غایب همیشه حاضر
ابراهیم گلستان، کارگردان، داستاننویس، مترجم، روزنامهنگار و عکاس ایرانی، ۳۱مردادماه ۱۴۰۱، در آستانه ۱۰۱سالگی چشم از جهان فرو بست؛ روشنفکری با قریحهای کمیاب، ش
ابراهیم گلستان، کارگردان، داستاننویس، مترجم، روزنامهنگار و عکاس ایرانی، 31مردادماه 1401، در آستانه 101سالگی چشم از جهان فرو بست؛ روشنفکری با قریحهای کمیاب، شهودی رشکبرانگیز، بینشی بینظیر، استقلال رأیی اصیل و غروری برخورنده که قرن انقلابزده چهاردهم خورشیدی ایران را بهتمامی زیست و در برههای از آن، نقشی مهم نیز در برساختن الگویی از روشنفکر پیشرو و مستقل در آن داشت.
روشنفکری علیه روشنفکران
راه گلستان، البته در آغاز، رهروان چندانی نداشت و نیافت. در عصر تورم و توهم ایدئولوژیها، گلستانجوان نخست به حزب توده دل بست، اما این پیوند چندان تداوم نیافت و او بسیار پیشازآنکه ستاره اقبال حزب در پی کودتای 28مردادماه و انفعال پرسشبرانگیز حزب توده سقوط کند، در میانه دهه 1320 از آن گسست. بعدتر نیز همواره بدان راهی که خود درست و صحیح و سالم میدانست، رفت و اسیر امواج اغوابرانگیز روشنفکری سیاستزدهای که پدرخواندگی آن را دوست پیشین او جلال آلاحمد برعهده گرفته بود و عمده هویت خود را در مخالفخوانی مییافت، نشد. گلستان نیز البته مخالفخوانی قهار بود و از نقد ملت و دولت -هر دو- ابایی نداشت، اما این همه را به پیشه و شعار خویش بدل نکرده بود و در این میان جماعت روشنفکر را نیز از قاعده نقد، مستثنی نمیساخت. ازقضا بیشتر نقدهای نیشدار او به همین گروه اخیر بازمیگشت. حتی در میان دولتمردان نیز بیشتر کسانی را آماج قرار میداد که نزد آنها اطوار روشنفکرانه سابقه عمدهتری داشت. زمانی به امیرعباس هویدا در دیداری خصوصی در منزل فریدون هویدا تاخته و درحالیکه پیراهنش را درآورده بود، گفته بود: «بوش کن. بوی وجدان میدهد ... نه بوی عفن کسی که روح خود را فروخته.» خود او البته از نظر روشنفکران گرفتار در بنبست «غربزدگی» نمودار «خودفروختگی» و «نردبان تبلیغات کمپانی نفت» بود؛ چنانچه جلال دربارهاش در همان کتاب نوشت: «و بهعنوان آخرین نکته، آدم غربزده در این ولایت اصلاً چیزی بهعنوان مسئله نفت نمیشناسد. از آن دم نمیزند. چون صلاح معاش و معاد او در آن نیست. گرچه گاهی فقط از همین راه نان میخورد، اما هیچوقت سرش را به بوی نفت به درد نمیآورد. نه حرفی، نه سخنی، نه اشارهای و نه امایی! ابداً. در مقابل نفت تسلیم محض است. اگر پا بدهد خدمتکاری و دلالی نفت را هم میکند. برایشان مجله هم مینویسد (رجوع کنید به مجله کاوش) و فیلم هم میسازد. (موجومرجانوخارا را ببینید)، اما شتر دیدی، ندیدی. آدم غربزده خیالپرور نیست. ایدئالیست نیست. با واقعیت سروکار دارد و واقعیت در این ولایت یعنی گذر بیدردسر نفت.»
