وحشت سرخ / روایت آرتور میلر از دوران مککارتیسم در نمایشنامهی «بوتهی آزمایش»
در آمریکای لاتین، هرجا که یک کودتای سیاسی قریبالوقوع بهنظر میرسد، یا یک رژیم دیکتاتوری تازه سرنگونشده باشد، «بوتهی آزمایش» دوباره ساخته میشود.
![وحشت سرخ / روایت آرتور میلر از دوران مککارتیسم در نمایشنامهی «بوتهی آزمایش»](https://cdn.hammihanonline.ir/thumbnail/9N7USvakRMqB/Z0T8H9pYUbXo0sZ7HQQFz8DcMGJvkwMdwm6qBw3FUyZOXA7B_VFd8_-vW6wFWbMHpVXM8kqc1ARCeyo0woFaD79kLxmvcp_86atk84Zr3YPgSiuIio5U_Q,,/Elliott+Erwitt+copy.jpg)
برای بسیاری از آمریکاییها، دوران مککارتیسم با هراس و وحشت گره خورده است. در این دوران که به دوران شکار سرخها معروف است علاوه بر کمونیستهای معمولی، این وحشت دامن بسیاری از بازیگران، نویسندگان و هنرمندان آمریکایی را گرفت. یکی از کسانی که آن دوران وحشت را ثبت کرده، آرتور میلر است. او در نمایشنامهی «بوتهی آزمایش» وقایع تاریخی تعقیب و محاکمهی جادوگران در سیلم ماساچوست طی قرن هفدهم را به تصویر میکشد اما درواقع این نمایشنامه که در سال 1953 نوشته شده، بازتابی است از التهابهای دورهی مککارتی در آمریکا و دستگیری و محاکمهی گستردهی افراد به جرم کمونیست بودن.
میلر خودش هم سهسال پس از انتشار نمایشنامه بهخاطر امتناع از همکاری در جریان بازجوییاش، به اهانت به کنگره محکوم شد. در مطلب پیشرو که در سال 1996 در نیویورکر منتشر شده، آرتور میلر روایتاش از دوران مککارتیسم و چگونگی شکلگیری ایدهی این نمایشنامهی معروف را شرح داده است. این مقاله که با عنوان «چرا بوتهی آزمایش را نوشتم» در نیویورکر منتشر شده بود، به مناسبت بیستمین سالگرد درگذشت میلر ترجمه شده است.
وقتی فیلم «بوتهی آزمایش» داشت ساخته میشد، مدام آن دوره که داستان در آن اتفاق میافتاد، در ذهنم رژه میرفت. درحالیکه آن بازیگران قدرتمند، بچهها و اسبها، جمعیت و واگنها روی پرده ظاهر میشدند، دوباره به این فکر کردم که چطور همهی این اتفاقات را تقریباً نزدیک به 50 سال قبل در آمریکایی تحمل کردم که بهنظر میرسد از میان آدمهایی که من میشناسم به وضوح آنها را بهخاطر بیاورد.
نوعی طنز تلخ در ساخت این فیلم که توسط یک استودیوی هالیوودی ساخته میشد، وجود دارد؛ فیلمی که در دههی 50 قابل تصور نبود. اما فیلم روی پرده است؛ دنیل دیلوئیس (جان پروکتور) زمیناش را درو میکند، خوان آلن (الیزابت) باردار در زندانی سرد سر میکند، وینونا ریدر (ابیگل) عمویش پل اسکافیلد (قاضی دانفورث) و همدلی صادقانهاش با بچههای تسخیرشده توسط شیطان و همهی آنها مانند باران اجتنابناپذیر بر سر و رویت میریزد.
من آن سالها را بهخاطر میآورم ـ آنها چارچوب «بوتهی آزمایش» را شکل دادند ـ اما آن ترس وحشتناکی که آن زمان داشتم، دیگر ندارم. ترس خیلی خوب منتقل نمیشود و میتواند در قضاوت خلل وارد کند، اما درعینحال بدون ترس، خاطرات دقیق نیستند. آنچه یک نسل را وحشتزده میکند احتمالاً تنها لبخندی سردرگم را بر لبان نسل بعدی بیاورد.
