحتتاثیر دیدگاههای پوپر قرار گرفتند و بههمیندلیل با تعدیل آرای خود درخصوص فعالیت بازار، به دخالت معتدل دولت تمایل پیدا کردند. او بر نگرش سیاستمداران اروپایی و آمریکایی نیز تاثیر فراوانی داشت و بههمیندلیل زمانی روزنامههای انگلستان، به پوپر، «کابینهساز» لقب داده بودند. در ایران نیز عمده مواجهه با پوپر از این سنخ بود و از هیاهوی بر سر هیچ هایدگرایان ایرانی که بگذریم ـ هرچند در آن قرائن عبرتساز محتاج بازخوانی و بهیادسپاری اندک نیست ـ میتوان گفت این قضاوت عزتالله فولادوند، از اولین مترجمان پوپر در ایران که «بزرگترین نشانه توفیق هر متفکر این است که چهمایه از افکار او آنچنان قبول عام پیدا کند که بخشی از تفکر همگانی شود و دیگران چهبسا بدون آنکه خود متوجه باشند که از چهکسی پیروی میکنند، اندیشههای او را در کارهایشان بهکار بندند»، تهی از صحت نیست و «بر طبق اینمعیار، کامیابیهای معتنابهی نصیب پوپر شده است»؛ چه در «جهان»، چه در «ایران».
در ایران البته نخستینبار در دهه 1350، این احمد آرام و هوشنگ وزیری بودند که کتابهای پوپر را به فارسی برگرداندند. در اینمیان کتاب «انقلاب یا اصلاح» که مشتمل بر مناظره پوپر با هربرت مارکوزه، فیلسوف نومارکسیست و عضو مکتب فرانکفورت و از نظریهپردازان جنبشهایی چون مه 1968 بود، اهمیت قابلتوجهی داشت اما آرای پوپر در زمینه دفاع از اصلاحات تدریجی، لااقل آنطور که سیر انقلاب 57 نشان میدهد، چندان طرفداری پیدا نکرد و جو انقلابی زمانه، چندان موافقتی با این ایدههای اصلاحطلبانه نداشت. بعدازانقلاب اما وضعیت متفاوتی ایجاد شد. ازسویی برخی از روشنفکران دینی چون عبدالکریم سروش به پوپر متوسل شدند تا مارکسیسم را بیاعتبار کنند و ازسویدیگر، احمد فردید و رضا داوری اردکانی به هجمه علیه پوپر پرداختند و او را با عناوینی چون «یهودی» و «فراماسون» نواختند و طرح افکار چنین فردی را چونان توطئه ضدانقلاب بازنمایی کردند. در میانه نزاع انقلابیون اما این عزتالله فولادوند بود که با ترجمه «جامعه باز و دشمنان آن» وجهه سیاسی و لیبرال اندیشه پوپر را انعکاس داد و در زمانهای که لیبرالیسم «جاده صافکن امپریالیسم» تلقی میشد، افکار یکی از مهمترین متفکران لیبرال دموکرات قرن بیستم را به ایرانیان شناساند. بهاینترتیب جدا از جدالهای قلمی هایدگریها و پوپریهای ایران در «کیهان فرهنگی»، زمینهای برای درک سیاسی پوپر نیز ایجاد شد و اینهمه آثار خود را در دهه 1370 بر پرده افکند؛ آنگاه که جریان اصلاحات در ایران قوت گرفت و در هیبت جریانی در پی اصلاحات گامبهگام و درون نظام، تبلور یافت. در چنین زمینهای برخی نظریهپردازان جریان اصلاحات در ایران، نگرشهای اقتصادی و سیاسی پوپر را در زمینه حدود دخالت دولت در فرهنگ، اقتصاد و سیاست موردتوجه قرار دادند و کوشیدند آن را با نگرشهای سوسیال دموکرات خود هماهنگ کنند. در کنار این، در آغاز دهه 1370، عبدالکریم سروش در مقام نقدهای درونگفتمانی بر برداشتهای ایدئولوژیک از دین نزد روشنفکرانی چون علی شریعتی، آشکار و نهان، از ایدههای پوپر وام میگرفت. بدینسان در دهه 1370 پوپر در کنار یورگن هابرماس، از مهمترین متفکران مورد ارجاع در جریان روشنفکری ایران بودند و نام کسی چون پوپر حتی در نمایه کتابی چون «تاریکخانه اشباح» که اثری سیاسی و متشکل از یادداشتهای ژورنالیستی بود نیز دیده میشد. در این وضعیت پوپر متفکری حامی آزادیبیان، دموکراسی، گفتوگو، علم، عقلانیت و اصلاحات سیاسی گامبهگام بود و در برابر رویافروشیهای آرمانشهری دست چپی و واپسگراییهای اقتدارگرایان میایستاد. بهاینترتیب جریان اصلاحات با پوپر ازسویی در برابر جریانهای روشنفکری چپ و ازسویدیگر در برابر نیروهای سیاسی مخالف خود در حاکمیت، قد علم میکرد. با پایان دولت اصلاحات و عزلت جریان روشنفکری دینی در دهههای اخیر اما نامونشان پوپر کمرنگتر از گذشته شده و در عوض در دهه 1390 سنخی دیگر از لیبرالیسم که با نام اندیشمندانی چون فون هایک و فون میزس و مکتب اتریش گره خورده، بیشازپیش مورد تبلیغ قرار گرفته است. دراینمیان اندیشههای چپ نیز چنین امری را نشانهای از ظهور نئولیبرالیسم در ایران گرفتهاند و علیه آن موضع میگیرند. حال اما میتوان و باید به این پرسش خطر کرد که در زمانه نومیدی روزافزون اصلاحطلبان از اصلاحات و برآمدن امواج سهمگین تغییرخواهی رادیکال در اقشار قابلتوجهی از مردم، نیازی دوباره به بازخوانی پوپر وجود ندارد؟ جامعه ایران، باری در دهه 1350 دست رد به سینه پیشنهاد پوپر زد. پرسش اینک اما این است: تکرار اینتجربه در آغاز سده پانزدهم شمسی، مفید خواهد بود؟