گلستان اما چندان گوشش بدهکار این سخنان نبود. در همان ایام پساکودتا در شرکت نفت فعالیت داشت. عصر 31مردادماه 1332 در فرودگاه تهران مشغول فیلمبرداری از بازگشت شاهجوان به ایران بود و 17آبانماه همان سال در تالار آینه قصر سلطنتآباد تهران، از دادگاه دکتر مصدق فیلم و عکس برمیداشت. به این حربه متوسل شده بود که دارد برای تلویزیون NBC آمریکا فیلم میگیرد. بهقول خودش با سفارش پدرش به سرلشکر زاهدی راهی به دادگاه پیدا کرده بود اما این را متوجه بود که اگر «کوشش، رشد، علاقه و اراده» خود او نیز دخیل در ماجرا نبود، «آنها که عکسها را میخواستند بهکار ببرند، اعتنای سگ هم به من و کارم نمیکردند.» ازهمینمنظر درکی حرفهای از کاری که میکرد داشت و بههمیندلیل در هر حوزهای که کوشید، درخشید. اهالی ادبیات او را همواره با داستانهایی جریانساز چون «آذر، ماه آخر پاییز»، «شکار سایه»، «مد و مه» و «خروس» بهیاد خواهند داشت. در سینمای مستند، آثار او چون «تپه مارلیک» و «موج و مرجان و خارا» فراموش نخواهند شد. در پایان همین آخری که برگزیده جشنواره ونیز نیز شد، پس از شرح انتقال نفت با نفتکشهای دریایی گفته بود: «و ملک مروارید آرمیده و مرجان و ماهی سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید ـ جز این شیار کفآلود.» محمدرضاهشاه البته در شبی که فیلم برای او و مهمانان دربار اکران شد، نکته طعنهآمیز گلستان را دریافته و به او در خلوت گفته بود: «تا وقتی که من زندهام نخواهم گذاشت آنها فقط کف امواج را برای ما باقی بگذارند.» بااینهمه، چشمان باز گلستان تاریکیها را میپایید و اسیر وعدهها و اداها نمیشد. در سینمای داستانی، دو فیلم ساخت: «خشت و آینه» و «اسرار گنج دره جنی». در اولی بیشتر به نقد و طعن جامعه گرفتار در روزمرگی و ترس و روشنفکران هپروتی و چرندیات قشر کافهنشین آنها پرداخت، اما از نقد نحوه مملکتداری نیز غافل نماند. در دومی اما پیشگویی پیامبرانهای کرد و با نقد «تازه به دوران رسیدگی» شاه و مباشران متملق او، آینده نزدیک مملکتی را که ناگهان با ثروتی بادآورده مواجه شده است و نمیداند چگونه آن را خرج کند، سقوطی محتوم، برآورد کرد.
از محاق سکوت تا مقام قضاوت
فروغ فرخزاد که ارمغان آشنایی گلستان با او، دورهای نوین در شعرش و بهراستی «تولدی دوباره» بود، زمانی سرود: «وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد/ دیگر چگونه میشود به سورههای رسولان سرشکسته پناه آورد؟» گلستان همهعمر نگران وزیدن همین بادها بود. عمری دراز اما نصیب او شد تا سرشکستگی پیامبران دروغین را بهچشم ببیند. میانه این ماجرا، البته سکوت طولانی او بود. دههها خبر چندانی از او نبود و در دودهه اخیر بهخصوص پس از انتشار کتاب «نوشتن با دوربین» و «طوفان سهمناکی» که بهقول احمدرضا احمدی بهپا کرد، گلستان بیشازهمیشه تن به مصاحبه و گفتوگو با خبرنگارانی داد که با او چونان رازی کشفناشده مواجه میشدند و مشتاق بودند از او درباره عالم و آدم و مهمتر از همه فروغ بشنوند. او نیز اندکاندک خساست را کنار گذاشت و بیتعارف آنچه در دل و ذهن داشت درباره مهمترین چهرههای فرهنگی و سیاسی ایران بر زبان راند. بازتاب این مصاحبهها نشان داد با وجود دههها غیبت، او همچنان بر فراز سپهر فکری ایرانیان حضوری جدی دارد. نقل شد که یکی از چهرهها، حتی تاب نیاورد که تظاهر به بیاعتنایی کند و همانجا در کتابفروشی، «نوشتن با دوربین» را که برداشت، نخست رفت سراغ «نمایه»، نام خود را در میان انبوه نامها جستوجو کرد، صفحات را جست، رد نام خود را زد و خواند آنچه را که خواندنی بود. همیشه در کنار سیاست زیسته بود، اما از حربههای سیاستمدارانه یا خبر نداشت یا بدانها راغب نبود. اندکی بعد از آن مشاجره با هویدا، نخستوزیر که دوستی دیرینهای با گلستان داشت، او را در نشستی دیگر به ژاک شیراک چنین معرفی کرده بود: «ایشان بهترین نویسنده و فیلمساز مملکت ما هستند و ما هم همیشه کارهایشان را توقیف میکنیم.» گلستان اما با چنین مانورهایی، موانست نداشت. صریح سخن میگفت و ابایی از قضاوت دیگران نداشت. آدمی خودبسنده بود که در تحلیل نهایی، خود «آدمیت» را «بسنده» و «چارهساز» میدانست. در آغاز دهه 1340، در مقام راوی فیلم مستند «خانه سیاه است» که فروغ آن را کارگردانی میکرد و تهیهکنندهاش گلستان بود، گفت: «دنیا زشتی کم ندارد. زشتیهای دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود. اما آدمی چارهساز است.» این، لفاظی زبانی نبود؛ تجربه زیسته و مانیفست فکری ابراهیم گلستانی بود که برای هر زشتی این دنیا، چارهای میجست یا میساخت؛ کمااینکه وقتی خبر مرگ پسرش کاوه را از زبان دخترش لیلی شنید، به گفتن تکجملهای بسنده کرد: «جنگ، همین است.»