یادم میآید چطور در 1964 تنها 20 سال بعد از جنگ، هارولد کلورمان کارگردان «حادثه در ویشی» به بازیگران، فیلمی از سخنرانی هیتلر را نشان داد، به این امید که به آنها نمایی از دوران نازی را ارائه دهد که ازقضا نمایشنامهام هم در آن دوران اتفاق میافتاد. آنها هیتلر را تماشا میکردند که با استادیوم بزرگی پر از طرفداران دوآتشهاش روبهرو میشود، از هیجان روی پنجهی پاهایش ایستاده، دستانش را زیرچانه زده است و با لبخندی که نشان از رضایت از خود داشت، بازیگوشانه حرکت میکرد، اما بازیگران با تماشای این فیلم، هِرهِر به ادا و اطوار او میخندیدند.
سیطرهی سرخها
اگر هنگام تماشای فیلمهای سناتور جوزف مککارتی، ترسی که او زمانی گسترش داد را بهخاطر بیاورید، نگاه کردن به آنها برایتان عذابآور میشود؛ سناتور مثل جنگجویی خشن خِرخِر میکند و چشمان گربهایاش را تنگ کرده و مثل یک شرور به همه توهین میکند، با اینحال او که با قیافهای خونسرد تهدید میکند، بیشتر مضحک بهنظر میرسد. البته قدرت مککارتی در ایجاد ترس از کمونیسم خزنده، کاملاً هم براساس توهم نبود. پارانوئید، واقعی یا ساختگی، همیشه بر مبنای تکهی کوچکی از حقیقت شکل میگیرد.
از زمانی که اتحاد جماهیر شوروی، متحد ما در جنگ شد، بهسرعت به امپراطوری در حال گسترش تبدیل شد. در سال 1949 مائو تسهتونگ، قدرت را در چین گرفت. همچنین بهنظر میرسید که اروپای غربی آماده بود سرخ شود بهخصوص ایتالیا؛ جایی که حزب کمونیست بیشترین طرفدار را در خارج از روسیه داشت و همینطور داشت رشد میکرد.
کاپیتالیسم به اعتقاد بسیاری، ازجمله خود من، حرف دیگری برای گفتن نداشت، آخرین شکوفایی مسموم آن فاشیسم ایتالیایی و آلمانی بود. مککارتی ـ گستاخ و بیادب اما برای بسیاری راستگو و قابل اعتماد ـ همهی این چیزها را طوری بیان میکرد تا همه بفهمند: ما «چین را از دست دادیم» و به زودی اروپا را هم از دست میدهیم زیرا وزارت خارجه ـ قطعاً تحت ریاستجمهوری دموکراتها کار میکردند ـ پر از روشنفکران خائن حامی شوروی است.
نوشتن از سر ناامیدی
اگر از دست دادن چین برای ما معادل با از دست دادن یک کنه از یک فیل بهنظر میرسید، بازهم این یک عبارت ـ و یک اعتقاد ـ بود که کسی جرأت نمیکرد آن را زیر سوال ببرد؛ انجام این کار بهمعنای خطر مورد سوءظن قرار دادن خود بود. درواقع وزارت خارجه، افسرانی که چین، زبان و فرهنگاش را میشناختند، تعقیب و دستگیر کرد؛ حرکتی که نشان از تمرین جادوی همانندپنداری بود که اگر گردن عروسکی را اینطرف بپیچانی، دشمن دور دست سرش میافتد. این جادو همهجا بود؛ سیاستهای توطئهی بیگانگان بهزودی بر گفتمان سیاسی مسلط شد و تلاش کرد تا هر موضوع دیگری را از بین ببرد. چگونه میتوان در یک نمایشنامه با چنین عظمتهایی برخورد کرد؟
«بوتهی آزمایش» عملی از سر ناامیدی بود. گمان میکنم بیشتر ناامیدی من از یک ترومای معمول دوران رکود گسترش یافت؛ ضربهای که با ظهور فاشیسم اروپایی و یهودستیزی وحشیانه شدت گرفت. اما در 1950، وقتی داشتم به نوشتن دربارهی شکار سرخها در آمریکا فکر میکردم، انگیزهام تا حد زیادی بهدلیل فلجشدگی بسیاری از لیبرالهایی بود که با وجود ناراحتیشان از نقض حقوق مدنی بهخاطر تفتیشهای عقاید، بهدلایلی موجه میترسیدند که در صورت اعتراض شدید، بهعنوان کمونیستهای مخفی معرفی شوند.
در هر نمایشنامهای ـ هرچند پیشپاافتاده ـ باید یک نقطهی مرجع اخلاقی ثابت وجود داشته باشد که بتوان عمل را براساس آن ارزیابی کرد. در زندگی ما در اواخر دههی 1940 و اوایل دههی 1950، دیگر چنین نقطهای وجود نداشت. چپ، دیگر نمیتوانست با نقضهای حقوق بشر شوروی مقابله کند. لیبرالهای ضدکمونیست نمیتوانستند به نقض آن حقوق توسط کمیتههای کنگره اذعان کنند.
در این میان راست افراطی از تمام مزایا بهره میبرد. دوران «من متهم میکنم» [نامهی سرگشادهای بود که در سیزدهم ژانویهی 1898 به قلم امیل زولا منتشر شد که دولت را به یهودستیزی و حبس غیرقانونی آلفرد دریفوس متهم کرد] گذشته بود، حالا مردم نیاز داشتند برای نشان دادن اشتباهات دیگران، احساس توجیه داشته باشند. بهتدریج تمام سیاستهای قدیمی و واقعیت اخلاقی مانند ساعت [نقاشی] دالی در حال ذوبشدن بود. بهنظر میرسید هیچکس حتی یک متعصب نمیتوانست واقعاً تمام آنچه را که باور داشت، بیان کند.
شکار سرخها
رئیسجمهور ترومن در میان اولین افرادی بود که با این معضل دستوپنجه نرم میکرد و راهحل او ـ یعنی اینکه باید بادبانها را قبل از وزش بادهای شدید از سمت جناح راست کشید ـ بسیار مهم بود. ابتدا او از ادعای نفوذ گستردهی کمونیستها به دولت خشمگین بود و «ناز کشیدن کمونیستها» را شاهماهی قرمزی دانست که جمهوریخواهان برای سرنگونی دموکراتها از آن استفاده میکردند اما همین باور خام دربارهی توطئهی بزرگ شوروی بود که ترومن را به فکر راهاندازی هیئتهای وفاداری انداخت.
شکار سرخها، با هدایت کمیتهی مجلس نمایندگان در مورد فعالیتهای غیرآمریکایی و مککارتی وسواس غالب روح و روان آمریکایی بود. این موضوع به هالیوود هم رسید و استودیوها بعد از اولین مقاومت موافقت کردند اسامی هنرمندان را برای «پاکسازی» قبل از استخدام آنها به کمیتهی مجلس نمایندگان بدهند. این یک وحشت شیطانی واقعی را در میان بازیگران، کارگردانان و دیگران ـ از اعضای حزب گرفته تا کسانی که صرفاً با یک سازمان صوری روبهرو شده بودند ـ بهراه انداخت.
توطئهی شوروی در بسیاری از رویدادها نقش اساسی داشت و توجیهکنندهی حذف جزئیات مهم و پیچیدگیهای مورد نیاز برای درک واقعبینانه از وضعیت شد. بدتر از آن این احساس بود که حساسیت ما و حتی من، به این تاختوتاز به آزادیهایمان، کمتر میشد. در خودزندگینامهام «تایمبندز»، زمانی را به یاد میآورم که یک نمایشنامه («قلاب») دربارهی فساد اتحادیه در اسکلهی بروکلین مینوشتم. هنری کوهن، رئیس کلمبیا پیکچرز، کاری را انجام داد که زمانی غیرممکن تصور میشد: او دستنویس مرا به اف.بی.آی نشان داد و بعد کوهن از من خواست گانگسترها را در نمایشنامهام بگنجانم؛ کسانی که رقبایشان را تهدید میکردند و به قتل میرساندند و به سادگی آنها را با کمونیستها عوض میکردند.
وقتی از این عمل احمقانه سر باز زدم (جو رایان رئیس اتحادیهی باربران اسکله که داشت به زودی برای باج سیبل گرفتن به [احتمالاً زندان] سیگ سینگ میرفت)، تلگرافی از کوهن گرفتم که نوشته بود: «لحظهای که ما تلاش کنیم این نمایشنامه را طرفدار آمریکا کنیم، شما پا پس میکشید.» در آن زمان ـ1951 بودـ من این جنون وحشتناک جدی را بهعنوان امری عادی پذیرفته بودم، اما عنصری شگفتانگیز در آن وجود داشت که آرزو داشتم آن را روی صحنه ببرم.
در آن سالها، فرآیند فکر ما بسیار عجیب و پارانوئید شد طوریکه تصور نوشتن یک نمایشنامه دربارهی این فضا مثل تلاش برای جمعکردن آب با آبکش بود: من ابزار مناسبی برای درک این سردرگمی نداشتم. بااینحال همچنان به سمت آن کشیده میشدم.
محاکمههای جادوگری
دربارهی محاکمههای جادوگری در کالج خوانده بودم، اما وقتی کتابی که در 1867 منتشر شده بود ـ اثر دو جلدی هزار صفحهای که مطالعهی چارلز دبلیو اوپهام، شهردار آن زمان سیلم بود ـ را خواندم، فهمیدم که مجبورم دربارهی آن دوران بنویسم. اوپهام نهفقط تحقیقی گسترده و جامع دربارهی آنچه حتی در آن زمان تقریباً فصلی گمشده از گذشته سیلم است، نوشته بود؛ بلکه جزئیات روابط شخصی بسیاری از دستاندرکاران در این تراژدی را هم برایم افشا کرد. من اولینبار در یکروز دلگیر بهاری در 1952 به سلیم رفتم؛ شهری در یک جادهی فرعی با کارخانههای متروک و مغازههای خالی. در ساختمان نیمهتاریک دادگستری آنجا، رونوشت محاکمههای جادوگری 1692 را خواندم که بهصورت کوتاهنویسی نوشته شده بود.
اما مدخلی در اثر اوپهام وجود داشت که هزاران قطعهای که با آنها برخورد کرده بودم را در جای خودش قرار داد. این نوشته، از گزارشی بود که توسط ریورند ساموئل پاریس نوشته شده بود که یکی از تحریککنندگان اصلی در شکار جادوگران بود. «طی بازپرسی الیزابت پراکتر، دو متهم نوجوان ابیگل ویلیامز و آن پوتنام ـ ابیگل خواهرزادهی پاریس بود ـ سعی کردند به پروکتر ضربه بزنند. بااینحال وقتی دست ابیگل نزدیک شد بهجای اینکه مشت بماند، دستانش را باز کرد و نوک انگشتاش به آرامی شنل پراکتر را لمس کرد.
در آن لحظه ابیگل فریاد زد انگشتانش، انگشتانش، انگشتانش میسوزند....» به اعتقاد من، این ژست قابلتوجه یک دختر جوان مشکلساز، ایدهی یک نمایش را برانگیخت. ابیگل تا زمانیکه اخراج شد، برای الیزابت کار میکرد. من مطمئن بودم که جان پراکتر ـ شوهر الیزابت ـ با ابیگل روی هم ریخته بودند و این باعث تنش بین زنان شد و شوهر برای دلجویی از الیزابت، ابیگل را طرد کرد، اما تا آن زمان آنها با هم در یک خانهی کوچک زندگی میکردند. ابیگل در عمل شروع به متهم کردن الیزابت به مرگ با لمساش کرد، بعد تردید کرد، درنهایت به کارش ادامه داد و به نقطهی اصلی انسانی این هیاهو[ی محاکمهی جادوگران] تبدیل شد.
این تمام چیزی بود که فهمیدم. فقط بهطور تصادفی یا فقط بهدلایل اجتماعی و سیاسی شروع به فکر کردن درباره جادوگری نکردم. ازدواج 12سالهام آشفته بود و کاملاً هم میدانستم که مقصر کیست. سفر جان پراکتور از احساس گناه تا تبدیلشدن به صدایی قوی در برابر جنون اطرافش، به من اطمینان و الهام بخشید. این نشان داد که یک موضع اخلاقی واضح میتواند از فردی با گذشته پیچیده بیرون بیاید. همانطور که شواهد را بررسی کردم، متوجه شدم که با این داستان مرتبط هستم و یک نمایشنامه در اطراف شخصیت او شکل گرفت.
انتقامگیری شخصی
اما با نمایانشدن شکل نمایشی، یک مشکل حلنشدنی سر برآورد؛ بسیاری از محاکمههای سیلم مشابه کمیتههای کنگره بود و با تصویر کردن آن میتوانستند بهراحتی مرا متهم کنند که از تاریخ برای هدف حزبیام بهره بردهام. ناگزیر وقتی مردم بفهمند که نمایشنامهی جدیدم در مورد سیلم است، مجبور میشدم با این اتهام که این مقایسه منصفانه نیست و تشبیهی واهی است ـ جادوگری وجود نداشته اما قطعاً کمونیستها وجود دارند ـ مقابله کنم.
در قرن هفدهم وجود جادوگران هرگز توسط کسی در اروپا و آمریکا زیر سؤال برده نشد؛ اما حتی وکلای عالیمقامی مانند سِر ادوارد کوک، قهرمان واقعی آزادی بهخاطر دفاع از قانون عرفی در برابر قدرت خودسرانهی پادشاه، معتقد بود که جادوگران باید بیرحمانه محاکمه شوند. قطعاً هیچ کمونیستی در 1692 وجود نداشت، اما باتوجه به توصیهی کتاب مقدس «نگذار یک جادوگر زنده بماند»، در عمل جانت آنقدر ارزش داشت که جادوگران یا قدرتهایشان را انکار کنید.
حتماً جادوگران در دنیا وجود داشتهاند یا کتاب مقدس دروغ میگفت! درواقع ساختار شر به توطئه لوسیفر [شیطانی است که بنابر متون ادیان ابراهیمی موجب سقوط آدم شد] علیه خدا بستگی داشت. (و طنز اینجاست که گروههای لوسیفری امروزه در سراسر کشور وجود دارند؛ حتی ممکن است تعداد آنها بیشتر از کمونیستها باشد.) مانند تمام انسانها، وحشت در یک گوشهی خاموش روحم خوابیده است.
در هفتهای که در سیلم گذراندم، وقتی شبانه در خیابانهای خالی و مرطوب سیلم راه میرفتم بهراحتی میتوانستم احساس ترسم را تصور کنم تا وقتی گروهی دختربچه وسط جاده پریدند و جیغ کشیدند که «شبحی آشنا» تعقیبشان میکند، غرق آن ترس بودم. این نگاه مملو از اضطراب به گذشته در طول تقریباً سهقرن ممکن است تحتتأثیر یک پانوشت خاص اوپهام قرار گرفته باشد. در زمان موعود، دادگاه عالی ایالت تصمیمی بسیار خطیر گرفت، برای اولینبار استناد مقامات به مدارکی بود که بهنام «spectral evidence» یا شواهد روحی خوانده میشد.
شواهد روحی که بهدرستی نامگذاری شده بود، به این معنی بود که قسم بخورم شما «روح آشنا» خود را برای خفهکردن، غلغلک دادن یا مسموم کردن من یا گاوهایم یا برای کنترل افکار و اعمالم فرستادهاید و میتوانیم شما را به دار بیاویزیم؛ مگر اینکه اعتراف کنید که با شیطان ارتباط داشتهاید. بههرحال، تنها شیطان میتوانست در توطئهی همیشگی خود برای از بین بردن مسیحیت، چنین قدرتهای نامرئی را به همپیمانانش بدهد. طبیعتاً بهترین دلیل بر اثبات صداقت در گفتههایتان این بود که از دیگرانی نام ببرید که همراه شیطان، آنها را دیده بودید؛ این دعوتی برای انتقامگیری شخصی بود اما با مُهر دولت تئوکراتیک [دینسالار] رسمیت یافت.
انگار دادگاه از تفکر عقلانی خسته شده بود و بر غریزه تکیه کرد: شواهد روحی ـ آن ابر مسموم فانتزی پارانوئیدی ـ برای آنها نوعی حس جنونآمیز ایجاد کرد، همانچیزی که در سال 1952 پر از توطئه وجود داشت، وقتی بیشتر اوقات سؤالات دربارهی اعمال متهم نبود، بلکه درباره افکار و نیات او بود. چرخهی نفسگیر این فرآیند نوعی ظرافت شاعرانه داشت. همه متهم نشدند، بههرحال حتماً دلیلی برای متهمشدن شما وجود داشت.
هرچه بیشتر دربارهی وحشت سیلم میخواندم، تصاویر مربوط به تجریبات معمول در دههی 50 را بیشتر لمس میکردم: دوستان قدیمی فردی که در لیست سیاه بود، در خیابان راهشان را کج میکردند تا مجبور نشوند با آن فرد صحبت کنند؛ تبدیل یکشبهی چپهای سابق به میهنپرستانی که دوباره متولد شدهاند و غیره. از قرار معلوم، فرآیندهای مشخصی جهانی هستند.
برای مثال وقتی جنتیل [واژهای بهمعنی غیریهودی در کتاب مقدس است] در آلمان هیتلری همسایگان یهودیشان را میدیدند که آنها را دستهدسته سوار کامیون میکردند یا کشاورزان را در اوکراین شوروی میدیدند که کولاکها [دهقانان ثروتمند] جلوی چشمانشان ناپدید میشدند، واکنش معمول حتی در میان آنهایی که مخالف نازیسم یا کمونسیم بودند این بود که از ترس اینکه با محکومان همسان انگاشته شوند، رو برگرداندند.
بااینحال همانطور که از پناهندگان غیریهودی فهمیدم، اغلب یک ترحم ناامیدانهی آمیخته با «خب، آنها باید کاری کرده باشند» وجود داشت. تعداد کمی از ما میتوانیم بهراحتی تسلیم این باور شویم که جامعه باید بهنحوی توجیه کند. این تصور که دولت عقل خود را از دست داده است و اینهمه انسان بیگناه را مجازات میکند غیرقابل تحمل است، بنابراین شواهد باید ذاتاً رد و انکار شوند.
به تصویر کشیدن وحشت
شانسی جلوی پایم گذاشته شده بود تا از زبان جدیدی برای نوشتن استفاده کنم؛ زبان نیوانگلند قرن هفدهم و با این زبان به نوشتن «بوته آزمایش» کشیده شدم. آن انگلیسی ساده و خشن، حس آزادی شگفتانگیزی را میداد که بین جزئیات دقیق و تصاویر غنی و واضح حرکت میکرد. دئودات لاوسون، یکی از واعظان بزرگ شکار جادوگران، در موعظهای گفت: «خداوند کارهای وحشتناکی را در میان ما انجام میدهد، با طولانی کردن زنجیر شیر غرّان به شیوهای خارقالعاده، باعث شده که شیطان با خشم شدید در میان ما فرود آید.»
لاوسون جماعت خود را برای نبرد مذهبی علیه شیطان و متحدان مخفی ضدمسیحیاش فرا خواند. اما آن زبان من نبود و در میان راهبردهای دیگر برای اینکه آن را مال خودم کنم، از کیمون فریار، همکلاسی سابقم در دانشگاه میشیگان که شاعر و محقق یونانی ـ آمریکایی بود، کمک گرفتم (او بعدها آثار کازانتزاکیس را ترجمه کرد). مشکل تقلید سخنان قدیمی نبود، بلکه تلاش برای ایجاد بازتاب جدیدی از آن بود که آزادانه از زبان بازیگران آمریکایی جاری شود. همانطور که نزدیک به 50 سال بعد در سینما بازیگران اولین ساختهی زبان را گرفتند و آنچنان خوب با آن کار کردند که گویی سخنان مرسوم آنها بود.
یکسال طول کشید تا «بوتهی آزمایش» را بنویسم و با وجود پنج دکور صحنه و 21 بازیگر، هرگز فکر نمیکردم برای تولید آن در برادوی به یک فرد شجاع نیاز باشد، بهخصوص باتوجه به شرایط حاکم، بااینحال کرمیت بلومگاردن ناامید نشد. قبل از اینکه نمایش شروع شود، تنشی عجیب شروع به شکلگرفتن کرد. تنها دو سال قبل، تور «مرگ فروشنده» بهدلیل تحریمهای آمریکن لژیون و جیسیس، با مخاطبان اندکی در ایلینوی روبهرو شد. قبل از آن «کهنهسربازان کاتولیک» به ارتش قبولاندند که اجازه ندهد گروههای تئاتریاش ابتدا «تمام پسران من» و بعد تمام نمایشنامههایم را در اروپای اشغالی اجرا کنند.
«انجمن نمایشنامهنویسان»، از اعتراض به حملات به نمایشنامهی جدید شان اوکیسی ـ کمونیست خودخوانده ـ خودداری کرد که تهیهکنندهی آن را مجبور به فسخ قرارداد کرد. من از دو خودکشی توسط بازیگرانی که بهدلیل تحقیقات آتی افسرده شده بودند، خبر داشتم و بهنظر میرسید هر روز اخباری از تبعید افرادی به اروپا میرسید؛ چارلی چاپلین، کارگردانان جوزف لوزی و ژول داسن، لری آدلر، نوازندهی سازدهنی، دونالد اوگدن استوارت، یکی از پرطرفدارترین فیلمنامهنویسان در هالیوود و سم وانامیکر که کمپین موفقی را برای بازسازی تئاتر اولد گلوب در تیمز رهبری میکرد، از کشور رفته بودند.
در شب افتتاحیه، در 22 ژانویهی 1953، میدانستم که جو کاملاً خصمانه خواهد بود. سردی جمعیت جای تعجب نداشت؛ تماشاگران برادوی به درسهای تاریخی علاقهای نداشتند و نمایشنامه را بهصورت درس تاریخ مینگریستند. بهنظرم میرسد کاملاً مناسب است که در روز افتتاح نمایش روزنامهای تیتر زد «تمام سیزده سرخ گناهکارند»؛ که اشاره به داستانی دربارهی کمونیستهای آمریکایی داشت که بهخاطر «توطئه برای آموزش و حمایت از سرنگونی خشونتآمیز دولت» با زندان مواجه شدند. در همین حال جِد هریس، کارگردان با اصرار بر اینکه بازیگران بهجای نگاه به همدیگر به جلو نگاه کنند این تئاتر را سردتر کرده بود.
منتقدان تحتتأثیر قرار نگرفتند. والتر کر از «هرالد تریبیون» که نمایشنامه را «گامی به عقب بهسمت داستانی ماشینی و بدون احساس» خواند و نوشت: «آرتور میلر یک نمایشنامهنویس مشکلساز از هر لحاظ است.»، همچنین «تایمز» هم مهربانتر نبود و گفت: «هیجان زیادی وجود دارد و احساس چندانی در بوتهی آزمایش نیست.» اما آیندهی نمایش کاملاً سرنوشت متفاوتی یافت. حدود یکسال بعد، یک کار جدید با بازیگران جوانتر و کمتر ماهر که در سالن رقص هتل مارتینیک کار میکردند به روی صحنه رفت. آنها با شور و حرارتی که نمایشنامه داشت، بازی کردند و «بوتهی آزمایش» به یک موفقیت تبدیل شد.
این نمایشنامه از نظر تاریخی اهمیت یافت و امروز به من میگویند، یکی از پرطرفدارترین کتابهای داستانی تجاری در کشور است و انتشارات «بتمن» و «پنگوئن» بیش از شش میلیون نسخه فروختهاند. فکر نمیکنم در چهل و چند سال گذشته هفتهای بوده باشد که در جایی از دنیا روی صحنه نرود. در سینما هم اقتباس شده است ژان پل سارتر، در فاز مارکسیستی خود، یک فیلم اقتباسی فرانسوی نوشت که این تراژدی را به گردن مالکان ثروتمندی میانداخت که برای آزار و اذیت فقرا توطئه میکردند. (درحقیقت اکثر کسانی که در سیلم به دار آویخته شدند، دارای مقام و مال و دو یا سه نفر از زمینداران بسیار بزرگ بودند.)
پژواک بوته آزمایش
شاید اغراقآمیز بهنظر برسد که بگوییم بهویژه در آمریکای لاتین، هرجا که یک کودتای سیاسی قریبالوقوع بهنظر میرسد، یا یک رژیم دیکتاتوری تازه سرنگونشده باشد، «بوتهی آزمایش» دوباره ساخته میشود. از آرژانتین تا شیلی تا یونان، چکسلواکی، چین و دهها مکان دیگر، بهنظر میرسد این نمایشنامه چرخهای از فداکاری انسان را به نمایش میگذارد که با تعصب و پارانویا هدایت میشود و نشان میدهد که این غریزه عمیقاً در جامعهی بشری ریشه دوانده است.
مطمئن نیستم که «بوتهی آزمایش» برای مردم امروز چه معنایی دارد، اما پیام اصلی آن در مورد پارانویا همچنان امروز هم معنا دارد، درست مانند آنچه در دههی 1950 بود. برای برخی این نمایشنامه مسئلهی دشوار تکیه بر شهادت کودکانی است که بزرگسالان را به سوءاستفاده جنسی متهم میکنند؛ چیزی که چهار دهه پیش در خواب هم نمیدیدیم. برای دیگران، ممکن است صرفاً شیفتگی ناشی از شیوع پارانویا باشد که نمایشنامه را اشباع کرده؛ وحشت کوری که در عصر ما اغلب بهنظر میرسد در لبههای تاریک آگاهی نشسته است.
مسلماً پیامدهای سیاسی آن، موضوع اصلی بسیاری از مردم است. بازجوییهای سلیم بهطور وحشتناکی الگوهای دقیقی از کسانی است که هنوز در روسیهی استالین، شیلی پینوشه، چین مائو و دیگر رژیمها وجود دارد. (نین چنگ، نویسنده «زندگی و مرگ در شانگهای» به من گفت که اصلاً نمیتوانست باور کند که یک غیرچینی – کسی که انقلاب فرهنگی را تجربه نکرده است – این نمایشنامه را نوشته باشد.) بااینحال زیر مضامین ظاهری این نمایشنامه ترکیبی خطرناک از تمایلات جنسی غیرقانونی، ترس از ماوراءالطبیعه و دستکاری سیاسی تداعی میشود، ترکیبی که این روزها ناآشنا نیست.
به یاد میآورم هفتههایی را صرف خواندن شهادتها، تفسیرها، عبارات گسترده، اعترافات و اتهامات کردم و همیشه رویداد مهم و سرنوشتساز امضای نام شخص در «کتاب شیطان» بود. این توافق فاوستی برای تسلیم روح خود به ارباب مخوف تاریکی، نهایت توهین به خدا بود. اما این افراد تازهوارد پس از امضای قرارداد باید چه میکردند؟ بهنظر میرسد هیچکس حتی فکرش را هم نکرده است که بپرسد. البته، اقدامات در جنگهای فرهنگی و مذهبی مانند کابوسها اغلب بیربط هستند. آنچه اهمیت دارد، نیات مخفی است؛ بیعتهای قلبی مخفیانه که همیشه تهدید اصلی برای ذهن دینسالار است.